گفتگوی عنايت فانی از تلويزيون فارسی بیبیسی با عبدالله موحد، کشتیگير پرافتخار ایران نمونه جالبیست از برخورد فرهنگی افراد جامعه ما با دنيای غرب. موحد میگويد علت اختلاف او با دستگاه شاه اين بوده که به او اجازه خروج از کشور نمیدادند. موحد میخواسته برود و ادامه تحصيل بدهد ولی تا زمان انقلاب ايران نتوانسته از کشور خارج بشود. بعد از انقلاب به او گذرنامه دادهاند و بلاخره رفته و دکتریاش را در رشته تربيت معلم در امريکا گرفته است. منتها آن اواخر درسش يک شيرپاک خوردهای در وزارت علوم به او گفته که لازم نيست ادامه بدهی و برگرد. خوب موحد هم قيد همه چيز را زده و مانده است امريکا تا درسش را تمام کند. در نتيجه از رفتن به ايران بعد از انقلاب هم باز مانده است. به گفته موحد در امريکا به او پیشنهاد کرده بودند که مربیگری تیم ملی کشتی آمریکا را بپذيرد چون هم سواد داشته و هم تجربه و او را دعوت کردهاند که از هر دوی اينها استفاده کند و چهار تا ورزشکار برای امريکا تربيت کند. اما موحد نپذیرفته. در جواب فانی که میپرسد چرا نپذيرفتی میگويد: "راستش را بخواهید من خیلی دوست داشتم بروم ایران کار کنم، نمیدانم شاید این برای بعضیها خوشایند نباشد، اما من دوست نداشتم چیزهایی را که بلدم به کسی یاد بدهم که برود و ایرانیها را زمین بزند. من این طوری بودم". خوب حالا میشود از خودمان بپرسيم اگر يک غيرايرانی برود ايران و از امکانات کشور استفاده کند، دکتری بگيرد بعد به او بگويند بفرمايید يک موقعيت ملی هم در اختيارتان میگذاريم تا ورزشکاران ما را تمرين بدهيد و او درست همين حرف موحد را بزند که دوست ندارم چیزهایی را که بلدم به کسی یاد بدهم که برود و هموطنانم را زمین بزند آنوقت ما چه فکری در مورد او میکنيم؟ چنين برخوردی با غرب میتواند زمينههای تاريخی استعماری هم داشته باشد ولی در همين زمينههای تاريخی، خود ما هم با دیگران استعمارگرانه برخورد کردهايم. در واقع موجوديت کشورهای بزرگ و تاريخی با جنگ و کشورگشایی همراه بوده و اگر غرب آنقدری بد است که قابل اعتماد نباشد، ما هم نقاط تيره و دوران تاريک در تاريخمان کم نداريم. در محوطه دانشگاه سیدنی منتظر بودم زمان قرارم با یکی از محققان آنجا برسد. نيم ساعتی زود رسیده بودم و لیوان قهوه به دست داشتم آگهیهای روی یکی از تابلوها را میخواندم. آگهیها تمام شد و رفتم نشستم روی يک سکوی کنار تابلو. يک پسری آمد نگاهی به تابلو انداخت، با موبايلش شماره گرفت و به زبان فارسی به یکی آن طرف خط گفت اينجا چند تا نشانی آپارتمان اجارهای هست. نشانی داد و قرار شد کسی که آن طرف خط بود بيايد همان کنار تابلو و با هم بروند بازديد آپارتمان. گفتم سيدنی راحت محل اجارهای پيدا میشود؟
مرد: اطراف دانشگاه زياده. دنبال آپارتمان هستی؟
من: نه، دارم وقت میگذرونم. قرار دارم یک کمی زود رسیدم. اينجا درس میخونی؟
مرد: درسم تمام شده.
من: چی خوندی؟
مرد: شش ماه پيش دکتری مکانيک گرفتم.
من: لابد الان محقق دانشگاه هستی.
مرد: آره قرارداد سه ساله دارم.
من: خيلی عالی. توی اين اوضاع کمبود مالی دانشگاهها قرارداد سه ساله خيلی خوبه.
مرد: نمیدونم. خوشم نمياد از اينجا. اگه توی ايران کار پيدا میکردم فردا میرفتم.
من: دنبالش هستی کار پيدا کنی؟
مرد: آره. دارم میگردم. کار دانشگاهی يا غيردانشگاهی.
من: پس خیلی جدی راضی نيستی.
مرد: آره بابا. برم همونجا بيشتر انگيزه دارم کار کنم. فکرهایی که دارم ترجيح ميدم اونجا انجام بدم.
من: چطوری اومدی استراليا؟
مرد: بورس گرفتم. از همين دانشگاه سيدنی.
من: الان هم که قرارداد سه ساله داری. چرا فکرهات رو همينجا انجام نميدی؟
مرد: آدم بايد برای کشور خودش کار کنه.
من: خوب بورس گرفتی ازشون. الان هم که کار داری. چه فرقی میکنه کار علمی رو کجا انجام بدی. هر جا باشی ثمرهش به ايران هم میرسه.
مرد: بورس به من نمیدادن به يکی ديگه میدادن. کار پیدا بشه ترجيح ميدم برم اونجا کار کنم. اینجا بسه براشون.
من: به رئيست گفتی میخوای بری؟
مرد: نه بابا. بذار اول کار پيدا کنم، دو هفته قبل از رفتنم بهش ميگم دارم ميرم.
من: فکر میکنی به ديگران توصيه میکنی بيان اينجا درس بخونن؟
مرد: اگه بورس بدن آره. خوبه ميان دنيا رو میبينن. الان یکی اومده میخواد خونه بگيره. بورس گرفته.
من: خيلی هم خوب. موفق باشی.
مرد: تو هم همينطور.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر