خانه هفدهم، خانه «غلامرضا طریقی»
محمد تنگستانی
در سالهای گذشته بنا به دلایل مختلف فاصلهای بین نویسندگان و شاعران با مخاطبان ادبیات امروز ایجادشده است. یکی از این دلایل عدم نقش رسانهای ادبیات در جامعه امروز است، و یا مؤلفههایی که به مؤلفههای ادبیات امروز ایران اضافهشده است و برای مخاطب ادبیات فارسی ناآشناست. شاید این فاصله در کمکاری مؤلف ریشه داشته باشد و یا بلعکس. نقش رسانهها و تکثیر تریبونهای اجتماعی هم قاعدتاً بیاثر نبودهاند. قرار است در این بلاگ هر هفته به خانه چند شاعر و نویسنده سر بزنیم. شنونده شعر و یا داستانهایشان باشیم. صادقانه پای درد و دل و صحبتهای خودمانی آنها بنشینیم. تا جایی که به ما اجازه بدهند خانه و فضایی که در آن زندگی میکنند را ببینیم. قرار است با دنیای پشت اثر کمی بیشتر آشنا شویم. حرفهای خودمانی آنها را بدون دخل و تصرفی در نحوه نگارش با شما به اشتراک میگذارم. هدفم در این پروژه ایجاد ارتباط بین شما و نویسندگان است.
« غلامرضا طریقی» سیوهشت سال پیش در زنجان متولد شد. فارغالتحصیل رشته ادبیات است. تاکنون چند مجموعه شعر منتشر کرده است و اکنون ساکن تهران است.
غلامرضا طریقی» در بخشی از گفتههایش در این یادداشت، نوشته است: قدیمی به ما میگفتند شاعری کاری تماموقت است. «حسین منزوی» میگفت: کسی که میخواهد شاعر خوبی باشد نمیتواند پدر خوب، کارمند خوب، فرزند خوبی باشد، منظورش این بود که باید همهی زندگیات را پای شعر بریزی.
در یک سالونیم گذشته، در ویژهنامههایی که در «ایرانوایر» منتشر کردهام، به این موضوع بارها پرداختهام، با افراد زیادی در این زمینه گفتوگوهایی داشتهام، نوشتهام که چرا شاعر در جامعه امروز هم باید هم پدر خوبی باشد و هم شاعری کند. هم میتواند جایگاه اجتماعی و اقتصادی خوبی داشته باشد و هم دغدغه ادبیات را داشته باشد.
من بهشخصه با این گفتهها، چه نقل از «حسین منزوی» باشد و چه «نصرت رحمانی»، مخالفم، و براین باورم که یکی از علتهای دوری مؤلف از جامعه اینگونه نگاههای مسموم و سیاه شاعران و نویسندگان در چند دهه گذشته بوده است.
در و دل «غلامرضا طریقی» با مخاطبینش
نشستهام پشت میزم در محل کارم، در میان سروصداهای مختلف، بدون اینکه تمرکز کافی برای نوشتن
داشته باشم. قرار است درد دلهایم را برای شما بنویسم. پس بدون هیچ آداب و ترتیبی چند دغدغهی شخصیام را که عمومی هم میتوانند باشد، برایتان مینویسم. اینها اولین نکتههایی است که به ذهن من پس از اینهمه سال با شعر زیستن، میرسد.
دغدغه اول
نیمهی روشنت را میبینند [میشنوند] [میخوانند]
برایت دست میزنند [نمیزنند] [خمیازه میکشند]
... و میروند
هیچکس نیمهی تاریکت را نمیبیند [نمیشنود] [نمیخواند]
این پیشانینوشت شاعر است.
کسی از شاعر [ازخودش] نمیپرسد:
کدام آتش او را چنین شعلهور کرده است؟
کدام طوفان چنین چاچوب هستی شاعر را لرزانده است؟
او از این سالن کجا خواهد رفت؟
با کدام درد خواهد جنگید؟
در کدام شعله خواهد زیست؟
کدام تنهایی عمیق وادارش خواهد کرد که بنویسد:
شاعر، پس از تحمل تبعید در وطن
بنیانگذار دولت قدرت ندیده است
کدام داغ به ستوهش خواهد آورد تا به مرگ بگوید:
اینگونه زیر تیغ مرا زجرکُش مکن
جان مرا بگیر که صبرم سر آمده
پیشانینوشت شاعر چنین است.
دغدغه دوم
تراژدی دردناکی ست زیستن در این سرزمین، وقتی ذاتت از بدو تولد بافرهنگ عجین شده باشد. وقتی مجبور باشی حسابوکتاب زندگیات را با عشقت به فرهنگ موافق کنی، از سرصبح تا پایان شب در پی نان بدوی و مجالی برای دلت نداشته باشی. چون خانوادهات را دوست داری چون میخواهی نان بازویت را بخوری و این تراژدی وقتی تبدیل به کمدی دردناکتری میشود که ببینی: میلیاردها بودجهی فرهنگی مملکت را ده بیست نفر شاعر خاص میخورند که همهجا هستند. وجود دارند بیآنکه وجودی داشته باشند!
عدهای با چند قافیه بافتن ابتدایی و مضحک، ترانهسرای به نام شدهاند و نان شعر و ترانه را میخورند بیآنکه حتی یک روز باغم شعر زیسته باشند. و آنان که تواناترند در پرده ماندهاند. دردناکتر وقتی است که میبینی مردم همین اسمها را بهعنوان شاعر میشناسند. در هر دو گروه افراد توانایی هم هستند که من قصد اهانت به آنها را ندارم. اما اکثریت همانند که خواندید و بد به حال کسانی که هیچوقت اهل حسابوکتاب نبودند. کجای این معادله غلط است نمیدانم، یا میدانم و نمیخواهم باور کنم
دغدغه سوم
کودکی ما در دههی شصت گذشت. دههای که در فضای جنگزدهاش بازی کردن و خندیدن برای کودکان جلفبازی محسوب میشد چراکه بزرگترها داشتند جدی جدی میمردند. از پنج شش سالگی باید مبادیآداب میبودیم. بهویژه من که فرزند بزرگتر خانواده بودم مجالی برای کودکانه زیستن نداشتم. چون باید مراقب و الگوی کوچکترها هم میشدم.
کودکی نکرده نوجوان شدیم. با هزار و یک محدودیت. روزی به مدرسه راهم ندادند چون پیراهن کِرِم پوشیده بودم و این در آن سالها کار بسیار زشتی بود.
آشنایی با دنیای شعر بیشتر از همنسلانم از نوجوانی دورم کرد. بهویژه وقتیکه در زنجان انگشتنما شدم، چنین بود که نوجوانی و جوانیم، بدون هیچ لذتی گذشت.
این روزها که در آستانه ی میانسالیام چقدر حسرتبهدل دارم. حسرت کودکی، حسرت نوجوانی، حسرت جوانی، حسرت خندیدن با صدای بلند در خیابان، حسرت دوچرخهسواری در کوچه، کاش میتوانستم برگردم، کاش اصلاً شعر نبود، چرا باید در پانزده سالگی بهجای بازی و تفریح «کلیدر» و «چنین گفت زرتشت» میخواندم؟ مدتی است حس و حالم خوب نیست دلم میخواهد خودم نباشم، دلم میخواهد زندگی کنم.
نزدیکانم میگویند در آغاز بحران میانسالی هستی، میخندم، مگر من از لذتهای کودکی و نوجوانی و جوانی بهرهای بردهام؟ پس چرا باید تنها ویژگی چندشآور میانسالی زودتر از موعد سراغم آمده باشد؟
چرا باید، اصلاً بگذریم..
دغدغه چهارم
« ملاعلی» نامی از فرزندش پرسید: میخواهی در آینده چهکاره شوی؟
پسر جواب داد: میخواهم «ملاعلی» بشوم!
گفت: وای به حالت، من میخواستم حضرت علی شوم ملاعلی شدم، تو که میخواهی من بشوی چه خواهی شد؟ حالا حکایت ماست. دوستانی که تازهوارد دنیای ادبیات شدهاند، در شبکههای اجتماعی مدام میپرسند: برای پیشرفت در شعر چهکار بکنیم؟
عرض میکنم مطالعه کنید.
مینویسند فرصت ندارم. شما ایرادهای شعرم را بگو.
عرض میکنم: با این دو خط نوشتن چیزی دستگیرتان نمیشود به جلسههای شعر خوب و کارگاههای شعر مراجعه کنید.
مینویسند: فرصتش را ندارم، اما آرزو دارم مثل شما و یا فلان شاعر شعر بگویم.
میگویم ما میخواستیم اخوان و منزوی و شاملو و... شویم، شدیم این شما که آرزویتان رسیدن به ماست چه خواهید شد؟
قدیمیترها به ما میگفتند شاعری کاری تماموقت است. «حسین منزوی» میگفت: کسی که میخواهد شاعر خوبی باشد نمیتواند پدر خوب، کارمند خوب، فرزند خوب و.... باشد، منظورش این بود که باید همهی زندگیات را پای شعر بریزی.
نسل ما تاوانهای زیادی برای شعر داد. چیزهای زیادی در زندگی از دست داد. اما هنوز در ابتدای راه است.
شما که حتی حاضر نیستید از خانه بیرون بیایید و به عشق آموختن قدمهای مبارکتان را بهزحمت بی اندازید چه خواهید شد؟
ما برای اینکه بتوانیم کتاب شاعری را داشته باشیم کل کتاب را رونویسی میکردیم. شما که حاضر نیستید پول یکبار شارژ موبایلتان را بدهید و کتاب بخرید کجا خواهید رسید؟
شعر و صدای « غلامرضا طریقی»
بس است هر چه زمین از من و تو بار کشید
چگونه میشود از زندگی کنار کشید؟
چقدر میشود آیا به روی این دیوار
بهجای پنجره نقاشی بهار کشید؟
برای دور زدن در مدار بیپایان
چقدر باید از این پای خسته کار کشید؟
گلایه از تو ندارم چراکه آن نقاش
مرا پیاده کشید و تو را سوار کشید
حکایت من و تو داستان تکه یخی ست
که در برابر خورشید انتظار کشید
چگونه میشود از مردم خمار نگفت
ولی هزار رقم دیدهی خمار کشید؟
اگر بهشت برای من و تو است چرا
پس از هبوط خدا دور آن حصار کشید؟
چرا هر آنچه هوس را اسیر کرد اما
برای تکتکشان نقشهی فرار کشید؟
خدا نخست سری زد به جبهی منصور
سپس بهدست خودش جبه را به دار کشید
خودش به فطرت ابلیس سرکشی آموخت
و بعد نقطهی ضعفی گرفت و جار کشید
غزل قصیده اگر شد مقصر آن دستی ست
که طرح قصهی ما را ادامهدار کشید
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر