شادی بیضایی
دو هفته پیش شش ساله شد. تمام چند ماه گذشته روزی هزار بار از من میپرسید پس کی سوم آگوست میشود؟ به زور، موز - که دوست ندارد اما میداند مفید است- میخورد که زودتر بزرگ بشود. چهارخانههای تقویم را تندتر و جلو جلو خط میزد که برسد به تولدش. شش سالگی برایش اوج بزرگی و نهایت آرزوها بود چون حداقل سن برای رفتن به سرسره بزرگ استخر محله «ریورتون»، شش سالگی قید شده است.
سرسره استخر ریورتون شیبدار و پر پیچ و خم است. من هم از شیب و پیچ و خم میترسم؛ از تاریکی وسط آن و از تصور این که برود داخل آن و پرت شود توی استخر تقریبا عمیقی که آن پایین است. با این که مدتها است هر دفعه در استخر «تورنلی»، توی سرسرهای که محدودیت سنی آن کمتر است، میرود و با اعتماد به نفس بازی میکند اما نمیدانم چرا حس میکنم یکهو دارد بزرگ میشود و از سرسره بچهها میرود توی سرسره آدم بزرگها و این بزرگ شدن را نمیتوانم/ نمیخواهم باور کنم. برای همین من زیاد برای شش ساله شدنش عجله نداشتم. زیاد اصرار نمیکردم موز بخورد و چهارخانههای تقویم را نمیشمردم. انگار سرسره آدم بزرگها برایم نشانهای بود از تمام واقعیت زندگی پسرم؛ از انتخابها و خواستههایش، از راهی که لابد میرود بی من.
چند هفته پیش برای این که به خودم ثابت کنم هنوز شش سالهها بچه هستند و نباید تنهایی از آدم دور بشوند، رفتم سراغ یکی از نجات غریقها و پرسیدم: «میشه بچهها توی سرسره روی پامون بنشینند ؟ خطرناکه آخه به نظرم برای این سن!»
دختر که کم سن و سال و خیلی سرحال بود، گفت: «نه دیگه. اگر شش ساله باشن و یک کم شنا بدونن، باید خودشون تک تک برن تو سرسره. شما هم میتونین اونجا باشید.» و با دست اشاره کرد به نیمکتهای خیسی که کنار سالن ردیف شدهاند و بیخیال رفت طرف بوفه غذا خوری.
دلم گرفت. توی ذوقم خورد یعنی. میخواستم بگویم: «پس امنیت بازی چه؟ من باید نظارت کنم. من باید بهش بگویم چه کار کند که با کله نیاید پایین.» ولی چیزی نگفتم. دیدم راست میگوید. یادم افتاد که توی کلاس شنا همه این ها را یاد گرفته و اصلا برای همین دو سال شنبه صبحها کله سحر کوبیدهایم و رفتهایم تهِ مزرعههای پر از اسب؛ مدرسه مخصوص شنا. یادم افتاد که دیگر توی آب، من را لازم ندارد. یادم افتاد که قبلا توی سرسره تورنلی تمام زیر و بم ماجرا را در حالی که روی زانویم با من پایین میآمده، گفتهام و حرف تازهای برایش ندارم. چیزی نگفتم ولی. فقط خودم را متقاعد کردم که قرار نیست تمام عمر به هم وصل باشیم. با دماغ آویزان برگشتم که از شیرجه زدنش وسط بازی عکس بگیرم.
باور کنم یا نکنم، دارد بزرگ میشود. عددش مهم نیست، مهم این است که فکر کردنش، خواستههایش، حرف زدنش، همه چیزش دارد مستقل از من میشود. کلمههای خودش را استفاده میکند. خودش استدلال میکند. دوستهایش را خودش انتخاب میکند؛ کتابی را که میخواند و لباسی را که میپوشد. درباره میهمانی و کلاس نظر میدهد و برای نرفتن به جایی که به نظرش مزخرف باشد، با من بحث میکند. داریم از حالت کانگورویی در میآییم. دیگر توی کیسه، جلو شکم من نیست. بی استدلال قبول نمیکند و دلایل خودش را دارد. راه ما به عنوان دو انسان مستقل، دارد همینجاها از هم جدا میشود. خب، طبعا من خوشحالم. باید هم خوشحال باشم. چند سال پیش آرزو میکردم که همینقدر مستقل و صاحب فکر و منطق باشد. آرزو میکردم جواب بدهد و حرف من را چشم بسته قبول نکند. حالا اما با نگاه کردن به آن سرسره - که یک نشانه خیلی کوچک و ساده است- از دور شدن در این شلوغی، کمی میترسم.
میدانم که باید عقب بنشینم روی نیمکت، پاهایم را جمع کنم توی هم، جوری که قوزکم تیر بکشد و دلم بلرزد که مبادا کسی جیغ بزند و او که صدای بلند را دوست ندارد، بترسد و تعادلش به هم بخورد. بترسم که مبادا کسی توی صف آن بالا هولش بدهد. بترسم که مبادا از تاریکی قسمت سقف دار وحشت کند و او بی خیال همه ترسهایم، خوشحال و خندان بیاید پایین و شیرجه بزند وسط آب.
به انتخابهای خودم که فکر میکنم، میبینم خودم هم از آن سرسره پایین رفتهام. خیلی جاها با شیب بیشتر، با پیچ و خمِ تندتر. میتوانم حال مادرم را تصور کنم که روی نیمکتِ آن رو به رو به من خیره شده و لابد پاهایش از ترس و اضطراب سست بوده. میتوانم تصور کنم گوشت کنار ناخنهایش را جویده و به من لبخند زده؛ به ازدواجم، به درس خواندنم، به سرگرمیهایم، به دور و نزدیک شدنهایم. به هر کدام از اینها که فکر میکنم، میگویم لابد آسان نبوده و حتما کار من هم قرار نیست آسان باشد.
شش سالگی چند روز پیش از راه رسید؛ چه موز میخورد، چه نمیخورد؛ چه چهارخانههای تقویم را تند تند و با عجله خط میزد، چه نمیزند. شش سالگی آمد؛ با سرسرهای که من توی آن نیستم. پسرک میرود شاد و خندان و توی پیچ و تابش از خوشحالی جیغ میزند. گاهی که نمیبیبینمش، بیخودی میترسم. گوش تیز میکنم که ببینم صدایش میآید یا نه. اگر پایین آمدنش دیر شود، دلم میریزد اما به محض اینکه با چشمهای شیطانش رسید به زمین و از هیجان جیغ کشید، نفسی میکشم و تکیه میدهم به نیمکت و شکلات داغ مینوشم . منتظر میشوم که وسط خنده و خوشحالی، به من هم نگاه کند تا ببیند که چه قدر از شادی او شادم.
بزرگ شدن خوب است و شیرین. راستش اینها را نمینویسم که از مستقل شدن او گله کنم. غرغرهای مادران نالان همیشه برایم کسالتبار بوده. من فقط مینویسم تا شاید بخشی طبیعی و گریزناپذیر از جریان مادر/پدر بودن را ثبت کنم. آن لحظه را که در کنار تمام لذتی که از جدا شدن و به راه خود رفتن میبری، نگران دور شدنها و زمین خوردنها و درد کشیدنهایش هستی. نگران آن سرسره پر شیب که با هیجان دارد میدود طرفش. شاید مینویسم که یادم بماند باید بگذارم برود؛ تا هر جا دلش خواست و تا بالاترین پله سرسره. فقط باید بداند و مطمئن باشد که من این جا، این طرف استخر روی صندلیهای کهنه خیس نشستهام تا اگر خوب و خوشحال پایین آمد، برایش دست بزنم و اگر کله پا شد، با سر بدوم برای کمک.
تا این لحظه فکر میکنم یکی از پر چالشترین بخشهای مادر بودن برایم همین تمرین روی نیمکت نشستن است وقتی به سمت چیزی میدود که برای خودش پر از هیجان و عشق است و برای من ناشناخته یا ترسناک.
ولی مینشینم و میگذارم برود. مینشینم و با ترسمهایم به او عذاب وجدان نمیدهم. مینشینم و تمرین این نشستن را هم از تولد شش سالگیاش و از سرسره بزرگ استخر ریورتون شروع میکنم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر