ستاره در یک خانواده مذهبی، متوسط و پرجمعیت به دنیا آمده و به مرور زمان بر اثر یک بیماری ژنتیکی بینایی خود را از دست داده است. او بعد از اتمام تحصیلاتش در مقطع کارشناسی ایران را ترک و حالا در خارج از ایران، تنها زندگی میکند. ستاره خود را زنی همجنسگرا میداند که با تبعیضهای حاکم فرهنگی و قانونی، زیسته، رشد کرده و البته بر بسیاری از آنها فائق آمده است: او یک زن، همجنسگرا و نابیناست. ستاره میخواهد ما را به دنیای نابینایان و سایر توانخواههایی ببرد که سکسوآلیتهشان نه تنها نادیده گرفته میشود، که نفی هم میشود. او امیدوار است با بازگو کردن این روایتها تابوی سکسوالیته و کمتوانی را بشکند و برای مخاطبان، از دنیایی دیگر بگوید: دنیای رنگینکمانی نابینایان ایرانی.
"راستش را بخواهید، گاهی وقتها با خودم فکر میکنم شاید این یکی از خوششانسیهای من نسبت به دوستان نابینای دیگرم باشد که آرام آرام بیناییام را از دست دادم، رنگها و فرمها را میشناسم و تمام زندگیام را در نابینایی مطلق طی نکرده ام. امروز که این نوشته را میخوانید کمتر از ده درصد بینایی دارم و میدانم که همجنسگرا هستم.
دوران کودکی من با بازی با برادرها و باقی پسرهای فامیل طی شد. لازم نبود کسی برایم شفاف توضیح بدهد که آلت جنسی من از لحاظ ظاهری با آلت جنسی برادرهایم فرق دارد. میدیدم و حس میکردم.آ موزشهای جنسی دوران کودکی و نوجوانی برای من محدود به آموزشهایی بود که در خانوادههای ایرانی مرسوم است. تقریباً هیچ!.
خواهر بزرگم مسوولیت آموزش من را بر عهده داشت. نمیدانم اگر او اطلاعات اولیه را به من نداده بود و دلسوزانه راهنماییام نمیکرد، از کجا میتوانستم خودم را بهتر بشناسم. مثلاً چطور میتوانستم روش استفاده از نوار بهداشتی را از روی بسته بخوانم؟ چند بار باید اشتباه میکردم تا یاد بگیرم؟ حیف که حالا دیگر چندین سال است که تقریباً رابطهای با هم نداریم. خواهرم زنی مهربان است که میخواهد فرایض دینیاش را تمام و کمال اجرا کند و حالا که من تغییر کردهام، نمیتواند عصیانگری خواهر کوچکترش را قبول کند. با این که من بسیار دلتنگش میشوم، نمیتواند یا نمیخواهد مرا همینطوری که هستم بپذیرد.
شادیهای بیحد کودکیام با بزرگتر شدنم بیشتر و بیشتر جای خود را به انزوا میداد. شاد بودم ولی منزوی؛ از طرفی بزرگ شدن من و همبازیهای کودکیام موجب شده بود پسرها و دخترها از هم جدا شوند و از طرف دیگر بینایی من کمتر و کمتر میشد و من باید با این روند غیرقابل کنترل کنار میآمدم. در دوران راهنمایی، معلم پرورشی در مورد عادت ماهیانه صحبت کرد و یک جزوه آموزشی هم به ما داد که البته بیشتر به "آداب مذهبی حیض" میپرداخت تا چند و چون آن. میدانستم عادت ماهیانه چیست و همانروزها هم بود که من اولین بار خونریزی ماهیانه را تجربه کردم. فکر میکردم همه چیز را در مورد بدنم میدانم، اما اولین بار که از رابطه جنسی شنیدم، وقتی بود که دخترخاله دوازده سالهام شنیدههایش را از همکلاسی سابقش بعد از شب زفاف برای من تعریف کرد و من ترسیدم! حالا که سالهای سال از آن روز گذشته میفهمم دخترک بیچاره وقتی که به زور مادرش وارد حجله شده، چه وحشتی کرده و بعد با چه حالی داستان تجاوز شوهر ۲۰ سالهاش را برای دیگری بازگو کرده است. در آن داستان خبری از عشق و محبت و عشقبازی نبود، فقط عمل فیزیکی هولناکی بود که باید تصورش میکردم و من از تصویر این رابطه پر از خشونت به خودم لرزیدم.
دوران رشد و بلوغ من در بیخبری طی شد، هرچند این ناآگاهی عمومی بود من بیشتر حسش میکردم. در دوران نوجوانی و دبیرستان رفته رفته خجالتیتر میشدم و کمتر در گروههای دوستی اهل گپ و گفت بودم.د خترهای هم سن و سالم دائم در مورد پسرها و عشقهای دبیرستانی و دوستپسرهای واقعی و خیالیشان حرف میزدند و من سکوت میکردم. رابطهشان در خیلی موارد به یک نگاه ختم میشد، و علاوه بر این من هم هیچ علاقهای به داشتن دوست پسر نداشتم! من شنوندهای بودم که هیچ علاقهای به مشارکت در گفتگوهای همسن و سالهایم نداشتم و این برای خودم هم عجیب بود.
من تنها نابینای خانواده و مدرسه و محلهمان بودم و همین موجب شده بود در تنهاییهایم بسیار کتاب بخوانم! در مدرسه هم اکثر اوقات شنونده بودم و تنها یک دوست صمیمی داشتم. میخواستم بیشتر و بیشتر بدانم.
در هر امتحان و کنکوری همیشه جزو ۱۰ نفر اول مدرسه بودم و خواندنم محدود به کتابهای درسی نبود. برای اولین در دوران دبیرستانم با خواندن - شنیدن - کتاب خاطرات یک مترجم، نوشته محمد قاضی احساس لذت جنسی را کشف کردم؛ با خواندن این کتاب که شاید برای خیلیها عادی باشد، فهمیدم حسم به همکلاسیام فراتر از یک دوستی عمیق است. بعد از درک معنی و نشانههای عشق بود که آن همه عذاب وجدان از بوسیدنش تازه برایم شیرینتر شد. با خودم میگفتم من عاشقش هستم و این کنار هم نشستنها و دست در دست هم راه رفتنها، و البته کمشدن نمره انضباطمان همه نشانه عشقمان است.
غیر از درک لذت گناهآلود، یک حقیقت تلخ دیگر هم برایم آشکار شد: توانخواهی من تمام جنبههای زندگیام را پشت خودش پنهان کرده و در نگاه دیگران پررنگترین لایه هویتام را ساخته است. آن روز بود که من عزمم را جزم کردم تا نابینایی تنها بخشی از روزمرهام باشد و نه هویتم. تصمیم گرفتم ستاره، آن دختر نابینا در خانواده و مدرسه نباشد، بلکه متخصص در رشته و کاری که به آن شهرت داشته باشد.نابیناییام باید تنها یک بخش کوچک و پیشپا افتاده در زندگیام میشد، که شد.
وارد دانشگاه شدم و در طول دوران تحصیلم نگذاشتم هیچچیز، حتی زن بودنم و زندگی در جامعهای که وظیفه اصلی زن را حتی بعد از تحصیلات عالیه خانهداری و شوهرداری میدانست مانع رشدم شود. شاید همین وجوه شخصیت خودساختهام یکی از دلایل جذابیتم هم برای دوستانم و هم سایر مردها - بینا و نابینا- بود. در حالی که خیلی از خانوادههای دختران نابینا نگران آینده فرزندانشان بودند که مبادا نتوانند شوهر کنند، ماهی نبود که کسی از من خواستگاری نکند؛ خلاصه من جزو دختران پرطرفدار میان خانواده و دوستانم بودم اما همیشه یک جای کار میلنگید. میگفتم، میخندیدم و شاد بودم ولی نمیتوانستم با مردها ارتباط نزدیکی برقرار کنم، دل ببندم و عاشقشان باشم.
در دوران دانشگاه، زندگی در خوابگاه دختران دنیای دیگری را به من نشان داد. دنیایی که روابط جنسی با دوستپسرها تقریباً عادی بود. طبیعتاً برای من هم جالب بود که همچین تجربههایی داشته باشم، هرچند به سختگیری معروف بودم. در آن دوران، رامین، هم یکی از پسرهای پرطرفدار دانشگاه بود که به چشم خیلی از دخترها میآمد. او مدتها شیفته من بود و حاضر بود برایم هر کاری بکند، اما وقتی در آغوشم گرفت، هیچ حسی نداشتم؛ ابداً هیچ حسی، حتی حس انزجار یا معذب بودن! رابطه را آرام آرام و دوستانه پیش بردیم، شبها و روزهای زیادی بحثهای علمی و اجتماعی میکردیم.
شاید یکی دیگر از خوشبختیهای من این باشد که در خانواده مرفهی بزرگ نشدم و یاد گرفتم چطور مستقل باشم و به همه امورات شخصیام برسم. دیگر زنی مستقل و شاغل شده بودم که میتوانستم به رامین بگویم نمیخواهم ازدواج کنم اما نمیتوانستم دلیلش را مشخص و واضح بیان کنم. بالاخره تنها چند ماه پیش از ازدواج به او گفتم تصمیم گرفتهام تنها باشم.
در دوران تنهایی، وقت بیشتری برای فکر کردن به خودم و زندگیام داشتم و به مباحث روانشناسی هم علاقهمند شده بودم. در مورد عشق و عاشقی و علامتهایش در اینترنت جستجو میکردم تا رسیدم به اطلاعاتی که عشق دو همجنس را "همجنسبازی" مینامیدند و آن را بیماری انحراف اخلاقی تلقی میکردند. اما من، به خودم و به عمق وجودم ایمان داشتم، و جستجویم را متوقف نکردم، بیشتر در مورد "فمینسیم"، "سردمزاجی"، "ناتوانی جنسی" و بسیاری دیگر از مسائل خواندم و فکر کردم.
پیش از ترک ایران برای ادامه تحصیل و البته زندگی آسودهتر، رابطهای کاملا جدی و بلندمدت با یکی از همکلاسیهای سابقم تجربه کرد. او پیش از من هم با زن دیگری در رابطه بود و بیناییاش به او اجازه میداد بسیار بیشتر از من از رابطه جنسی بداند. رابطه با یک زن، نقطه عطف عشق خیالی و عشقبازی حقیقی بود. هرچند هیچکدام نمیخواستیم خود را همجنسگرا بدانیم. مطمئنم اگر آن روزها به اطلاعات بیشتری دسترسی داشتم، باور میکردم که احساس من، گرایش جنسی من و هویتم غیرعادی نیست و آن عشق را بیشتر مزه میکردم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر