نهال
گفت: «من مهریام.»
گفتم:«یعنی تو زنی و از زنها خوشت میآد؟ خب که چی؟»
بعد تصمیم گرفتم دیگر در هیچ گفت وگوی اینترنتی با او شرکت نکنم و هرچه را هم از او شنیدهام، فراموش کنم؛ از احساس علاقهاش به زنها تا تصویر رابطه جنسی او با آنها.
اما خوب که فکر میکردم، منهای حس جنسی آن، بارها و بارها این موضوع را از نزدیک لمس کرده بودم؛ تفاوت من این بود که همه چيز را فقط دوست داشتنِ احساسی میدانستم و هرگز به هیچ لمس فیزیکی فکر نمی کردم. به چه دلیلی؟ نمیدانم. حالا که یاد آن روزها میافتم، از داشتن زنی کنار خودم خوشحالم.
در دوران راهنمایی، خانم معلم خوشهیکل و خوش سر و زبانی داشتیم که من برای دیدنش روز شماری میکردم. مهری مرا به روزهای نوجوانی برد و همان صحنههایی را به تصویر میکشید که بخشی از آن را تجربه کرده بودم. پس خیلی هم بیراه نمیگفت. با خودم قرار گذاشتم یک روز بالاخره همه سوالهایم را از او بپرسم؛ باید میفهمیدم.
نزدیک امتحانات پایان ترم بود و چند ماهی از آخرین صحبتهایم با مهری میگذشت. کمی جست وجوی اینترنتی کافی بود تا اطلاعات جالبی به دست بیاورم. کلمه «همجنسگرایی» که بعدها با آن آشنا شدم، شاید برایم یک نوع دوست داشتن بیدلیل و بیمعنی توصیف شده بود. با مهری بیش تر گپ میزدم و هرچه بیش تر صحبت میکردیم، بیش تر میفهمیدم احساس و گرایش مشترک داریم اما تا مدتها دلم نمیخواست باور کنم.
یک روز میان چتهای اینترنتی، شمارهاش را برایم نوشت. چند روز گذشت تا تلفن را بردارم و با او تماس بگیرم. به دلیل هراس آن روزهایم، از تلفن کارتی تماس گرفتم. با بوق سوم گوشی را برداشت:«جانم؟»
صدایش لحن گرمی داشت. آن روز یک ساعتی بیوقفه به حرف زدن گذشت اما هم چنان چیزی جا مانده بود. خداحافظی که میکردم، فهمیدم دوست خوبی خواهد شد.
بالاخره تصمیم گرفتیم همدیگر را ملاقات کنیم. من صبح زود به تهران میرسیدم و او هم تنها کسی بود که خبر داشت. استرس داشتم؛ برای اولین بار به کسی که تنها صدایش را شنیده بودم، تا این حد اعتماد می کردم. شرط کرده بودم که پیش از هر صحبتی و رفتن به جایی، به محل کارش برویم که خیالم از واقعی بودن هویتش راحت شود.
شال سفیدش را با دست جابهجا میکرد که دیدمش. چشمهای درشت و ریملخوردهاش را به متانت خاصی به اطراف میچرخاند. لبهایش را به داخل جمع کرده بود و به گوشی خود نگاه میکرد.
-«مهری جان؟»
گفتن این دو کلمه با صدایی پر از استرس کافی بود تا نگاهم کند. چشمهایش درخشید و لبخندش هنوز هم در ذهنم مانده است. کمی معذب شدم.
مهری از آن چه فکر میکردم، جدیتر بود و البته بسیار منظم.
- «میرویم کافه وصبحانه میخوریم.»
بعد از چند دقیقه، این اولین جمله ای بود که به زبان آورد؛ آن هم وقتی سوار ماشین بودیم و داشت آینه ماشین را تنظیم میکرد.
برایم گفت که اولین عشقش به همجنس را با همكلاسی دانشگاه تجربه کرده بود:«از اون چشم و ابرو مشكیهای عاشقكش و پرعشوه.»
در قدم اول سعی میكند كه به او نزديك شود اما طرف مثل خودش خيلی جدی است. يك روز بالاخره بعد از کلی كلنجار با خودش و به بهانه میهمانی، به خانه دعوتش میكند. مهری با ديدنش دست و پايش را گم و خيلی تلاش میكند برايش از حسی كه درونش به وجود آمده، بگويد. اما دختر حرفش را قطع میكند، دستش را میگیرد و به سمت خودش میکشد.
بعدها داستان را این طور کامل كرد که خودش هم نمیدانسته چه دارد میگويد اما دخترك باهوش بوده و يك جور او را حالی میكند که نيازی به صحبت نيست و با سكوت هم میشود پيش رفت!
تا چند هفته روز و شب برايش نمیماند. فكر آن روز و تكرارش عميقاً در قلبش ريشه دوانده است. میگفت: «هيچ كدام از ما نفهميديم چرا این رابطه بینمان به وجود آمد. من حسم را همان موقع كشف كردم هرچند غريزی و ندانسته. اما او دو سال بعد با كسی ازدواج كرد كه اصلاً دوستش نداشت و فكر میكرد قانون زندگی اين است.»
هر بار به این جا میرسید، نفس عمیقی میکشید.
وقتی به خانهاش رفتیم و میزان مصرف مشروبات الکلی او را دیدم، فهمیدم که ما هیچ وقت وارد رابطهای نخواهیم شد. میگفت خوش اخلاقش میکند و بعد هم از ته دل میخندید. این شاید ارمغان سالها زندگی خارج از ایران و تنهایی این اواخرش بود. با نگاه کردن به آداب زندگی او و نشستن پای حرفها، خاطرات و نظراتش، چیزهای مهمی دستم آمد؛ به ویژه چیزهایی را که با جست وجوهای اینترنی امکان فهمیدنشان را نداشتم. همان شب دست پُر به شهر دانشجویی خود برگشتم.
ساعتها با هم صحبت میکردیم؛ در مورد همه چیز و همه کس. تنها بود و نیاز به صحبت کردن داشت تا آرام شود. ارتباط مان با گرفتاری های روزمره کم رنگ و پررنگ شد اما هرگز گسسته نشد. یک روز برایم نوشت: «نهال! پیداش کردم.»
سریع با او تماس گرفتم. خوشحالیم حد و حصر نداشت. کسی پیدا شده بود و مهریِ مهربان مرا در دلش پذیرا شده بود. بعد از آن همه گپ و گفت و بعد از این که وارد رابطه شد، با هم راحتتر شده بودیم. دوستی ما از آن صمیمیتهایی بود که خیلی سخت به دست میآید.
گرفتاریهایش تمامی نداشتند. چندسالی همدیگر را ندیدیم اما پیامهای پرمهرش همیشه در گوشی وفیسبوکم بود. از این که داشتمش خوشحال بودم اما هیچ وقت این فرصت را نیافتم که به او بگویم که چه طور با وجودش در زندگیام، چشمهایم را به روی خودم، احساسات و گرایشم باز کرد و مرا از ترسی که ممکن بود دچارش شوم، نجات داد.
بالاخره سه سال پیش بیمقدمه تصمیم گرفت باز از ایران برود. با شناختی که از او داشتم، میدانستم اگر هم برود، باز برمیگردد. آن روزها داشتم با دوست دخترم آشنا میشدم. صدایش را هنوز یادم است که از فرودگاه، قبل از سوار شدن به هواپیما گفت:«نهال! من رفتم!»
رفت ولی ارتباط مان بیش تر شد. قلب مهربانش برایم خواهری میکرد. خواهری بزرگ تر، دلسوزتر، وظیفهشناستر و از همه مهم تر، خواهری که هرگز نداشتم.
مهری جای ديگری را نشان کرده بود و میگفت: «آدم که میخواهد با زنش زندگی کند، باید برود یک گوشه زیبای دنیا.»
بالاخره مهری و نسیم جشن کوچکی گرفتند. نسيم هم رفت. زندگی داشت روزهای خوشش را نشان آن ها میداد.
یک روز گرم، سرکار بودم که دوستدخترم پیام داد قلب مهری احتیاج به عمل دارد. روزهای پراسترس ما با بدترین خبر ممکن تمام شد. پیغام نسیم کوتاه بود:«مهریِ مهربانم، قلب مهربانش اجازه نداد با ما بماند.»
پیام آخر را تا امروز بارها خواندهام. من هیچوقت آن طور که باید، دوست خوبی برایش نبودم اما او کسی بود که راه را نشانم داد.
اینها را تنها برای این که خاطر مهری را زنده کنم، نمینویسم. مهری میتواند هرکدام از ما باشد که مهرش را در کلام و رفتارش بریزد تا در هراس از خودش گم نشود. مهری زنی با قلبی در دست، میتواند هرکدام از ما باشد.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر