خانه ما از آن خانههایی نیست که پشت پنجره آشپزخانهاش همیشه قابلمه گلداری روی گاز باشد که توی آن خورش بادنجان یا سوپ کدوحلوایی بجوشد.
لباسهایی که از خشککن در میآیند، گاهی دو شب پای تخت میمانند تا برسم تا کنم و برشان گردانم توی کشوها و کمدها و اگر شما جایی عکسی از ما دیدید که همه در یک جای مرتب، روی مبلی تمیز لم دادهایم و کتاب میخوانیم یا میوه میخوریم، به احتمال زیاد بیرون کادر، عکاس یک پایش روی جعبه مدادرنگی است و یک پایش روی بشقاب عصرانه.
دودکش داریم اما اگر از پسرم بخواهد خانهمان را نقاشی کند، احتمالا دودی از آن بیرون نمیآید.
به نظرم باید از این مرحله گذشته باشیم که فکر کنیم مادر باید توی خانه بماند و کانون خانواده را گرم کند؛ مرحلهای که در آن کار کردن زن/ مادر چیز عجیب و مهمی باشد.
من مادر هستم و کارمند. انتخاب کردهام که کار کنم؛ تقریبا هر روز. به عنوان یک مادر کارمند، ضمن رضایت از انتخابم، دغدغهها و نگرانهایی هم دارم که بیشتر وقتها درباره آن ها حرف نمیزنم. یعنی توی دلم نگهشان میدارم ولی مدام به آن ها فکر میکنم.
گاهی سرِکار دلم برای پسرم تنگ میشود و به عکسش نگاه میکنم. وقتی رییس با تکنسین مرکز تعمیرات و به روز رسانی نرمافزارهای دپارتمان درباره برنامه تازهای که اسم وسایل جراحی را با اسکن کردن به کامپیوتر وارد میکند حرف میزند، من صدای موبایلم را قطع میکنم و فیلم اجرای روز مادر را در مدرسه که او وسط همه ایستاده و برایم بوس میفرستد، تماشا میکنم.
گاهی که شیفت غروب کار میکنم، نیم ساعت قبل از تمام شدن شیفت زنگ میزنم و از «نوید» میپرسم: «هنوز بیداره؟» و وقتی میفهمم که تازه خوابش برده، دلم میگیرد. میدانم که باید زود بخوابد تا فردا صبح سر حال باشد اما دلم هم نمیخواهد وقتی میروم خانه و بغلش میکنم، نفهمد که من آمدهام.
من گاهی نمیتوانم سادهترین خواسته پسرم را که پختن ماکارونی است، برآورده کنم چون باید کفش و کلاه کنم و بدوم توی ماشین و همین طور که دنده عقب میروم، برایش بگویم که خاله برایش قورمه سبزی پخته و ماکارونی باشد برای یکشنبه که تعطیلم.
گاهی دلم میخواهد خودم از مدرسه بردارمش، با معلمش حرف بزنم و ببینم در کلاس چهطور بوده.
پسرم را دوست دارم و تمام فکرم کمک به او است که در مدرسه و کلاً زندگی خوشحال و راضی باشد. با هم به کلاس ژیمناستیک میرویم، توی تخت کتاب میخوانیم و کاردستی میسازیم؛ فارسی تمرین میکنیم، به استخر و پارک میرویم و تاببازی میکنیم؛ حتی وقتی تبدارم و صدایم مثل خروسی است که گلویش را گرفتهاند.
اما دوست دارم که بداند من به کار احتیاج دارم و به پولی که هر دو هفته توی حسابمان میآید و هم برای دور ماندن از افسردگی. دوست دارم بداند که ضمن تمام دلتنگیها و عشقم به با او بودن، من هم از خودم سهمی دارم.
تمام مدتی که بعد از آمدن به استرالیا، همزمان با زایمان افسرده شده بودم، دلیل اصلی آن خانه ماندن بود. نمیخواهم بگویم تغییرات هورمونی بعد از زایمان و شوک طبیعی مهاجرت و زندگی تازه بیتاثیر بودند اما حس میکنم همه چیز دست به دست هم دادند تا من برای مدتها حس کنم تبدیل شدهام به موجودی که قرار است تمام عمر همین شکلی زندگی کند و از گذشتهاش که تماموقت دویدن و کار کردن بود، جدا شود.
دست دکتری که به من گفت برای راحت شدن از دست افسردگی باید کار کنم، درد نکند. دکتر «لیونگ»، پزشک خانوادگیمان گفت: «این که حس میکنی از همه عقبتری، زبان نمیدانی، فقط بچهداری میکنی و این وظیفه تمام عمر تو است، نشانه افسردگی است و باید به خودت کمک کنی که از شرش خلاص بشوی. باید تا میتوانی خودت را به آن چیزی که دوست داری باشی، نزدیک کنی. همه چیزهایی را که نیستی ولی دوست داری باشی، بنویس و ببین چهقدر با هرکدام از آن ها فاصله داری.»
لیست من طول و دراز نبود. من میخواستم آنقدر که دلم میخواهد از خودم راضی باشم و نبودم. میخواستم پول در بیاورم و خانهنشین نباشم. میخواستم تمام 20 کیلویی را که بعد از آمدنم به استرالیا اضافه کرده بودم، کم کنم. میخواستم کمتر خمیازه بکشم و مادر شادی باشم.
دکتر لیونگ پیشنهاد کرد از کار کردن شروع کنم و گفت که خود به خود بقیه چیزها درست میشود.
خب، البته کار کردن آسان نبود چون من این جا هیچ بودم؛ صفر. کسی من را نمیشناخت. اگر میپرسیدند چهکارهای، نویسنده کودک بودنم برایشان بیمعنی بود چون به زبان آنها نمینوشتم. از آن طرف هم باید بیش تر وقتم را روی آموزش «راستین» میگذاشتم که هفتهای 10 ساعت کلاس و تراپی داشت. ولی همین که بعد از چند ماه در یک دوره یک ساله ثبت نام کردم، حالم خیلی خیلی بهتر شد و فهمیدم که دارم میرسم به روزهایی که میخواستم ببینم. زبانم پیشرفت کرد و برای پیدا کردن کار، اعتماد به نفس پیدا کردم.
یادم هست که آن روزها راستین هر روز کلاس داشت و گاهی باید بیش تر از 80 کیلومتر در روز رانندگی میکردم تا هم به کلاس او برسم و هم به کلاس خودم. یادم هست یک روز از خستگی و ناامیدی سر کلاس گریه کردم. یادم هست که چند بار از گیجی و خستگی گم شدم و دیر به کلاس رسیدم. یادم هست که آسان نبود ولی بعد از دوره یک ساله و شروع جسته و گریخته کار، حس کردم که پا گرفتهام و خوشحالم.
بعد 20 کیلویی را که دوست نداشتم، کم کردم و مهمتر از همه این که حس کردم با بهتر شدن حال من، پیشرفت راستین هم چند برابر شده و خیلی شادتر است. افسردگی هم کمکم عقبنشینی کرد و من را به حال خودم گذاشت.
کار کردن طبعا برای هر کسی که مسوول کارهای داخل خانه هم باشد، مسوولیت سنگین و مضاعف است و واقعا همه اعضای خانه باید همکاری کنند تا کارها پیش برود و خانه شکل کمدِ «آقای وُپی» به خودش نگیرد. اما راستش اگر تنها کسی هم باشم که قرار است به شست و شو، جمع و جور، پخت و پز و خرید برسد، ترجیح میدهم همه را کمی کندتر انجام بدهم اما وقتی میروم ناخنهایم را مانیکور کنم یا گوشت بخرم و یا راستین را کلاس ژیمناستیک ثبتنام کنم، در مهیا کردن پولی که میدهم، مشارکت داشته باشم.
امروز بعد از تمام شدن شیفت کارم و آمدنش از مدرسه، رفتیم استخر. با دختر خالهاش یک ساعت توی آب شنا کرد و خوش حال بود. بعد رفتیم ساندویچی مورد علاقهاش. غذا که خورد، آمدیم خانه زیر پتو قصه خواندیم و همدیگر را بغل کردیم. وسط بوسیدن موهایش که بوی کلر میداد، پرسید: «مامان چرا سر کار نیستی؟»
یادم افتاد که دو هفته است شبها دیر میآیم و صبحها که خانهام، او مدرسه است. یادم افتاد که بیشتر شبها در این دو هفته اخیر با نوید خوابیده. دلم گرفت و گلویم سوخت. برایش توضیح دادم که مثل تو که میروی مدرسه و دوست پیدا میکنی، من هم سر کار دوستهایی دارم. گفتم که وقتی میروم سر کار، توی کارت بانکی ما پول میآید و میتوانیم برویم ساندویچی؛ میتوانیم کتاب بخریم و با هم بخوانیم؛ میتوانیم برویم اسباببازی فروشی تا برای تولد دوستت هدیه بخریم. اما خب، گاهی شبها دیر میآیم و با این که دلم برایت تنگ میشود، باید آنجا بمانم که کارم تمام شود.
کمی مکث کرد و سرش را تکان داد که یعنی فهمیده و خندان کتاب را از روی پایش برداشت که بخواند. خوشحال شدم که فهمید و سوزش گلویم بهتر شد.
با اینحال، میدانم خیلی روزها در آن دپارتمان یخ کرده دلم برایش تنگ میشود. میدانم با این که بیش تر وقتها غذای خانگیاش را در خانه خودمان، خاله یا مادربزرگش میخورد، باز از دیدن دودکشهای بی دودِ نقاشیاش دلم خواهد گرفت. میدانم که شاید یک روز از بس خسته باشم، به پیشنهادش برای پریدن روی «ترمپولین» جواب منفی بدهم و شب، موقع خواب خودم را سرزنش کنم. ولی راستش، دوست دارم مادر شادی باشم. دوست ندارم مدام کنار او باشم اما افسرده و طلبکار.
حالا نه هر روز اما بعضی روزها که خانهام، توی قابلمه گلدارمان خورش بادنجان و سوپ کدو حلوایی هم میپزم و لباسهای تازه خشک شده را از روی مبل جمع میکنم؛ با هم سالاد درست میکنیم و نوبتی روغن زیتون و آبلیمو میریزیم؛ نقاشی میکشیم و مشق شب مینویسیم و بعد کنار هم لم میدهیم و از مسافرتهایی که دوست داریم برویم، میگویم؛ از سوار کشتی شدن و از دست دزدهای دریایی فرار کردن. هر دو دلمان شاد میشود و لبخند میزنیم هر چند که وسط قصه گفتنها چند بار پلکهای من سنگین میشود و خوابم میبرد. اما همین هم خوب است.
شاید کسانی معتقد باشند خانه ماندن و رسیدن به کارهای خانه و تروخشک کردن به موقع بچهها از هر کار و مشارکت اقتصای مهمتر است. شاید بگویند بچهها بیشتر از رفاه، به مادر احتیاج دارند. من البته بحثی ندارم، هر چند که فکر میکنم نه خانه ماندن شرط لازم برای مادر خوب بودن است و نه در خانه نبودن دلیل بد بودن. برای من، بیشتر آن حس رضایت همه اعضای خانواده و درک شرایط مهم است و این چیزی است که دوست دارم پسرم درباره کار کردنم بداند.
مادری که کار میکند، از روزهای خستگی، سردرد، عذاب وجدان و اضطراب در امان نیست. قبول دارم. اما اگر انتخاب کردهاید و یا ناچارید که کار کنید، این لحظهها را به حداقل برسانید. اگر هم یکی از آن مادرها هستید که کار نمیکنید و افسرده، غمگین و تنهایید و معاشرتی جز قهوه خوردنهای دورهای با خانمهای دیگر ندارید، اگر فکر میکنید توانایی مشارکت در هزینههای زندگی را دارید، اگر بچهتان نیاز ویژهای به وجود شما در خانه ندارد و از آب و گل در آمده، - حتی اگر شریک زندگیتان به اندازه تمام مانیکورها و هایلایت کردنها و کتاب و لباس و کفش خریدنهایتان پول در حسابش داشته باشد - پیشنهاد میکنم کار کنید. کار کردن بیش تر از هر چیز برای خودِ خودِ مادر خوب است و مادرِ شاد، حتی اگر ساعتهای کمتری با بچه باشد، بهتر از مادر غمگینی است که فقط در خانه حضور دارد.
البته هشدار میدهم که شاید گاهی نگران دودکشهای بیدود در نقاشی بچهتان بشوید اما اگر دقت کنید، لبخندِ آدمهای توی نقاشی از همه چیز مهمتر است...
**دیدگاه نویسنده الزاما بیانگر نظر ایران وایر نیست. ایران وایر در بخش وبلاگ ها، از انتشار همه دیدگاه ها استقبال می کند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر