آیدا قجر
یکشنبه بود و تعطیل٬ در حالیکه داشتیم توپ تنیس را به همدیگر پاس میدادیم ازش پرسیدم به نظرت این دفعه موضوع وبلاگمان چه باشد؟ یک کم فکر کرد و گفت: «از کار کردنت بنویس. بنویس تا مامان و باباهای دیگه برای بچههاشون بیشتر وقت بگذارند و اینقدر کار نکنند». مسالهای که در خانهی ما به معضلی تبدیل شده و مدام میشنویم: «شماها که همهاش کار دارید». و به همین سادگی٬ مسالهای به این پیچیدگی موضوع این وبلاگ من و محمد شد.
در سیستم آموزشی فرانسه بچهها ۴ روز را به طور کامل از ساعت ۸ صبح تا ۴.۳۰ در مدرسه (کالج - مقطع راهنمایی -) هستند. شنبهها و یکشنبهها تعطیل است و چهارشنبهها هم نصف روز به مدرسه میروند. هر یک ماه و نیم دو هفته تعطیلی وجود دارد و مدارس در تابستان هم دو ماه تعطیل است. این تعطیلیها اما باعث شده که محمد زمان بیشتری را کنار ما باشد؛ آنهم مایی که دفتر کارمان فقط لپتاپ٬ تلفن٬ دستگاه ضبطکنندهی صدا و یک دفتر و قلم است و گاه تحریریه به دوش در کافهها پرسه میزنیم تا محیطی مناسب برای کار پیدا کنیم. برای همین تعطیلی برای محمد با وجود آنکه خوشحالکننده است اما معمولا واکنشهای اینچنینی هم دارد:
- «زودتر تعطیلات تموم بشه برگردم مدرسه».
- «الان توی تعطیلات هم شما باید کار کنید؟».
- «بالاخره میتونیم بریم مسافرت سه تایی یا نه؟».
- «اصلا من برم ایران وقتی تابستون شد. شماها که همهاش کار دارید».
معمولا جملههای اینچنینی محمد٬ عذاب وجدان زیادی برایم به همراه دارد. خصوصا وقتی شبها٬ قبل از خواب - همان موعد گپهای همیشگیمان - خودش را در بغلم جا میکند و میگوید: «مامان٬ دوستت دارم اما خیلی دلم برات تنگ شده. امروز هم همهاش کار کردی؟». یا وقتی که در میانهی نوشتن گزارش هستم٬ توپی به سمتم پرت میکند و داد میزند: «بگیرش». یک دفعه از وسط کار٬ باید از نوشتن دست برداری تا بگیریش؛ معلوم نیست توپ را باید بگیری یا کودکی پسرت را که به سرعت میگذرد. همانطور که معلوم نیست کدامتان اول از همه جا ماندهاید؛ او از کودکیاش یا من از مادری و همراهی؟
وقتی موضوع وبلاگ را با هم هماهنگ میکردیم٬ ازش پرسیدم: «خب حالا چه چیزهایی برات مهمه که حتما توی مطلب باشه؟» و جواب داد: «اینکه زیاد با هم نیستیم»٬ «زیاد همدیگه رو نمیبینیم» و «چون خیلی توی کارت غرق میشی٬ بعضی وقتها گوش نمیدی که بهت چی میگم»٬ «اینم بگو که وقتی کار میکنی خیلی جدی میشی و نمیشه بهت نزدیک شد» آخرش اضافه کرد: «پدر و مادرهای دیگه رو راهنمایی کن که بیشتر با بچههاشون باشند و ازشون مواظبت کنند».
بعد از شنیدن پیامهای محمد در خودم غرق شدم که «یعنی فکر میکنه ما ازش مواظبت نمیکنیم؟»٬ «نکنه الان فکر میکنه که ما کارمون رو بیشتر دوست داریم؟» و... آخرش هم: «چیکار کنم که از روزنامهنگاری بدش نیاد؟». تا به حال دو یا سه بار این سوال را مطرح کرده: اولین بار وقتی که از ایران برگشت٬ تا بغلش کردم با بغض گفت: «چرا شماها روزنامهنگار شدید که ما نتونیم بریم ایران؟». در آن لحظه سعی کردم جهتگیری سوالش را تغییر دهم. برای همین گفتم: «این سوال رو باید از اونهایی بپرسی که نمیذارند ما به خاطر روزنامهنگاری به ایران برگردیم». جوابی که البته به هیچوجه قانعکننده نبود؛ آنهم برای پسری که برای اولین بار مادربزرگ٬ خاله٬ عمو و عمهاش را میشناخت.
اما واقعا روزنامهنگار آزاد کیست؟ لپتاپهای همیشه باز و سیمهایی که از این سوی خانه به سوی دیگر کشیده شده که گاه راه رفتن را هم دچار مشکل میکند و مجبور میشوی مثلا برای رسیدن به آشپزخانه مدام از این سو به آن سو بپری. تعطیلی نداری و باید گوش به زنگ کار باشی. گاهی مجبور میشوی به خاطر یک گزارش یا یک خبر٬ برنامهی سینما با پسرت را که از مدتها قبل به او قول دادی کنسل کنی. گاه یک دور همی ممکن است برنامه و حسابهای ماهیانهات را تغییر دهد. اواخر ماه که سر میرسد باید چندین روز خودت را در اتاقی حبس کنی تا کارهای عقبمانده را به موعد برسانی. باید علیرغم میلات نوشتههایت را بشماری تا شمارشش با حساب و کتابهای معیشتی سازگار شود.
بچه که بودم همیشه فکر میکردم وقتی مادر بشوم حتما متفاوت از مادر خودم عمل خواهم کرد و حتما برای فرزندم وقت بیشتری خواهم گذاشت. مادرم معلم بود و دو شیفت کاری٬ مشغول. جدی و با دیسیپلین زیاد. خاطرات زیادی از وقتگذرانی با مادرم ندارم و برای همین میخواستم خودم چنین نباشم اما انگار روزنامهنگار آزاد بودن آنهم در شرایط مهاجرت٬ این آرزو را هم مانند خیلی رویاهای دیگر بر باد داده؛ تا آنجا که برای محمد به موضوع پیشنهادی وبلاگ تبدیل شد.
امروز اما بعد از شنیدن چندبارهی «چقدر کار میکنی» فکر کردم جواب متفاوتی به محمد بدهم: «درسته که ما همهاش کار داریم و مشغولیم٬ اما یک چیزهای مثبتی هم وجود داره این وسط. مثلا اینکه همیشه با همیم. بیشتر از بقیه پدر و مادرهایی که از صبح تا شب کار میکنند با تو هستیم. بزرگ شدنت رو میبینیم و تو هم میدونی که ما همیشه کنارتیم». یک کم فکر کرد و سری تکان داد؛ از همان واکنشهایی که یعنی نه قانع شدم و نه میخواهم که ادامه بدهم. جلو آمد و صورتم را بوسید و گفت: «ولی تو برای مامان و باباها بنویس که بیشتر با بچههاشون وقت بگذرونند».
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر