سالهاست بين دو گروه از متخصصان علوم اجتماعی و ميراث فرهنگی و حتی علاقمندان اين حوزه اين بحث در جريان است که آيا توسعه نيافتگی را بايد بخاطر امور تحقيقاتی درباره پيشينه فرهنگی جوامع حفظ کرد يا بايد آن را برطرف کرد. مثال سادهاش اين است که آيا بايد جايی مثل روستاهای دور افتاده و جوامع بدوی در همه جهان را به همان صورتی که هستند حفظ کرد و آنها را بعنوان سوژههای تحقيقاتی نگاه کرد يا اين که با آنها به چشم جوامع نيازمند به توسعه برخورد کرد و به کمکشان رفت. فکر کنيد میرويد شمال و ماسولهای که هميشه ديدهايد ديگر همان ماسوله سابق نيست ولی در عوض ساکنانش زندگی راحتتری پيدا کردهاند. موضوع اين است که يا بايد فکر شما تغيير کند يا شيوه زندگی آنها. در واقع بحث بر سر اين است که چه کسی هزينه حفظ سنتها و آداب يک بخش از جهان را میدهد؟ کسانی که دوست دارند برای تفريح به آن سنتها نگاه کنند يا آنهايی که در همان سنتها زندگی میکنند؟ منتها موضوع در همين ظاهر و زندگی اجتماعی جوامع نيست، موضوع اين است که چنين بحثی ريشه در فرهنگ عمومی يک جامعه دارد و آثار آن هم به زندگی افراد جامعه میرسد. بعنوان مثال، يک مرد يا زنی که همسرش را از دست داده و ممکن است فرزندانی از همسرش هم داشته باشد آیا قادر است از سنتها و انتظارات اجتماعی عبور کند و همسر ديگری انتخاب کند؟ موضوع از اينجا به بعد حساسيتزاست و میتواند ابعاد غير قابل تصوری پيدا کند. فيلم عروس آتش به کارگردانی خسرو سينايی به همين موضوع اشاره میکند. روسری آبی رخشان بنیاعتماد هم درباره همين موضوع است. بسياری از کارگردانهای غير ايرانی هم بارها و بارها چنين موضوعی را دستمايه ساخت فيلم کردهاند. چه کسی درباره زندگی يک آدمی با چنين مشخصاتی تصميم میگيرد؟ خودش يا ديگران؟ همين را که دقيقتر میشکافيد بخش بحرانی فرهنگ قبيلهای جوامع در حال توسعهای مثل کشور خودمان هم برملا میشود. يعنی خيلی هم فرقی ندارد که چقدر سواد داريد یا چه جور ماشينی سوار میشويد و چه لباسی میپوشيد و چقدر دنيا را ديدهايد. نظری که درباره زندگی آدمی که ممکن است به شما نزديک باشد نشان میدهد تصميمگيری را به خود او سپردهايد يا خودتان برای او تصميم میگيريد. داستان وقتی وخيمتر میشود که برای چنين شرايطی قالب فکری درست میکنيد و بر اساس همان قضاوت میکنيد. يعنی آدمها مجبورند نقشی را که برایشان تراشيدهايد بازی کنند. رضايت يا نارضايتی آن فرد مهم نيست. اين يکی را همه باخبريم و میدانيد درباره چه چيزی حرف میزنم. چهار سال پيش رفته بودم يک سخنرانی در کتابخانه دانشگاه. يک کمی دير رسيدم و همه رفته بودند توی سالن. چند نفری داشتند ميزهای پذیرايی را برای بعد از سخنرانی آماده میکردند. چشمم افتاد به يک دختر و پسر کوچک مدرسهای با چهره افريقايی و موهای فرفری که در حال کمک به يک خانم بلوند استراليايی بودند. سخنرانی که تمام شد و آمديم بيرون همان دختر و پسر ايستاده بودند کنار همان خانم استراليايی و به او میگفتند مادر. همين هفته بعد از چهار سال خانم بلوند استراليايی را ديدم که کنارم زير آفتاب کم جان زمستان نشسته بود و داشت ناهار میخورد. گفتم فکر میکنم چهار سال پيش مسئول برگزاری سخنرانی توی کتابخانه بودی. درسته؟
زن: آره. چه حافظهای داری.
من: آره بد نيست حافظهم. البته يادم بود که دو تا بچه مدرسهای هم داشتی.
زن: هاهاهاها ... نکنه فالگيری؟ تو کجا بودی که بچههام رو ديدی؟
من: میخوای فالتو بگيرم. اولين مشتریم ميشی ... هاهاهاها ... داشتم میرفتم توی سالن ديدم داريد ميزهای پذيرايی رو میچينيد. بعد که سخنرانی تمام شد اومديم بيرون ديدم بچهها بهت ميگن مادر. ديگه مطمئنم شد بچههای خودت هستن.
زن: هاهاهاها ... اگه فال کف دست میگيری من آمادهم ... هاهاهاها.
من: هاهاهاها ... چطور شد اومده بودن کمکت؟
زن: ديدم تا سخنرانی تمام بشه نمیرسم برم دنبالشون. زودتر از مدرسه آوردمشون ديگه اينجا کمکم میکردن. دورهای بود برای خودش.
من: آها. يعنی خودت مادر و پدرشون بودی لابد.
زن: آره دانشجوی دکترا بودم. دو تا بچه داشتم و همسر هم نداشتم.
من: خيلی بايد سخت بوده.
زن: آره ولی بايد درسم رو تموم میکردم. از همسرم که جدا شدم گفتم راهش همينه که برم درس بخونم. هر جوری بود تمامش کردم.
من: زنده باد به تو. الان ديگه بچههات بزرگتر شدن مشکلاتشون کمتره.
زن: آره ولی يک بچه ديگه دارم از همسرم. دو سال پيش که درسم تمام شد ازدواج کردم الان دخترم يکسالشه.
من: پس خانوادهت بزرگتر شده.
زن: آره. گاهی که پدر دو تا بچه اولم از افريقا مياد و ميرن پيشش آخر هفته خانواده کوچکتر ميشه ولی خانوادهم پنج نفرهس. خانواده خوشحال.
من: پدر بچههات افريقايی بود؟
زن: آره. مگه نديدیشون؟
من: ديدم، ولی فکر کردم نکنه همينجا بزرگ شده باشه.
زن: نه از افريقا اومده بود. همينجا با هم آشنا شديم ولی خيلی سخت بود ديدم بهتره جدا بشم.
من: چی سخت بود؟
زن: دوست داشت مثل خانوادهش توی افريقا رفتار کنه. گفتم اينجا استرالياست. حتی زنهای افريقايی هم که ميان استراليا ديگه نمیتونی چنين رفتاری باهاشون داشته باشی.
من: فکر نمیکردم اينطوری هم باشه. البته اگه هر دو افريقايی میبوديد ممکن بود فرق کنه. توی خاورميانهایها اينطوری هست. یعنی همينجا توی استراليا.
زن: فکر کن بعد از جدا شدن بهم گفت نبايد ازدواج کنی.
من: جدی ميگی؟
زن: آره گفت بشين توی خونه بچهها رو بزرگ کن. گفتم اگه نزديک خونهم هم بيای به پليس زنگ میزنم. مطمئن بود اين کار رو میکنم. ديوانه بود. میخواستم برم درس بخونم بعد به من میگفت بشين توی خونه بچهها رو بزرگ کن.
من: خیلی اعتماد بنفس داشت.
زن: نمیدونم. به نظرم ديوانه بود وگرنه از اين حرفها نمیزد. گفت بچههای من توی خونه تو بزرگ ميشن و من دوست ندارم تو براشون وقت نذاری.
من: نکنه پسر شاه بوده. خودش بچهها رو نگه نمیداشت؟
زن: من بچهها رو بهش نمیدادم. پسر شاه هم که بود بچهها رو بهش نمیدادم. الان هم فقط چند ساعت آخر هفتهها ميرن خونهش. خودم میبرم وميارمشون.
من: خوب الان خانم دکتر شدی ديگه دوران سخت درس و بچهداری گذشت. جالب بود برام بعد از اين چند سال ديدمت.
زن: ميگم بيا فالگير بشو ... هاهاهاها ... من برات تبليغ میکنم. اصلن باورم نميشه تو اينقدر يادت مونده.
من: هاهاهاها ... آره فکر خوبيه. چهارشنبهها توی دانشگاه چادر بزنم، دور پيشونيم هم دستمال ببندم فال بگيرم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر