خيلی سال پيش با بعضی همکارانم در راديو ايران به اين نتيجه رسيده بوديم که به دلايل ناشناخته قدرت نداريم يک راست برويم روبروی مديرمان بايستيم حرفمان را به او بگويیم. تصمیم گرفتيم سه چهار نفری تمرين کنیم و هر بار يکی نقش مدير را بازی کند و طرف مقابل بيايد اعتراضش را بگويد بلکه قدرتمند بشويم. در جريان تمرينات گروهی خيلی خوب بوديم ولی بدون استثناء در ميدان عمل به جایی نمیرسيديم. حتی يکی از همان گروه يک روزی که از فرط خشم قرمز شده بود بدون فوت وقت راهش را کشيد و بطرف اتاق مدير رفت و اميدوار بوديم که همان دفعه موفق بشود ولی از قراری که خودش تعریف کرد وارد اتاق که شده و مدير از او پرسيده چيزی شده؟ دوست ما تنها چيزی که به فکرش رسيده این بوده که بگويد دو روز بود شما را نديده بودم آمدم احوالپرسی کنم. اين اشکال برای من يکی ماند تا وقتی مهاجرت کردم و متوجه شدم خودم بايد به داد خودم برسم. که به نظرم رسيدم. با همين پيشینه که به آدمهای جامعه ايرانی نگاه میکنيد میبینيد چقدر برای گفتن حرفهایمان تمرين نداريم. "نه" گفتن برایمان سخت است. اعتراض مسالمت آميز نمیکنيم و میرسيم به مرض جنون و بعد ديگر مسالمتی در کار نيست. توی سونا نشسته بودم ديدم يک آقای درشت هیکلی آمد داخل. يک کمی توی تاريک و روشنايی و بخار سونا اينطرف و آنطرف را برانداز کرد که کجا بنشيند و يک جايی نشست. گفتم خيلی زود چشمت به بخار سونا عادت کرد جای نشستن پيدا کردی.
مرد: حالا که چشمم کم سو شده. قبلا خيلی بهتر از الان بود وگرنه تا بحال زنده نبودم.
من: خلبان بودی؟
مرد: نه آهنکار ساختمانهای بلند بودم. چشمم درست نمیديد پام را روی تيرآهن عوضی میذاشتم از طبقه چهل و پنجاه سقوط میکردم.
من: پس پرونده ساختمانهای بلند شهر رو داری.
مرد: اينجا رو که دارم ولی پرونده بعضی از ساختمانهای آلمان رو هم دارم.
من: آلمان هم کار کردی؟
مرد: اصلا آلمانی هستم برای کار اومدم استراليا.
من: بعنوان آهنکار؟
مرد: آره شرکتی که باهاش در آلمان کار میکردم قرارداد ساخت دو تا ساختمان رو برنده شد من بعنوان آهنکار اومدم استراليا.
من: چطور شد موندی؟
مرد: ديدم آب و هوای اينجا رو دوست دارم رفتم اداره مهاجرت گفتم من میخوام بمونم. گذرنامهم رو دادم و ديگه استراليایی شدم.
من: اون موقعی که اومدی اينجا بهت نمیگفتن چرا نميری کشور خودت؟
مرد: خيلی زياد میگفتند.
من: لابد اذيت کننده بوده.
مرد: سه چهار سال خيلی اذيت شدم ولی بعد ياد گرفتم چی بگم. تمرين کردم که چطوری بايد مطمئن حرف بزنم.
من: چی رو ياد گرفتی؟
مرد: هر کسی میگفت برو کشور خودت بهش میگفتم مگه تو صاحب اينجایی؟ تو خودت هم مهمونی.
من: برای بعضیها سخته اين حرف رو بزنن.
مرد: خوب بايد بزنن. برای من هم سخت بود که بفهمم چی بايد بگم ولی ياد گرفتم. اگه حرف نمیزدم يا کارم رو از دست میدادم يا ديوانه میشدم.
من: دعوا هم ميشد؟
مرد: آره. توی کار ساختمانی هر کسی يک تکه آهن يا آجر توی دستش هست ديگه. بهم میگفتن تو اومدی اينجا يکی از ماها کارش رو از دست میده.
من: آره خوب اين حرف عموميه و هنوز هم ميشه اين حرف رو شنيد.
مرد: حرف احمقانهايه. اگه يک آدمی بلد باشه کار منو انجام بده خوب میرفتن همون آدم رو استخدام میکردن. وقتی منو استخدام کردن يعنی ديگران بهتر از من نبودند. میگفتم لابد بيعرضه بوديد که منو استخدام کردند.
من: حالا اين که بگی مگه صاحب اینجایی يعنی ياد گرفتی؟
مرد: آره ديگه. صاحب استراليا بومیها هستند. بقيه اومدن مهمونی. مثل امريکا که صاحبش سرخپوستها هستند. آدم بايد حرفش رو بزنه.
من: ببينم صاحب آلمان کيه؟
مرد: هيچکس صاحب آلمان نيست. هر کسی بتونه منظم باشه و سخت کار کنه صاحب آلمانه. ببين دنيا ديگه صاحب مشخص نداره. چمدونت رو میگيری دستت ميری هر جايی که دوست داری زندگی میکنی. ميشی صاحب اونجا. تو کجایی هستی؟
من: ايرانی.
مرد: توی ايران ميگن ما صاحب اينجا هستیم؟
من: فراوان. اصلا توی خاورميانه همه از اين حرفها میزنن.
مرد: هر کی بهت گفت من صاحبش هستم بگو خودت هم مهمونی. بهش بگو ماشينت ساخت کجاست، مهمون همونجايی.
من: من ديگه دارم میپزم سونا بسه.
مرد: يادت نره به هر کی گفت بگو خودت هم مهمونی.
من: هاهاهاها ... باشه ميگم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر