خانه سیزدهم، خانه «امید شمس»
محمد تنگستانی
در سالهای گذشته بنا به دلایل مختلف فاصلهای بین نویسندگان و شاعران با مخاطبان ادبیات امروز ایجادشده است. یکی از این دلایل عدم نقش رسانهای ادبیات در جامعه امروز است، و یا مؤلفههایی که به مؤلفههای ادبیات امروز ایران اضافهشده است و برای مخاطب ادبیات فارسی ناآشناست. شاید این فاصله در کمکاری مؤلف ریشه داشته باشد و یا بلعکس. نقش رسانهها و تکثیر تریبونهای اجتماعی هم قاعدتاً بیاثر نبودهاند. قرار است در این بلاگ هر هفته به خانه چند شاعر و نویسنده سر بزنیم. شنونده شعر و یا داستانهایشان باشیم. صادقانه پای درد و دل و صحبتهای خودمانی آنها بنشینیم. تا جایی که به ما اجازه بدهند خانه و فضایی که در آن زندگی میکنند را ببینیم. قرار است با دنیای پشت اثر کمی بیشتر آشنا شویم. حرفهای خودمانی آنها را بدون دخل و تصرفی در نحوه نگارش با شما به اشتراک میگذارم. هدفم در این پروژه ایجاد ارتباط بین شما و نویسندگان است.
امید شمس، شاعر و مترجم ۳۴ ساله، متولد تهران و فارغالتحصیل از دانشگاه تورینوی ایتالیا است. امیدشمس در مباحث نقدادبی در یک دهه گذشته، مقالات و یادداشتهای متعددی نوشته است. ساختار و فرمهای زبانی در شعرهای امید جایگاه خاصی دارند. اگر از شعر انتظار این را دارید که از دل آمده باشد و در نهایت بر دل شما بنشیند، قاعدتا امید شمس نمی تواند شاعر شما باشد. شعر امید شمس، شعر اندیشه و ذهن است. شاید یکی از دلایلی که شعر «امید شمس» کمتر در جامعه خوانده میشود، به نظر من دغدغههای تئوریکیست که امید در شکل اجرایی و فرم، در شعر دارد.
درد و دل «امید شمس» با مخاطبینش
در افسانه های ایران داستانی داریم که اوج ایدهی درد دل کردن است: سنگ صبور. در افسانه ها، سنگ صبور مفهومی فراتر از همدم و مونسی دارد که با او راز گویند. سنگ صبور پایان تنهایی است، چارهی نهایی دردها و رازهای سر به مهر است. چنانکه چون تمام رازها و درد دل ها را به سنگ صبور بازگویند، اگر در دم، کسی خود را به راوی نرساند و او را در آغوش نگیرد، دل راوی خاهد ترکید و در دم جان خاهد سپرد. اما اگر چنین کنند، آنگاه این سنگ صبور است که هزار تکه خاهد شد.
به امید کشتن مینویسی
حکایت نوشتن همین است و بس. اگر ننویسی، اگر آن سیاه چالههای روح را نگشایی و آن غولها و دیوها و پریان و شیاطین درون را به بیرون سرازیر نکنی، زار خواهی مرد. و اگر چنین کنی، و اگر به حقیقت چنین کنی، آنگاه داری برای کشتن مینویسی. داری به امید کشتن مینویسی. برای آنکه خودت را از رنج کشندهی تنها ماندن با افکار و خیالات و دردها نجات دهی، می نویسی تا آنها را به دیگران منتقل کنی. مثل ویروسی مرگبار جهانی را به رنج های خود ماخولیای خود مبتلا کنی. نوشتنی که اثر ندارد، هیچ است، تهیست، شوخی بی ملاحتیست. و این روزها چیزی اثر ندارد مگر آنکه کشنده باشد. نگاه کن به جهان، نگاه کن که تنها زمانی صدایی شنیده میشود، اگر شنیده شود، که جوی خون جاریست.
نگاه کن به جهانی که ما فرزندان از نیمهی عمر گذشتهاش هستیم، ده ها برابر مخوفتر از پیش شدهست؛ صد ها برابر خون آلود تر، هزاران برابر ویرانتر و میلیونها برابر سنگ دلتر. نگاه کن به مردمی که حتی مرگ هم بر قلبشان اثری ندارد. حالا اگر مینویسی و میخواهی اثری بگذاری باید چگونه بنویسی؟
مردم از آنچه «نیست » می ترسند
برای من نویسنده همواره "دشمن مردم" بوده ست؛ دشمن چیزهای مثل هم، دشمن واژههای پرطنین اما تهی. نویسنده دشمن مردم است، نه به این خاطر که دشمنی می ورزد. بلکه چون ذاتاً و به واسطهی کارش دشمن تشابه است، دشمن ثبات است، دشمن واقعیت است، دشمن پذیرفتن است، دشمن عادت است، دشمن دولت است، دشمن حد و مزرهاست، دشمن هنجارهاست، دشمن زبان رایج و دشمن حماقت هاست. نویسنده از آنچه «هست » بیزار است و مردم یعنی آنچه «هست ». مردم از آنچه «نیست » می ترسند و نویسنده مفتون آن چیزها و آن جهانی است که هنوز «نیست ».
من دشمنام
از نوشتن چه انتظاری دارم؟ انتظار دارم که مثل ویروسی واقعیت را به خود آلود کند. من شعر می نویسم به این امید که روزی رخداد شاعرانه از متن شاعرانه پیشی بگیرد. پس بالاترین امید من از نوشتن شعر این است که روزی زندگی واقعی (آن زندگی که نامش را واقعی گذاشتند) ویران شود و بر ویرانه های آن زندگی شاعرانه «بار دیگر» جاری شود. زندگی که در آن «تن آسایی»، «هرزه گردی»، «ماجراجویی »، «عیش دیوانه وار»، ناسزا تلقی نشوند. زندگی که در تن در مقابل سر پستتر نباشد. زندگی که در آن نفسانی ترین نیروهای تن بر خرد حکم رانی کنند. بله گفتم که من دشمنام.
بهترین رخدادی که برای نوشتنم می توانم تصور کنم این است که بدل به واقعیت گردد. اینکه شاهد باشم که دیوها و اجنه، غولها و هیولاهای ذهن من در پیاده روها و بزرگ راهها و مراکز خرید میان مردم حیرت زده و متوحش قدم می زنند.
مخاطب من کسی است که طوفان را به نسیم ترجیح می دهد
دوست ندارم شعرهای من مثل ترانه بر سر زبان ها باشند و مثل مد لباس همه جا پخش شوند. دوست دارم مثل آتشی که در انبار می افتد، مثل طاعون در همه چیز سرایت کنند.
این ها را قرار بوده برای مخاطبم بنویسم. مخاطب من کسی است که طوفان را به نسیم ترجیح می دهد. کسی که افراط را بخشی از حکمت می داند. کسی که از این حرفها می هراسد یا برمی آشوبد بی آنکه بیاندیشد، موجب خرسندی و لذتی بازیگوشانه است. مخاطب من کسی است که تحمل ندارد که شعر را روی صفحه ی کاغذ بخواند. او شعر را روی صفحهی واقعیت می خاهد و چون آنجا نمییابدش، به ناچار می سازدش. و شعر در بهترین حالت چه می سازد؟ آشوب
شعر و صدای امید شمس
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر