سروناز کوشا
هیچکدام نمیخواستیم روزهای تغییر بزرگ را، آن هم بعد ۴ سال ریاست جمهوری احمدینژاد از دست بدهیم. من و شیرین که حالا دانشجوی دکترا در اروپا و امریکا بودیم به ایران برگشته بودیم تا آن روزها را کنار خانوادهها و دوستانمان باشیم. خیلی وقت از این که همدیگر را توی فیسبوک باز پیدا کرده بودیم، نمیگذشت و چند باری هم مفصل با هم اسکایپ کرده بودیم. هرکدام از موفقیت دیگری لذت میبردیم و صادقانه شادی هم را میخواستیم. نزدیک انتخابات که شدیم تازه انگار داشتیم هم را میشناختیم. یک روز برایش نوشتم «شیرین نمیخواهی بری ایران؟ من پنجشنبه دارم میرم دو هفته هم میمونم.» و جواب هم خیلی کوتاه بود «باورم نمیشه! من جمعه میٰرسم تهران. میبینمت! میبینمت!» همدیگر را بعد از بیشتر از ده سال میدیدیم. در نوجوانی از هم جدا افتاده بودیم و بعدها هم ردپای هم را گم کردیم و حالا که هرکدام برای خودمان «خانمی» شده بودیم، هیجان دیدار دوباره وصفناشدنی بود. ما با عاشقی از هم خداحافظی کرده بودیم و حالا به عنوان دو تا دوست قدیمی هم را میدیدیم.
از لحظه رسیدنم به تهران تا روز جمعه ساعتها و دقیقهها را شمردم تا وقتش بشود و به سمت فرودگاه حرکت کنم و شیرین را هرچه زودتر ببینم. فقط یک هفته دیگر تا انتخابات باقی بود و همه خیابانهای شهر پر شدهبود از پوسترها و پلاکاردها و تبلیغات، اما من در راه فرودگاه فقط به آن سالهای دور فکر میکردم که طعم عاشقی داشت.
هر دو مان شاگردهای خوب کلاس بودیم، هرچند من توی ریاضیات و فیزیک بهتر بودم و او در ادبیات و تاریخ و شیمی، و همین هم بهانه ما بود برای با هم درس خواندن. هنوز وارد ماراتن دوره کردن درسهای دبیرستان و تست زدن نشده بودیم و وقت داشتیم که گاهی هم موزیکی گوش بدهیم و فیلمی ببینیم و با هم روزها گپ بزنیم و شبها پچپچ کنیم تا دم صبح که خوابمان ببرد.
آن شب هوا نه گرم بود و نه خنک. آنقدر مطبوع بود که بتوانیم پنجره را باز بگذاریم و بخزیم توی تخت و شروع کنیم در مورد یک یک بچههای کلاس حرف بزنیم. «دیدی فرشته چطور جواب خانم کاظمی را داد؟» ، «سمانه را بگو که داره مثلاً تقلب میرسونه!» و هر بار بدون اینکه بخواهیم همه آنچه را گذشته توصیف کنیم و باز یادآوری کنیم، میزدیم زیر خنده، آن هم در حالیکه همه تلاشمان را میکردیم که صدایمان مادر و پدر و البته خواهر و برادر شیرین را بیدار نکند.
برای این که صدایمان بیرون نرود دستهامان را روی دهانمان میگذاشتیم. نمیدانم شیرین بود که گفت یا من بودم که پیشنهاد دادم هر کدام دستمان را روی دهان دیگری بگذارد که صدا بیرون نرود و تماسهای بدنی ما، از همان جا شروع شد. دستمان از روی دهان مان رفت روی گونههامان و بعد چشم در چشم شدیم و به هم گفتیم خوشحالیم که با هم دوستیم. شبهای بعدی به در آغوش هم خوابیدن عادت کردیم و چند هفته بعد اولین بوسه روی لبهامان نشست و خب بقیهاش هم که گفتن ندارد، قدم به قدم تمام اولینها را فتح کردیم. باقی شبهایی که با هم در در یک خانه بودیم، پر شد از کشف و روزهامان صرف نگاههای دقیقتر و پرلذت به دستها و صورت و حرکات دیگری. مقنعههای چانهدار مدرسه و مانتوهای بلند و گشاد سورمهای آن سالها جایی برای خطا نمیگذاشت.
چند ماهی گذشت تا تازه فهمیدیم چه اتفاقی دارد بینمان میافتد، چیزی فراتر از یک رابطه جنسی و جسمی. حال ما حال عاشقی بود که باقی همکلاسیها تجربهاش را با پسرها داشتند.
روز آخر امتحانات خرداد وقتی همه خوشحال بودند که از شر مدرسه خلاص شدهاند، ما ناراحت و غمزده بودیم که دیگر بهانه محکمی برای هر روز با هم بودن نداریم. در طول تابستان ساعتها تلفنی با هم حرف میزدیم و میخندیدیم، آنقدر که خانوادههامان به ستوه آمده بودند. آن روزها هیچکدام توی اتاق خوابمان دستگاه تلفن نداشتیم، چه برسد به یک خط جداگانه. از این که کسی از راز ما خبردار شود وحشت داشتیم و همین هم موجب میشد خیلی مراقب باشیم. ولی همان خطر کردنها هم سر کلاس زبان یا توی استخر برایمان لذت بخش بود.
یکی از آخرین جمعههای همان تابستان بود که فهمیدیم یک شغل خوب در یک شرکت خصوصی به پدرم پیشنهاد شده و ما باید برای چندین سال، شاید هم همیشه از تهران میرفتیم. چند ساعتی بهتزده بودم. به مدرسهام، به خانهمان، به دوستانم و به همه فامیلهایی که دیگر نمیدیدمشان فکر میکردم و از همه بیشتر به شیرین!
روزهایی که خواهر کوچکترم با شادی مشغول جمع کردن وسایلش بود، من اشک میریختم. انگار چیزی از وجودم کنده میشد و چنگ میزد به همه تن و روانم. به این ترتیب روزهای اولین مهاجرتم به روزهایی بسیار تلخ تبدیل شد و از همه بدتر این بود که نمیتوانستم به کسی بگویم که به قول مادرم « چه مرگم شده که عزا گرفتهام». هیچ چیز التیامبخش نبود، جز شیرین، که میآمد و پا به پای من اشک میریخت و لوازمم را یکی یکی در جعبه میگذاشت. با هم خداحافظی کردیم و تصمیم گرفتیم حرفی از اتفاقاتی که بینمان افتاده نزنیم.
ماههای اول سال تحصیلی در شهر و مدرسه جدید مثل یک ماشین درس میخواندم و نه بیشتر. همان روزها هم بود که فهمیدم عاشق شدهام و دلیل آن حال نزار، دوری و فراق شیرین است. میدانستم او هم حال خوشی ندارد ولی انگار هرکدام دست روی دهان دیگری گذاشته بودیم مبادا چیزی بگوییم. آنقدر چیزی نگفتیم که همدیگر را گم کردیم.
در تمام سالهای بیخبری از هم، یاد شیرین به عنوان اولین عشقم برایم تازه بوده و هربار از من پرسیدهاند «سروناز کی فهمیدی لزبین هستی؟» پاسخم را از خاطره بودن با شیرین شروع میکنم. وقتی در فیسبوک پیدایش کردم شناختنش برایم کار سختی نبود. او همان شیرین بود با همان نگاه و لبخند و شیطنت. اولین باری که با هم حرف زدیم وقتی از من پرسید دوستپسر داری و گفتم من همیشه با زنها بودهام، گفت «ولی تو تنها زنی هستی که من باهاش بودهام»
به فرودگاه رسیدم و بدین ترتیب دقیقاً یک هفته قبل از انتخابات سال ۸۸، اولین عشق زندگی ام را دوباره دیدم. لحظه دیدارمان پر بود از شادی و یک هفته تمام با هم شاد بودیم و از گذشته گفتیم و در خیابانها با دیگران بحث کردیم که باید رأی داد. هر روز کنار هم بودیم و باز دو یار جدانشدنی شدیم. نه تنها از عشقورزیهایمان در دوران نوجوانی، که حالا دیگر به یک بازی کودکانه میمانست، از مسائل سیاسی و اقتصادی کشوری و بینالمللی هم میگفتیم، ساعتها در ترافیک تهران حرف میزدیم و خسته نمیشدیم. حالا تمام آن خاطرههای عاشقانه از عشق نوجوانی دوباره در هوای تهران زنده شده بود، مگر تنهامان که با هم غریبه بودند. روزهای پس از انتخابات که باید ایران را ترک میکردیم آغوشمان مأمن اشکهای دیگری شد و آن اتفاقات تلخ، دوستیمان را ریشهدارتر کرد. رابطهای عمیق که علاوه بر دوستیهای دیگر، برای من یک تجربه عشق ناب دارد و برای شیرین تنها تجربه بودن با یک همجنس را، حداقل تا امروز!
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر