وقتی مهاجرت میکنيد يادهایتان از محلی که تا پيش از اين آنجا زندگی میکردید در يک نقطه زمانی متوقف میشوند. به کمک اينترنت با دوست و فاميل ارتباط داريد ولی باز هم يادهای شما متوقف شدهاند، بخصوص بزرگ شدن بچهها را متوجه نمیشويد. خبرهای خوب و بد غافلگيرتان میکنند و بعضی خبرهای ناگوار شما را در محل زندگی جديدتان در ميانه غم و خلاء قرار میدهد. منتها در همين اوضاع کمکم متوجه میشويد بعضی آدمها هم هستند که مهاجر نيستند و نسلهاست در همين شهر و کشوری که شما به آن مهاجرت کردهايد زندگی کردهاند ولی نسبت به غم و شادی متفاوت با شما رفتار میکنند، بخصوص که اندوهشان بنيان کن نيست و فرصت میدهد تا زودتر به زندگی عادی برگردند. درست از همينجاست که بعضی جنبههای انسانی روابط اجتماعی در مهاجرت ظاهر میشوند. از خودتان میپرسيد من درست رفتار میکنم يا اينها؟ يکیشان همين است که میبينيد به بيماری که میداند بیماریاش لاعلاج است و زمينگير شده امکان میدهند تا اختيار دوام يا خاتمه زندگیاش را به دست خودش بگيرد. اين يکی بنيادهای فکری و عاطفیتان را به لرزه درمیآورد. برای مهاجرانی شبيه به ما که با فرهنگ عميق غمگساری زندگی میکنيم مواجهه با شکلهايی از غمگساری کوتاه مدت يا حتی شادی برای کسی که خوب زندگی کرده اما به عمر طبيعی يا بيماری از دست رفته خيره کننده است. سادهترين راه برای توصيف مردمانی که چنين رفتاری دارند را انتخاب میکنيم و آنها را متصف میکنيم به جماعت بی عاطفهها. چنين قضاوتی راههای درک ماهيت رفتار آنها را به رویمان میبندد، امکان جستجو در زوايای فرهنگی جامعه ميزبان را از ما میگيرد و تبديلمان میکند به توريستهايی که زمان بيشتری در يک کشور ديگر زندگی میکنند. رئيس من که پيش از اين استاد من هم بوده مدتها درگير بيماری پدرش بود تا اين که پدرش درگذشت. از او سوال کردم اگر مراسمی دارند مايلم در مراسمشان شرکت کنم، بخصوص که پدرش را هم دیده بودم و اجازه داده بود از حياط خانهاش بعضی انواع حشرات را بگيرم. نشانی محل مراسم را داد و رفتم. بعضی دوستان نزديک و خانوادگیشان آمده بودند. مراسم مذهبی در کار نبود. رئيسم رفت پشت ميز خطابه و به شرکت کنندگان در مراسم گفت پدرم خیلی خوب زندگی کرد و به چيزهایی که دوست داشت رسید. به چيزهايی هم نرسيد اما دوستان خوبی داشت و در مجموع آدم شادی بود. اگر بيماریاش او را از پا درنمیآورد میتوانست چند سالی بيشتر هم با ما باشد اما بيمار شد و درگذشت. قرار بود يک سفر تفریحی هم با همديگر برويم که نشد. دو سه تا واقعه خندهدار زندگی پدرش را هم تعريف کرد و همه قاه قاه میخنديدند. بعد گفت اگر به اين مراسم آمدهايد که به ياد او باشيد به خاطر او شاد باشيد. مراسم که تمام شد به او گفتم آنقدر سخنرانیات شاد بود که میتوانست برای مراسم عروسی هم استفاده بشود.
مرد: مگه منتظر بودی اونجا زار بزنم؟
من: نه. ولی خوب ظاهرت به پسر بزرگ خانواده که پدرش را از دست داده نمیخورد.
مرد: متوجه نميشم.
من: خوب فکر میکردم خيلی بايد اندوهبار باشی.
مرد: بعد با اين اندوه چه سودی برای ديگران داشتم؟
من: شايد به ديگران نشان میدادی که از دست رفتن يک آدم خوب از دنيا ناراحت کنندهست.
مرد: خوب پدرم مرد خوبی بود و تا زنده بود به همه خوبی میکرد ولی عمرش را کرد و آدمهای خوب ديگهای هم توی دنیا هستند. من اين قسمت از زندگی پدرم رو باید بگم وگرنه اندوه به ديگران بدم که پدرم زنده نميشه. خواستم بگم تو هم بيای بگی رفتی توی خونهش زنبور گرفتی و کلی پشت سر من حرف زدید.
من: شوخی میکنی ها. توی فرهنگ ما موضوع پیچيدهست.
مرد: آره میدونم. یکی از بستگانم با يک خانم خاورميانهای ازدواج کرده يک بار در موردش کلی حرف زديم. پدر همسرش که درگذشت موضوع براش خيلی سختتر از همسرش بود. ما سعی میکردیم به ايشون بگيم خوب موضوع طبيعی بود لازم نيست خيلی ناراحت بشی.
من: آره من درک میکنم چطوری بوده. توی فرهنگ ما همه خيلی طولانی اندوهبار ميشيم.
مرد: ببين من بعنوان زيست شناس میدونم که سلولهای بدن تا يک جایی عمر میکنن. اين رو از وقتی مدرسه میرفتم به زبان ساده دربارهش حرف زدیم تا الان که خودم به دانشجوها ميگم. طبيعت همينطوريه ديگه ولی زندگی متوقف نميشه.
من: ميگم به نظرت آموزش علمی باعث شده جامعه غربی با موضوع از دست رفتن آدمها سادهتر برخورد کنه؟
مرد: آره معلومه. تو بلاخره تصويرت از حیات و طبیعت واضحتر ميشه و موضوع برات فراطبیعی نميشه. میفهمی که بدن موجودات زنده از سلول درست شده و يک وقتی هم سلولها از بین میرن. در عوض يادبودهای فکری آدمها جای فيزیکشون رو میگیره.
من: میدونی که شرقیها ميگن غربیها بی عاطفه هستند. من چنین باوری ندارم راستش ولی اين باور خيلی رايجه.
مرد: خوب تو ببین ما بيشتر به طبیعت و حيوانات میرسيم يا شما شرقیها؟ عاطفه که همهش گریه نيست. ولی قبول دارم که ممکنه چنين حرفهایی بزنن. خوب هر کسی آزاده هر جوری فکر کنه ولی من فکر نمیکنم زاری کردن برای پدرم کمکی به او یا ديگران بکنه.
من: خوب مراسم تمام شد؟
مرد: آره. بيا بريم خونه ما همه میان اونجا با هم غذا میخوريم و گپ میزنيم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر