خانه سوم، خانه «حامد ابراهیمپور»
محمد تنگستانی
در سالهای گذشته بنا به دلایل مختلف فاصلهای بین نویسندگان و شاعران با مخاطبان ادبیات امروز ایجادشده است. یکی از این دلایل عدم نقش رسانهای ادبیات در جامعه امروز است، و یا مؤلفههایی که به مؤلفههای ادبیات امروز ایران اضافهشده است و برای مخاطب ادبیات فارسی ناآشناست. شاید این فاصله در کمکاری مؤلف ریشه داشته باشد و یا بلعکس. نقش رسانهها و تکثیر تریبونهای اجتماعی هم قاعدتاً بیاثر نبودهاند. قرار است در این بلاگ هر هفته به خانه چند شاعر و نویسنده سر بزنیم. شنونده شعر و یا داستانهایشان باشیم. صادقانه پای درد و دل و صحبتهای خودمانی آنها بنشینیم. تا جایی که به ما اجازه بدهند خانه و فضایی که در آن زندگی میکنند را ببینیم. قرار است با دنیای پشت اثر کمی بیشتر آشنا شویم. حرفهای خودمانی آنها را بدون دخل و تصرفی در نحوه نگارش با شما به اشتراک میگذارم. هدفم در این پروژه ایجاد ارتباط بین شما و نویسندگان است.
«حامد ابراهیمپور» سیوشش سال پیش در تهران متولد شد. تحصیل کرد رشته حقوق و وکیل پایهیک دادگستر است و جدا از خانواده، زندگی میکند. علاوه بر ادبیات به سینما، علاقه دارد و در حوزه سینما به نقد، تدریستاریخ سینما و تحلیل فیلم میپردازد.
«حامد ابراهیمپور» در غزل نگاه متفاوتی به واژهها و فرم اجرایی دارد. تا کنون یازده کتاب به چاپ رسانده است. از بین کتابهای منتشر شدهاش میتوان به:«آلن دلون لاغر می شد و کتک می خورد»، « به احترام سی و پنج سال گریه نکردن» و «به هزار دلیل دوستت دارم» اشاره کرد.
شاعرتافتهای جدا بافته از جامعه نیست.
حرف «حامد ابراهیمپور» با مخاطبانش:
اگه راستشو بخواهین من هیچ وقت قرار نبود شاعر بشم، قرار بود عقل سالم در بدن سالم داشته باشم و فرد مفیدی برای اجتماع باشم. عاشق ورزش و درس خوندن بودم و همهی برنامهریزی خانوادهی متوسط من، در تمام سال های سخت جنگ و بعد از آن، این بود که وقتی درس و مدرسه تموم شد، دکتر بشم، همهی خانوادههای این مرز پرگهر دوستدارن بچههاشون دکترمهندس بشن و خانوادهی من بیشتر از همه. مهندس نه البته، فقط دکتر. دندونپزشک و داروساز و دامپزشک روهم دکتر حساب نمیکردند دکتربراشون فقط ازونایی بود که از اتاق عمل با روپوش و دستکش و ماسک میاد بیرون ومیگه: «متاسفم».
خب! با این وضعیت معلوم بود که وقتی در نوجوانی علاقهمند به ادبیات شدم و بعد ازون رشته تحصیلیم روعلوم انسانی انتخاب کردم، چه قشقرقی توی خونه به راه افتاد. رویای دکترشدن براشون دود شد و رفت هوا. خودم دلم میخواست معلم فارسی بشم و شعر بگم. هنوزم دلم میخواد معلم فارسی بشم و شعر بگم، البته به قسمت دوم دلم رسیدم. ولی آخرش نشد، که معلم بشم. بالاخره چشم و هم چشمی با هم شاگردیا و اصرار خانواده و معلمها کار دستم داد و باعث شد که شب انتخاب رشته، حقوق قضایی رو در در اون دفترچه کذایی علامت بزنم و برم در دانشگاه تهران حقوق بخونم.
من وکیل دادگستریام و شاعرم.
یک وکیل دادگستری که کتاب شعر اولش رو در نوزده سالگی چاپ کرد و هنوز آرزو میکنه که ای کاش توی یه مدرسهی کوچیک معلم فارسی بود. ادبیات و حقوق در عین بیارتباطی ارتباط زیادی باهم دارن. بعضی وقتها با خودم بلند بلند فکر میکنم: «اینکه خوشبختانه شاعر گل و بلبل نیستم و دغدغهم غزل نوشتن قدمایی و سنتی با محوریت چشم و ابروی دخترهمسایه و آه و ناله از روزگار ستمپیشه و دوز و کلک رقیب نیست ،همهش میتونه نتیجهی همین حقوق خوندن باشه». حقوق باعث شد که من بیشتر مردم و مشکلاتشون و بشناسم. بیشتر رنجی که بر خیلی از آدمها میره رو درک کنم و اگر روایتگر دردی اجتماعی هستم، اون درد رو از نزدیک حس کرده باشم. نه اینکه یه گوشه کنار بساطم نشسته باشم و مثل خیلی ها شعر در کنم و شعار بدم، البته این مساله –این شاهد بودن و روایت کردن - پدر منو درآورد و روز به روز منو بیشتر خسته و گوشه گیر کرده.
من اینکاره نیستم
خب همهی اینها باعث میشه که مثل بقیه وکلای دادگستری نباشم. از یه طرف دیگه مثل بقیه شاعرها هم نباشم و توشون وصلهای ناجور به نظر بیام. توی جلسات دادگاه با وجود گذشت این همه سال اذیت بشم و روحیهی ایده آلیست و آرمانگرایانهم متاسفانه نگذاره که هر پروندهای رو با وجود حق الوکالهی خوب قبول کنم. یا نمیذاره مثل خیلی از وکیلها که دیگه دیدن این صحنه ها براشون عادی شده، به «حقوق» به چشم یه شغل نگاه کنم وازش پول دربیارم. من تمام این سالها مثل یه مگس سمج که روزی هزار بار با کله خودشو میکوبه به شیشهی بستهی یه پنجره، اصرار داشتم که دنیارو نجات بدم، ولی آخر سر خودم رو هم، نتونستم نجات بدم. از یه طرف رسمیت و جدیت یک وکیل منو در اخلاق و زندگی و حتی طرز لباس پوشیدن و آداب معاشرت از بقیه ی شاعرها و اهالی هنر جدا کرده، و از طرفی دیگه نمیتونم شبیه بقیه باشم و زندگی کنم. سالهاست که با لباس رسمی و رفتار رسمی شاعری میکنم! جنونم رو پشت دکمههای کت و شلوارم قایم میکنم و وقتی درها رو میبندم و از اجتماع خشمگین برای چند ساعتی جدا میشم، دکمههای کتم رو باز میکنم و میگذارم این جنون اسیر شده که داره روز به روز پیرتر و خستهتر میشه برای خودش توی خونه ول بچرخه و جفتک بندازه!
سینما خواندم اما فایدهای نداشت
راستی، من یه خورهی فیلم شش ستارهام هستم! چند سال قبل به سرم زد که وکالت رو ول کنم و برم فیلمساز بشم. همین کار کردم، رفتم سینما خوندم، ولی فایدهای نداشت. پیرترین دانشجوی کلاس بودم و سر و وضع و ظاهرم بیشتر از قبل با بقیه فرق می کرد. بعد از فارغ التحصیلی هم روابط و اسپانسر نداشتم که بتونم فیلمهای دلخواهم رو بسازم. فیلمسازی پول زیادی می خواد. برای اینکه بتونم فیلمهام و تهیه کنم باید وکالت میکردم، یعنی تنها شغلی که درسشو خونده بودم و بلد بودم. درنهایت بعد از چند وقت لجبازی با خودم برگشتم به وکالت. همهی راهها به رُم ختم می شه. این روزا حس میکنم خیلی تنهام. حس می کنم مثل یه عقرب که وسط آتیش گیرافتاده تنهام. آشنا تا دلتون بخواد دارم. ولی دلم لک زده برای یه رفاقتِ تا ته خط، دقیقاً شبیه فیلمهای قدیمی کیمیایی، حتی حاضرم ته فیلم بگم: نمردیم و «گولّه» هم خوردیم، معمولا بعد از ساعات کاری با فیلمها و کتابها وخاطرات و نامهها و نوشتههام خلوت میکنم و میگذارم که این جنون سرکوب شده برای خودش نفسی بکشه، ولی مدتیه که خبری ازش نیست، اونم خسته شد و رفت پی زندگیش.
برم خیابون انقلاب روبروی دانشگاه کافه بزنم.
چند وقت قبل به لطف یکی از دوستان مهربان، کارای پذیرشم داشت در یکی از دانشگاه های فرانسه برای خواندن دکترای سینما انجام میشد ،قرار بود برم فرانسه و فیلمبسازم برای دل خودم. هی «کازابلانکا» نگاه می کردم و با خودم به تناوب میگفتم: «پاریس همیشه با ماست...». بعضی وقتها هم می گفتم: «دوباره بزن سام» ولی لحظه ی آخر ترسیدم. حس کردم سی و پنج، شش سال برای یه شروع تازه سن و سال مناسبی نیست. حس پیری میکنم و برام سخته که بخوام همه چیز رو از اول شروع کنم. در ضمن احساساتی و نازک نارنجی هم هستم و به احتمال زیاد غربت پوستم رو میتونه قِلفتی بکنه. تازگیا به سرم زده که همه چیز رو تعطیل کنم و برم برای خودم، تو خیابون انقلاب، روبروی دانشگاه یه کافی شاپ بزنم. صبح تا شب قهوه بخورم و موزیک گوش بدم و جونترا رو نصیحت کنم. راستی، چند وقتی هست، بعد از دیدن بچههای قد کشیده دوستام فکر میکنم ازدواج کردن هم بد نیست. ولی جدا ازاینکه اخلاق مزخرف ما شاعر جماعت رو هیچ زن عاقلی نمی تونه برای مدتی طولانی تحمل کنه، هرجوری که نگاه میکنم، میبینم که سنم کمی بالا رفته و این اسب لنگ ِکج و کوله اصلا مناسب پیست مسابقه نیست، و به احتمال زیاد اگر مرتکب این خبط بشم ،چند سال دیگه بچهی احتمالیم وقتی داره برای رفیقاش خالی میبنده، به جای اینکه بگه به جون بابام، میگه به ارواح خاک بابام. خلاصه هرچی نقشه میکشم به در بسته میخورم. از قدیم گفتن آدم وسواسی دم توالت میخوره زمین. چند شب قبل که داشتم با «مهرداد اسکوی»ی فیلمساز گپ می زدم و غرغر میکردم، تشویقم کرد که یه کوله پشتی بردارم، موهامو تیغ بزنم و برم چند ماهی در کوه و بیابون عکاسی کنم. این روزا تکلیفم با خودم روشن نیست. از ادبیات و حقوق به یک اندازه خستهام، خدارو چه دیدید، شاید کله مو تیغ انداختم و با یه دوربین زدم به کوه.
یک مثنوی از «حامد ابراهیمپور»
دو تکّه زخم
اپیزود اول - اودیسه :
به جستجوی تن روشنت ، به کشف تن ات
به احتمال حضورت ، به دوست داشتن ات
به زندگی – هرجایی که خانه مان جا شد-
به دوست داشتن ات-هرکجای دنیا شد-
به زندگی در دنیای بی خزان، بی ظلم
به دوست داشتن ات در بهار استکهلم
به عاشق تو شدن درهزار سمت جهان
به دوست داشتن ات در مونیخ ، درتهران
به رازهای بزرگت، به شرم دختری ات
به آفتاب –که خوابیده زیر روسری ات-
به دخترانگی ات –هرکجای این دنیا-
به رنگ چشمانت در غروب ویرجینیا
سقوط آغوشم در نبرد تن به تن ات
دو تا ستاره که گل داده زیر پیرهن ات
به دوردست پریدن، به زندگی،به سفر
به دوست داشتن خاطرات یکدیگر :
به سینما تِک پاریس...پشت هم ،هرسانس
تو را کشیدن در عصر نیلی فلورانس
به دیدنِ روزی –روزگاری آمریکا
گرفتن دزدان دوچرخه ی دسیکا
به کینسکی شدن ات در تن تکیده ی تِس
پولانسکی شدنم روی دشنه ی مکبث
میان صندلیِ پاشکسته بند شدن
به احترام کیارستمی بلند شدن
به شعر برتولوچی روی آخرین تانگو
به زخم های لارا روی سینه ی ژیواگو
فرار کردن از روزهای هرجایی
به پر کشیدن روی کلاغ بیضایی
به پر کشیدن در هفت آسمان جدید
طلسم بال تو در سمفونی قوی سفید
به باله رقصیدن روی پنجه ی اپرا
به شعر خواندن تو در گلوی دزدمونا
به راه رفتن در نقشه ها بدون لباس
به راه رفتن در جاده ی پاریس تگزاس
به راه رفتن از شانگهای تا تهران
به راه رفتنمان بی بلیط ، بی چمدان
به کشف تابستان روی جاده ی فلینی
به پله ی اودِسا در خزان استالینی
مرور کردن رنج مسافران زمین
به دوره کردن مارکز،همینگوی،پوشکین
به پنج عصر شدن...رقص سرخ دامن تو
به چتر دامن تو روی خون ایگناسیو
به چشم های تو در دوربین کاستاریکا
به دستهای تو در بوم قرمز فریدا...
به زندگی را درچشم هات حل کردن
تو را ته همه ی کوچه ها بغل کردن
تو را بغل کردن ...بی هراس، بی کابوس
تو را بغل کردن... در قطار...در اتوبوس
به عاشق تو شدن در هرات ، در منجیل
تو را بغل کردن در بنادر برزیل
به عاشق تو شدن در عراق ، در فیلیپین
تو را بغل کردن زیر تیغه ی گیوتین
به عاشق تو شدن در دقایق آخر
تو را بغل کردن روی مین ضد نفر
به عاشق تو شدن در هزارتوی جهان
تو را بغل کردن در دمشق، در واتیکان
به عاشق تو شدن در تن دو پاره ی نیل
تو را بغل کردن در زبور، در انجیل
به عاشق تو شدن در سیاهچال زمین
تو را بغل کردن پشت میله های اوین
به عاشق تو شدن در غروب های سیاه
تو را بغل کردن در حیاط دانشگاه
به ببر و کوچه ی بن بست فکر می کردم
به چیزهایی ازین دست فکر میکردم....
اپیزود دوم - پرومته :
به زندگی در چشمان کرم خورده ی من
به گریه کردن مادربزرگ مرده ی من
به آب رفتن مادر بزرگ در فنجان
به خانه ای کوچک در حوالی اتوبان
به هضم خانه یمان در دهان اقیانوس
به گریه کردن مادربزرگ در اتوبوس
به نفت خشک شده در پیاز...در املت
به گریه کردن مادربزرگ در توالت
به زندگی کردن با برنج، با کفگیر
به گریه کردن مادربزرگ درصف شیر
به گریه کردن در طشت رخت،در لیوان
به درد و دل کردن با سرنگ،با سرطان
به ربٌناهای زخم خورده پشت قنوت
به گریه کردن مادربزرگ در تابوت
به رنج کودکی اش،عقده های بدخیم اش
به عکس خالی در آگهی ترحیم اش
زنی که آمد و با نصف دوم دیه رفت
زنی که زایید و با دو سکه مهریه رفت
زنی که مثل لباس نَشُسته تن می شد
زنی که با شوخی مادر وطن می شد
زنی که در سبد قرمز جهان گم بود
زنی که سیب نمی شد، زنی که گندم بود
زنی که تنها می شد ، زنی که طاقت داشت
به گریه کردن درنور ماه عادت داشت
زنی که نان از دستان دیگری می خورد
زنی که قرآن می خواند و توسری می خورد
زنی که با هر زاییدنش کفن می شد
زنی که از اول زن نبود، زن می شد
زنی که لاغر می شد، زنی که پوست نداشت
زنی که چشمانش را زیاد دوست نداشت...
به من...به چرخش اصلی داستان – که تویی-
به شعر گفتن یک خانم جوان –که تویی-
به مرگ پاردایانی در شکوه ریزش تو
به آخرین دوئلم در سر میشل زواگو
به زخم خوردن در چارگوشه ی دنیا
به جوخه ی آتش در جنوب اسپانیا
به زخم خوردن در انقلاب، در گاندی
به تکه تکه شدن در غروب نورماندی
به زخم خوردن تو روی خاک سرخ سویل
گلوله خوردن در چند متری باستیل
به قطره های تن ات روی مبل...روی موکت
به زخم خوردن تو در گلوی آنتوانت
به انقلاب تنت – هرکجا که افتادی –
به برف موهایت در بهار آزادی
به نقشه ی وطنم روی چین دامن تو
-خلیج های جهان ایستاده در تن تو-
من و شمردن لبخندهای آخری ات
من و گرفتن پروانه های روسری ات
من و نخندیدن با عبید زاکانی
من و تلف شدن گربه های ایرانی
من و خلیجی که در سرم کدر می شد
من و نوشتن شعری که منفجر می شد...
به خاک و خاکستر، روی نامه های چخوف
به شعر خواندن در لوله ی کلاشینکف
به دوره کردن یک مشت آرزوی محال
به شعر گفتن در خاکریز ، در گودال
به نم کشیدن در روزهای تنهایی
به شعر گفتن در دادگاه صحرایی
هزار تا دیوار و هزارتا برلین
هزار تا گورستان....هزار متر زمین
به گله ی بی صاحب ، به گرگ فکر نکن!
به این خرابی های بزرگ فکر نکن ...
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر