سپیده جدیری، شاعر ساکن پراگ
مصطفی عزیزی، پسرِ دخترعموی مادر من است. حتما میگویید چه نسبت دوری! اما نسبت او با من و خانوادهام نزدیکتر از این حرفهاست. چنانکه در دوران نوجوانی هر وقت از اراک به تهران میآمد حتما به منزل ما هم سری میزد و من که آن موقع هنوز خردسال بودم همیشه بال درمیآوردم از آمدنش چون از چهرهی همیشه شاد و مهربانیهایش و روحیهی خوبش خیلی انرژی میگرفتم. آقای عزیزی بعدها برایم خاطرهای فراموش نشدنی باقی گذاشت و آن بُردنِ من نزد احمد شاملو در آخرین سال زندگی او بود که معلوم است برای شاعری به سن و سالِ آن روزهای من، به چه معنا بود و از این نظر همیشه خودم را مدیون آقای عزیزی میدانم که آرزوی آن سالهای مرا برآورده کرد.
یادم میآید او چهرهی محبوبِ دور همیهای فامیلی بود و تا جایی که از فامیلم در تهران شنیدم، هنوز هم همان روحیات را دارد.
با من از شعر و ادبیات میگفت و از این منظر، میان فامیل از معدود افرادی بود که با هم حرفی برای گفتن داشتیم و برای همین، علاوه بر فامیل، به دوستی خوب هم برایم تبدیل شد.
وقتی آمد تورنتو، چون از روحیاتاش که مثل خودم بود و خیلی زود «هوم سیک» میشد خبر داشتم، در گفتوگویی برای شهرگان ونکوور در این باره از او پرسیدم و گفت: "اگر مهاجرت در جوانی معنی داشته باشد در میانسالی مضحک است... من مهاجرت نکردم و اکنون مانند تبعیدیها روزگار میگذرانم... تا حالا که مثل مهاجران زندهگی نکردم یعنی جذب کار و بار اینجا نشدم. کارهای کوچکی اینجا و آنجا کردهام اما اینها را اسمش را نمیگذارم زندگی جدید. بیشتر جسمی در اینجاست و روحی سرگردان در ایران. اما به هر حال کارهایی را شروع کردهام که اگر به بار و بنشیند شاید به شود گفت: «زندهگی جدید»".
فکر میکنم روح سرگردان مصطفی عزیزیست که جسم او را هم به بازگشتن دوباره به ایران کشانده، به رغم هر چه که تهدیدش میکرد. او را تمام و کمال درک میکنم و شجاعتش را تحسین میکنم و اگر به شجاعیِ او بودم مطمئناً من هم دنبال روح سرگردانم راه میافتادم میرفتم ایران.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر