«نیمۀ تمام»، داستان یک رنگینکمانی است در تکاپو و بالا و پایین رفتن برای شناخت خود و هویت جنسی و جنسیتیاش.
پویا ارسطو
قسمت اول
آن روز، روی حوض حیاط را با تخته ای پوشانده بود؛ موهای فرفری آشفته ترش کرده بودند، شالی به گردنش انداخته بود و داشت داستان رستم و سهراب را به شکلی ناپخته اما با صدایی رسا تعریف میکرد. هفت هشت دختر و پسر هم سن و سال خودش هم به دیوار حیاط تکیه داده بودند.
صدایش را انداخت توی گلویش و گفت: « رستم بدون اینکه پسرش را بشناسه، او را زد به زمین.»
و با صدایی بلندتر ادامه داد: «حسین! بیا.»
پسر بچهای با ترس و لرز جلو آمد. در یک حرکت سریع، یقهاش را گرفت و او را به زمین زد و چوبی را به نشانه خنجر به طرف کمر پسرک برد .
بچه ها فریاد میزدند: «نکشش! نکشش!»
پسر بچه سریع خودش را از زیر دست و پای سنگین «هاله» که قفلش کرده بود، بیرون کشید و با خنده دستی تکان داد که یعنی نترسید! هنوز زنده ام.
بچهها به اینجور بازیها و معرکهگیریهایش دیگر عادت کرده بودند. هاله آخرین فرزند خانواده بود و با این که 12 سال بیش تر نداشت، حرف زدن و کارهایش به بزرگترها میماند و اندام درشتش هم او را به دختران 18 ساله شبیهتر میکرد.
کم تر کسی به یاد میآورد که او به آن شکلی که دختران دیگر رفتار میکنند، رفتار کرده یا حتی به میل خودش به آرایشگاه رفته باشد.
در مدرسه هم مثل چنگی که با کوچک ترین زخمه ای به صدا در بیاید، در یک چشم به هم زدن دعوایی را شروع میکرد و موهای کوتاه فرفریاش او را توی کلاس و مدرسه مشخص کرده بودند.
چند ماهی از انقلاب در ایران میگذشت و در مدرسه غوغایی بود. کم کم زمزمه روسری و حجاب اجباری به گوش می رسید و معلمهای دینی هم حسابی میدانداری میکردند.
هاله درس هایی را که معلم دینی میداد، در خانه اجرا میکرد. راه میرفت و خط و نشان میکشید: «کسی این جا حق نداره مشروب بخوره، گفته باشم!» یا «بابا چرا ریشت را میتراشی؟ مگه نمیدونی ریش تراشیدن حرومه؟»
حیف که به ذهنش نمیرسید وگرنه برای اتمام حجت، همه احادیث و آیههای قرآن را که شنیده بود، تکرار میکرد.
با این همه، هاله با حجاب میانهای نداشت و عصرها همچنان توی کوچه با پسرهای همسن و سال خودش بازی میکرد. سرزنش های «پری»، خواهر بزرگش هم ادامه داشت: «اینا مشروب میخورن با تو چه کار دارند؟ تو برو خودت رو جمع کن! دختره وقت شوهرشه، با پسر بچه ها بازی میکنه.» یا «مثل ولگردها تو کوچه ها پرسه میزنه. تا دیروز شیر میخورده، حالا صداش برا همه بلنده. »
مادر هاله، «حوری» خانم پشتیبان و حامی پروپا قرص تهتغاری خود بود و به همه می گفت :« بچه است، سربه سرش نگذار.»
هاله هم مادرش را مثل کنیزی در اختیار گرفته بود و همه چیز را از او میخواست. خودش توی خانه دست به سیاه و سفید نمیزد. با پدرش فقط وقتی حرفی داشت که از او پول میخواست. پدر هم که تنها نانآور خانه بود، بر خلاف رفتارش با بچه های دیگر، با هاله کنار میآمد. هرچند زیر لب غرولندی میکرد که «این بچه آخر ما را بیچاره میکنه.»
یک روز بچهها را روی پشت بام خانه جمع کرد تا باز برایشان دادستان بگوید. طبق معمول، عجیبترین راه را برای رفتن به پشت بام انتخاب کرد. روی در سوار شد، پرید روی دیوار، خودش را کشید بالای لبه بام و بالاخره رساند آن بالا. آن قدر این کار را کرده بود که نه نفس نفسی بزند و نه جایی از بدنش را زخمی کند.
لباسش را تکاند، بچهها را نشاند و شروع کرد به داستانگویی و معرکهگیری تا دم غروب که بچهها یکی یکی برمیگشتند خانههایشان.
بچه ها که رفتند، همان جا زیر چفته انگورِ بالای بام لم داد؛ به خورشید نگاه میکرد که لب کوه بود. به سرکوفتهای خواهرش فکر میکرد و به نگاه دیگران به خودش. انگار بچهها کمتر ازش حساب میبردند. با خودش میگفت : «چرا هر وقت خودم رو اون طوری که هستم نشون میدم، همه جبهه میگیرند؟ فقط باید به میل اونا لباس بپوشم و حرف بزنم و رفتار کنم؟ همهاش تظاهر، همیشه باید نمایش بازی کنم.»
حسی در وجود هاله بیدار شده بود که نمیتوانست آن را هضم کند. فقط دلش میخواست دیگران را از چیزی که در وجودش رخنه کرده بود، با خبر کند و حرف بزند. همین حال و احوال بود که صدای پری او را به خود آورد: «هاله گم شو بیا پایین دیگه الان بابا می آد!»
از جایش پرید و از همان راهی که آمده بود روی بام، پرید پایین. با عجله پایش را روی لبه در حیاط گذاشت که به پایین بپرد. سرعتش به قدری زیاد بود که پایش لیز خورد و وسط دالان ولو شد.
فریادش به هوا رفت. اول مادرش و بعد هم پری سراسیمه خود را به او رساندند. چشمهایش سیاهی میرفتند و حس میکرد پایش کنده شده است. مادر و خواهر کشان کشان هاله را توی اتاق بردند ولی نه لیوان آب آرامش کرد و نه دلداریهای خواهر و نوازشهای مادرش. پایش ورم کرده و کبود شده بود.
بالاخره حوری خانم چادرش را از کمرش باز کرد و تا کوچه بالایی دوید تا شکسته بند را خبر کند. بچهها و همسایهها هم با داد و فریاد سوزناک مادر رسیدند بالای سر هاله ولی کسی نمیدانست چه کند. همه مات و مبهوت برای اولین بار به هاله خیره شده بودند که انگار کس دیگری شده بود.
«اوستا حسن» بالاخره با کیفی زهوار در رفته، هنهن کنان وارد اتاق شد. هاله بدون این که حجابی بر سر داشته باشد، داد میزد: «نه نامحرمه! اجازه نداره به من دست بزنه! لازم نکرده.»
بالاخره دست هاله را گرفتند تا «اوستا حسن» بتواند او را معاینه کند. شکسته بند به هرمشقتی بود، شلوار هاله را بالا برد و پایش را معاینه کرد. هاله هم تمام دردش را قورت میداد و فریادهایش قطع شده بود. بالاخره زیر لب آرام گفت: « چیزی نیست، ضرب دیده. کمی زردچوبه و زرده تخم مرغ بمالید. چند روز استراحت کنه، خوب میشه.»
پری و حوری خانم دویدند توی آشپزخانه که ضماد را درست کنند. همسایهها هم یکی یکی خداحافظی میکردند و میرفتند. هاله هنوز چشمهایش را بسته بود و ناله میکرد که احساس کرد دستی نوازشگر پایش را مالش میدهد. این دستهای با محبت، دستهای مادرش نبودند ولی محبتشان را حس میکرد. چشمهایش را آرام باز کرد. رویا دختر همسایه بود که داشت به آرامی ضماد را به پای او مالید. رویا را خوب میشناخت ولی انگار تا آن زمان دستهایش را این طور لمس نکرده بود. هاله محو رویا و دستهایش شده بود که ناگهان صورت رویا به صورتش نزدیک شد و بوسهای روی گونهاش نشست.
بوسه رویا مثل معجونی بود که وارد جان هاله شد و آرامشی در جانش ریخت. انگار زمان متوقف و بدنش گرم شد. ترسهایش آب شدند و درد را فراموش کرد. با خودش گفت: «بهشون میگم! هرچی شد، شد.»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر