من تک فرزند خانواده هستم و حس همجنسگرا بودن را از مدتها پیش در خودم میشناختم. میدانستم آن جا است، هرچند نمی دانستم دقیقاً چیست. فقط میدانستم رفتارهایی که یک فرد را کودکی «عادی» و مثل تمام هم سن و سالهایش میکند، ندارم!
این تفاوتها از همان بازیهای کودکی شروع شد؛ زمانی که ما هر عصر و اکثر روزها در خانه قدیمی مادربزرگم در محله «امیرآباد» جمع می شدیم. ساعتها و روزها بازی با دخترعمهها و پسرعمهها و اصرار بی حد و اندازه برای بستن موهای فر و بلندم به پشت سرم را خیلی خوب یادم هست.
من و یکی دیگر از دخترعمهها که هم سن خودم بود، برعکس باقی دخترها، با عروسک و لباسهای رنگی و گلسرهای مختلف عروسکی و کفش های پاپیوندار دخترانه خوشحال نمیشدیم. برای ما هیچ چیزی جذابتر از تفنگهای ترقهای، دوچرخه و توپهای پلاستیکی دولایه فوتبال یا پوشیدن شلوارهای جین و ورزشی و کمربندهایی که به اصرار و به طور خندهداری به شلوارهایمان میبستیم، نبود.
همه اینها، آن روزها را تبدیل به دوران خوبی میکرد که خاطرات بدی از خود به جا نگذاشتهاند. ما بزرگ و بزرگ تر شدیم و دیگر نه از آن خانه امیرآباد چیزی ماند و نه من سال به سال دخترعمویم را میدیدم. حالا دیگر کسی دور و برم نبود که بگویم او هم مثل من است.
در دوران راهنمایی بود که برای اولین بار تفاوتهای فاحش خودم را با اطرافیان و نه تنها هم سن و سالهایم متوجه شدم. روز اول مدرسه بود؛ اولین روز از مقطع راهنمایی و طبق معمول صف بستنها و سخنرانیهای ناظم و مدیر و سردرگمی و تنهایی و خو گرفتن با یک محیط جدید و نگاه کردن به صورتها به دنبال یک آشنا.
سر صف کلاس ایستاده بودم و این پا و آن پا می کردم که یک لحظه صدایی آمد که «اِه آرزو! چه قدر خری».
صف کناری ما، صف کلاس «دوم ب» بود. وقتی به طرف صدا برگشتم، با دختری چشم در چشم شدم و دقیقاً در یک لحظه چیزی از قلبم تا توی معدهام پایین ریخت. نمی توانستم نگاهم را از او بردارم. این اولین بار بود که توانستم علاقه و حس به یک همجنس را حس کنم.
بر خلاف تمام طول دوران پنج سال دبستان که گوشهگیری برای من عادی شده بود، در دوران راهنمایی عضو ثابت یک گروه دوستی چهارنفره در مدرسه بودم. آن سالها این علاقه به همجنس، خود را به صورت یک حس دوست داشتن نشان میداد و ترکیب حس کنجکاوی و شاید برای اولین بار حس زیبایی شناختی بود.
تمام تلاشم را میکردم که دخترها و زنان مورد علاقهام، از جمله معلم زبان جوان مدرسه مرا ببینند و توجه آن ها به من جلب شود. این درحالی بود که مدام مشغول نوشتن نامه های عاشقانه برای دوست پسرهای سه دختر دیگر از گروه دوستی چهار نفرهمان بودم و تمام آن نوشتهها را هم با تجسم دخترهایی می نوشتم که حسی را در من زنده می کردند که اصلاً نمی دانستم چیست. فقط می دانستم من را بیقرار می کند، کلافه می کند و باعث میشود به نظر دیگران عجیب به نظر بیایم.
در دوران دبیرستان، حس و علاقهام به همجنس برای خودم آشکارتر شده بود اما هنوز هم نمی دانستم این یعنی چه. کلافه بودم چون حالا نیازهای جنسی هم داشتم اما نمی توانستم طرف یک پسر بروم.
در همین دوران بود که اولین رابطه جنسی با یک همجنس را تجربه کردم. اما من چیزی بیش تر از این میخواستم. وقتی فهمیدم آن تکه، پازل عشق و احساس است که با وبلاگی آشنا شدم. این وبلاگ خیلی شفاف در مورد همه ابعاد یک رابطه بین دو همجنس، از حس عشق، نیاز و اجبار به پنهان شدن، طرد از خانواده، کسانی که راهی برای پیدا کردن و حرف زدن با هم پیدا نمی کردند و ترس مینوشت.
ترس اولین واژه ای بود که بعد از فهمیدن گرایشم درک کردم. آن وبلاگ را می خواندم و دغدغه وارسی شدن کامپیوترم را نداشتم؛ به ویژه چون خواهر و برادری هم در کار نبود.
روزها و شب های زیادی به طرد شدن از طرف خانواده و مادرم فکر می کردم. نمی دانستم باید چه کنم و در آن گیرودار تجربههایی مثل تلاش برای دوست شدن با یک پسر و سعی در دوست داشتنش داشتم.
آشنایی با «مهرداد» یک اتفاق خوب بود. همان ابتدا گرایشم را به او گفتم و او هم جواب داد: «امتحانش که ضرر نداره».
با وجود تلاش هردو، رابطه ما جواب نمیداد و پیش نمیرفت. انگار قفل شده بودم و هر دو هم آزار میدیدیم. من فهمیدم دوست داشتن و حسم نسبت به مهرداد، در واقع نیاز به حرف زدن با کسی است که مرا میفهمد و مرا همان طور که هستم، میبیند و قبول میکند. شاید به همین دلیل هم هست که هنوز و پس از این همه سال، مهرداد هنوز به عنوان یکی از بهترین دوستانم در زندگیام حضور دارد.
در این گیرودار بود که برای اولین بار به طور جدی عاشق شدم. این بار دیگر کنجکاوی و جذابیت یک همجنس نبود؛ من کر و کور شده بودم. دنیا عوض شده بود و هیچ چیز جز بودن «زینت» را در زندگی خودم نمیخواستم. اما عشق به یک فرد دگرجنسگرا، تجربه اولین عشق من را هم مثل بسیاری دیگر از عشقهای اول نافرجام کرد.
همچنان از فکر به گرایشم و عکسالعمل والدین و خانوادهام در امان نبودم. بالاخره تصمیم خودم را گرفتم؛ به اینترنت وصل شدم، مقالهای را در مورد گرایش به همجنس و سایت «همجنس من» را باز کردم و مادرم را صدا زدم. صندلی کامپیوتر را کشیدم کنار و او را نشاندم و گفتم بخوان. خواند و وقتی تمام شد گفت: «خب؟»
گفتم «هیچی. این منم!»
لبخند عصبی او هنوز در یادم هست. گفت چرت نگو و از اتاق بیرون رفت. اما من در روزهای بعد مدام تکرار می کردم که این واقعاً منم. جنگ و جدال ها و تهدید برای بردن من به دکتر و درمان و اصلاح گرایشم شروع شد تا جایی که پدرم هم فهمید.
آن روزها در پیش دانشگاهی وارد اولین رابطه جدی با اولین دوست دخترم شده بودم. رابطه خوبی بود اما «محیا» همجنسگرا نبود و من هم این را خوب میدانستم که برای او فقط یک تجربه هستم و بس. اولین جنگ روانی جدی من و مادرم وقتی شکل گرفت که محیا را به خانه دعوت کردم و با وجود پیشزمینه ذهنی مادرم، در اتاق را بستم. ما کار خاصی انجام نمیدادیم اما مادرم عصبی شده بود و حالا داشت منِ واقعی را میدید که نه شوخی بود، نه تظاهر و نه جوگرفتگی.
مادرم مدتها سعی می کرد به روی خودش نیاورد اما بالاخره یک روز من واقعی را قبول کرد و نه از سر اجبار. او فهمید پشت آن در بسته، «ریحانه» همان دخترش است که حالا یک زندگی مستقل دارد و میتواند برای خودش تصمیم بگیرد و انتخاب کند. یک روز هم به من گفت: «ریحانه، زندگی شخصی و جنسی تو به خودت مربوط است؛ همان طور که برای هرکسی زندگی شخصی به خودش مربوط میشود.»
حالا من تجربه های خوب و بد زیادی دارم و خیلیها را با گرایش خودم شناختهام و تازه فهمیدهام «رنگینکمانی» بودن، عضو «اقلیت» کمجمعیتی نیست. با خیلیهای دیگر هم آشنا شدهام که اگرچه همجنسگرا نبوده و نیستند اما من را همینطورکه هستم، پذیرفتهاند.
من یکی از خوششانس های این جامعه هستم که حمایت خانواده و دوستانم را داشته و دارم. اما این به آن معنی نیست که دیگر نباید نقاب بزنم. حالا می دانم چه کسی هستم، چه میخواهم و میخواهم به کدام سمت بروم. می دانم من با باقی افراد این جامعه هیچ فرقی ندارم و این بهترین درس زندگی به من است.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر