سیامند زندی، نویسنده و مترجم ساکن کانادا
مصطفی عزیزی را از سالها پیش، آن زمان که من نیز وبلاگی داشتم، میشناسم. آن زمان او وبلاگ «شبح» را مینوشت. بعدها به تورنتو آمد و موقعی بود که دیگر من در تورنتو نبودم. پس هیچگاه فرصتی که با یکدیگر رودر رو بنشینیم و چای و گپی داشته باشیم، پیش نیامد، اما همچنان دورادور، و باز هم به لطف اینترنت و شبکههای اجتماعی از حال هم باخبر بودیم. برای هم پیغام و پسغام میفرستادیم و حالی و احوالی از یکدیگر میپرسیدیم. او همان زمان که «شبح» بود، آنچه در دل داشت را صریح و بیپرده مینوشت، تنها مینوشت، میگفت و اعلام میکرد که «من دگراندیشم»، چون شما نمیاندیشم، تنها تفاوتم با شما در همین جاست. ایرانیم، به سرزمینم عشق میورزم، اما اندیشهام چون شما نیست. بعدها هم که به تورنتو آمد، خودش ماند. خود را، و عقاید و نظراتش را هیچ کجا پنهان نکرد، نشان داد که به همان عقایدش، به «دگراندیش» بودنش وفادار است. نخواست «آوارهٔ ایرانی» بماند، پس در اولین فرصت از حق اولیه و ابتداییاش، یعنی بازگشت به میهناش استفاده کرد. او مثل همهٔ ما ایرانیان، نخواست و نمیخواهد «آواره ایرانی» در جای جای جهان بماند. او شجاعانه حق اولیه و ابتدایی خود را درخواست کرد. ایرانیام و دگراندیش. این سرزمین خانهٔ من است. هیچ کسی، تحت هیچ عنوان و هیچ توجیهی حق ندارد مرا از خانهام محروم کند. من چون شما نمیاندیشم و با شمایان متفاوتم، اما خانهام را رها نخواهم کرد. شاید این روزها او را زیر فشار بگذارند، که از این حق ابتدایی و اولیهٔ خود دست بکشد، خود را «مأمور سرویس»های مخفی این و آن کشور بخواند، تا این حق را از او دریغ کنند. تا او را در سرزمین و خانهاش، بیگانه بنمایانند. اما فراموش نباید کرد، مصطفی عزیزی، یکی از شجاعترین ما ایرانیان است، او از حق خود دست نکشید و به رغم اینکه میدانست، شاید به عقوبتِ دگر اندیشی به زندان و فشار دچار آید، اما خطر کرد و به خانه رفت. همصدا با مصطفی باید همه بگوئیم آنجا خانهٔ ماست، هیچ کسی، تحت هیچ توجیهی اجازه ندارد ما را از حق بازگشت به خانه و سرزمینمان محروم کند. مصطفی آزاده است و میبایست آزاد شود.
در سالهای نوجوانی و جوانی با واژه ی «آوارگان فلسطینی» زیاد مواجه می شدیم، کسانی که همچنان پس از نزدیک به شش دهه هنوزم هم «آوارگان فلسطینی»اند. بعدها که ما خود به اجبار و یا به میل شخصی مان، به خارج از ایران رو آوردیم. با این سئوال مواجه بودم که آیا ما هم «آوارگان ایرانی»ایم؟ بخش بزرگی از ما ایرانیان، با آغاز حکومت جمهوری اسلامی، به ناچار و یا به «میل شخصی» خود به خارج از ایران پناه آوردیم، راه بازگشت به وطن، به علایقمان، به خانواده و دوستانمان، به همهٔ خاطرات و همهٔ آنچه که ما را «ما» کرد، به رویمان بسته شد. برخیمان را «ضدانقلاب » نامگذاری کردند، برخی دیگرمان را «مرفهین بیدرد» و نام های دیگر. اما قبل از همه چیز ایرانیانی بودیم، که به اجبار از سرزمین خود رانده شده بودیم. در همهٔ این سالها، سئوالی اصلی در ذهن همهٔ ما بود و هست؛ مگر نه اینکه ما صاحبان آن سرزمین و وطنیم؟ چرا راه بازگشت ما بسته شده؟ چرا برای بازگشت به خانهمان، باید «توبه نامه» بنویسیم؟ مگر چه گناهی از ما سرزده که از آن «توبه» کنیم؟ در این فاصله بسیارانی بودند که اقدام کردند و بازگشتند؛ برای دیدار خانواده، برای دیدار پدرانی که دیگر پیر شده بودند، برای دیدار مادرانی که همچنان چشم بر در مانده بودند که فرزندشان باری دیگر از آن در وارد شود. زهرا کاظمی جان بر سر آن گذاشت، رامین جهانبگلو پس از مدتها زندان و قرین «ملاطفت» شدن، بالاخره به تلویزیون آمد و خبر از «ملاطفت» و مهربانیها در زندان داد، و بسیارانی دیگر. از سوی دیگر دستگاه تبلیغاتی حکومت همچنان تبلیغ کرد و میکند، کهای بیخبران چه نشستهاید که همه چشم انتظار دیدار شما و سرمایه و تخصصتان در ایران هستیم، بیایید و در خدمت وطن خود باشید! بیایید که «عفو عمومی» شامل حالتان است، و... و ما همچنان در انتظار و حیرت زده که «عفو» از چه گناهی؟ از دگراندیشی؟
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر