آدمها وقتی مهاجرت میکنند از اين رو به آن رو میشوند. به نظرم اتفاق بدی نيست چون قابليتهايی در خودشان پيدا میکنند که تا قبل از مهاجرت يا از آن بيخبر بودهاند يا اگر میدانستند چنين قابليتی دارند زمينه عملی کردنش را نداشتند. نمونههايش را در استراليا زياد ديدهام. گاهی خود آن آدمی که شغل و مهارت تازهای پيدا کرده با تاسف درباره گذشتهاش حرف میزند که ايکاش همين کاری را که الان انجام میدهم از سالها پيش انجام میدادم. از آنطرف هم هست که آن کسی که مهاجرت کرده از وضعيت فعلیاش راضی نيست و مدام در گذشته زندگی میکند. اين گروه دوم بطور عمومی کسانی هستند که به اجبار مهاجر شدهاند. از معلم موسيقی دبستان بگيريد که در کشور خودش رهبر ارکستر شناخته شدهای بوده تا خلبانی که حالا باغبانی میکند. جهان سومیها از اين نمونهها زياد دارند. منتها يک بخش موضوع هم اين است که وقتی مهاجرت میکنيد ممکن است سليقهتان عوض بشود. ظاهرتان تغيير کند و جسارت پيدا کنيد از چارچوبهای سنتی خودتان خارج بشويد و فرهنگ و جامعه و خودتان را دوباره ارزيابی کنيد. اين تغيير میتواند بنيان کن باشد و تمام زندگیتان را تغيير بدهد. اگر از پس تحمل فشارهای پس از تغيير بربيايید نتيجهای که میگيريد چيز بدی نيست چون تجربيات مکتوب آدمهای اثرگذار جهان نشان میدهد همين تغيير و تحملشان بوده که دست آخر منجر به نوآوری شده. دنيای جديد و دستاوردهايش را همين آدمها ساختهاند. يک دوستی دارم که در باشگاه ورزشی هم همديگر را میبينيم. فرانسویست و در يک شرکتی کار میکند که کارش در زمينه فنآوری اطلاعات است، يعنی همان IT. شش ماه پيش از همسرش جدا شد. همسرش هندی بود. به قول خودش میآمد باشگاه که خسته بشود اوضاع زندگی يادش برود. توی باشگاه آمد نشست کنارم. گفتم الان دويدی اوضاع زندگی بهتر شده؟
مرد: اگه با عرق کردن میشد روزهای گذشته رو سوزوند تا صبح میدويدم.
من: يعنی همه روزهای گذشته بد بوده؟
مرد: خوب میتونست بهتر باشه. اینقدر اينطرف و اونطرف نمیرفتم.
من: يادمه گفتی لندن بودی.
مرد: آره شش سال.
من: خوب لندن تا پاريس که راهی نيست. با قطار هم ميشه رفت و آمد کرد.
مرد: بايد کارم رو عوض میکردم که بتونم پاريس باشم کنار همسرم که بتونه دکترا بگيره.
من: ميگم خودت تصميم گرفتی بری لندن يا همسرت خواست با هم بريد؟
مرد: هر دو با هم تصميم گرفتيم.
من: آخه يادمه گفته بودی توی پاريس کار خوب داشتی، بچه هم نداشتين. همسرت نمیتونست زندگی دانشجويی داشته باشه تا درسش تموم بشه؟
مرد: میخواستيم با هم باشيم ديگه.
من: بعد هم که اومدين استراليا.
مرد: نه بعدش رفتيم پرتغال. بعد از دکترا براش يک موقعيت کاری توی دانشگاه درست شد رفتيم ليسبون.
من: باز کارت رو عوض کردی؟
مرد: آره ديگه. توی همين رشته IT رفتم يک کار اونجا پيدا کردم.
من: اگه نمیرفتی لندن ممکن بود این مدت رو سر کار قبليت بمونی بعد بری ليسبون. يا ليسبون هم نمیرفتی. نمیشد؟
مرد: نه. فکر کردم بلاخره زن و شوهريم بايد با هم باشيم.
من: يعنی همسرت مشکلی نداشت که تو لندن بمونی؟
مرد: نه.
من: خوبه که فرانسوی هستی. اين حرفها رو از ما خاورميانهایها يا هندیها بيشتر میشنوی.
مرد: خوب ازدواج کرديم که جدا زندگی کنيم؟
من: نه. ولی با کسی ازدواج کردی که درس میخونده ديگه. دست خودش که نبوده انتخاب کنه کجا بهش کار بدن.
مرد: خوب من هم رفتم. پنج سال پيش هم اومديم استراليا.
من: بچه هم که داشتين. پس چرا جدا شدين؟
مرد: خسته شدم.
من: از چی خسته شدی؟
مرد: از هر چند سال يک جا بودن. ممکن بود يک جای ديگهای کار پيدا کنه بگه بريم من نمیخواستم ادامه بدم.
من: يعنی هنوز جايی کار پيدا نکرده تو ديگه ادامه ندادی؟
مرد: خوب اگه موقعيت بهتر براش پيدا ميشد مطمئن بودم اين کار رو میکنه. گفتم برای من کافيه.
من: ببين اون آدم زحمت کشيده تا اينجا برسه. اگه توانايی داره که نميشه ناديدهش بگيره.
مرد: من که نميگم نه. فکر خودم رو کردم. الان هم اون راحته هم من.
من: ولی جايی نرفته.
مرد: نه هنوز نرفته. اگه جايی پيدا کنه ميره. ميگه میخوام نوبل بگيرم. من گفتم بگير. نوبل بگير دعوتت میکنم رستوران.
من: هند رفتی؟
مرد: آره. چندين بار. خانواده و فاميلهاش اونجا زندگی میکنن.
من: توی اون محيط خيلی سخته يک آدمی بتونه به جايی برسه. من اينو توی ايران خودم تجربه کردم. هند که صد برابر بدتره. تو فرانسوی هستی اين چيزها رو متوجه نميشی.
مرد: متوجه ميشم ولی خسته شدم. من فرانسوی باشم يا هندی فقط يکبار زندگی میکنم.
من: نه متوجه نميشی.
مرد: حالا يک وقت ديگه حرف میزنيم. برم بدوم.
**دیدگاه نویسنده الزاما بیانگر نظر ایران وایر نیست. ایران وایر در بخش وبلاگ ها، از انتشار همه دیدگاه ها استقبال می کند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر