محمد ماشینچیان
به قول خودش «...فلانی از آن قبیل آدمها بود که میدیدی زیر باران وسط رعد و برق و طوفان، با زره مِسی خیس، نوک بلندترین قله ایستاده و نعره میزند: همه خداها فلانفلانشدهاند!» منظور اینکه به کسی باج نمیداد؛ مهندس کامپیوتر، فیلسوف سیاسی، بازاریاب بیمه، جادوگر یا پلیس برایش فرقی نداشت و همه را با یک چوب میراند. ترجیح میداد میمونی در حال تکامل باشد تا فرشتهای هبوط کرده. آدم واقعبینی بود؛ گفته بود «قلم البته که تواناتر از شمشیر است، منتهی به شرطی که شمشیره خیلی کوتاه و قلمه خیلی تیز باشد!»
به علم علاقمند بود، گرچه در مصاحبهای اعتراف کرد که علاقهاش به علم آنقدری نیست که بتواند معادله چهارمجهولی حل کند. همینطور در باره تحصیلاتش نقل میکرد که خیلی از معلمهایش از نظر بنیهی آموزشی در حد چیزبرگر بودهاند و این شده که به خود زحمت دانشگاه رفتن نداده، ولی با آنهایی که دانشگاه رفتهاند همدردی میکند. دانشگاهِ دنیای خودش را، موسوم به دانشگاهِ نادیده—که از قضا بلندترین برجِ آنخمورپورک، بزرگترین شهر آن دنیا بود و از همهجای شهر دیده میشد—جادوگرها اداره میکردند و کرسیهای متنوعی داشت؛ از هوش مصنوعی گرفته تا طالعبینی و جنگیری و مطالعه سنگنبشتههای غیرباستانی!
از دنیای او گفتم. تا الان دیگر خیلیها از چند و چون دنیایی که او خلق کرد خبر دارند؛ سیارهای که ماجراهای کتابهایش در آن میگذرد صفحهای مسطح است و آبشارهای عظیم (و اگر عابری تا آنجا پیادهروی یا قایقرانی کند) از لبهاش به فضا فرو میریزد. سیارهی کذایی روی گُرده چهار فیل (به نامهای بریلیا، توبول، تیفون کبیر، و جراکین) استوار است و فیلها هم روی پشت لاکپشتی کهن به نام آتویین کبیر ایستادهاند و آتویین هم به مقصد نامعلومی مشغول شنا در فضای لایتناهی است. دو نظریه کلی راجع به آتویین وجود دارد. اولی که فضاروانشناسان مدرن به آن اقبال بیشتری دارند بر این باور بنا شده که آتویین از ناکجا آمده و تا ابد با شنای کرال یکنواخت به ناکجا میرود. نظریهی دیگری که بیشتر در حوزههای علمیه به آن وثوق دارند این است که آتویین از زادگاه تا زمان جفتگیری شنا میکند و در نتیجهی جفتگیری، لاکپشت/سیارههای جدیدی پا به کائنات خواهند گذاشت. فضاجانورشناسهامدتها در تلاش بودند تا با فرستادن سفینه از چند و چون جنسیت آتویین سر در بیاورند؛ قلاب ماهیگیری غولپیکری را تصور کنید که سفینهای—بهعوض طعمه—به انتهای نخش وصل است و دو-سه دانشمند را به وسیلهاش (از قسمت جنوبی سیاره) پایین میفرستند، بلکه بتوانند جنسیت او را رصد کنند. شاید برایتان جالب باشد که بدانید جنسیت آتویین کبیر... نه، مطمئنام که ترجیح میدهید شخصاً حین مطالعه کتابها از این راز کائنات پرده بردارید.
شاید مفید باشد اگر مختصری راجع به کتابهایش بگویم. کتابهایش چهار-پنج طعم مختلف دارد، از «جادوگرها» گرفته که نقش پر رنگی در ماجراهای دیسکورلد ایفا میکنند و داستانهایشان معمولا در دانشگاه نادیده میگذرد و فعالیتهایشان گسترهی وسیعی از جنگیری و شامورتیبازی تا مطالعات فیزیک ذرات و کوانتوم را در بر میگیرد و چندین شخصیت اصلی دارد، از جمله جادوگر دیپلمردیای به نام رینسویند که میتواند به هجده زبان التماس و به چهل و چهار زبان فریاد بکشد و ادعا میکند کلمه دوم اسمش اگر «شانس» باشد کلمه اول حتما «بد» خواهد بود، و خیلی اوقات نظرات پرچت را درباره فلسفه سیاسی بیان میکند: «آدمهایی که حرف از لزوم رياضت کشيدن برای مصلحت جامعه میزنند، هیچ وقت موضوع مشمول خودشان نمیشود. وقتی یکی فریاد میزند که برادران شجاعم، به پیش! اگر دقت کنی میبینی خودش تنها کسی است که کلاهخود ضدگلوله بر سر، پشت صخره پناه گرفته.»
تا «گزمهها» در شهری که در آن آدمکشها و دزدها و گداها و قماربازها و کیمیاگرها و رختشویها و دلقکها هر کدام برای خودشان انجمن صنفی دارند و مالیات میپردازند و سالیانه حق دارند مقدار معینی کار کنند، تا «ساحرهها» که حکایت چند خانمعاقله است که گرچه دستی بر جادو و جنبل و فالگیری دارند اما ترجیح میدهند کارشان را با دارو علفی و زبانبازی پیش ببرند، تا شخص جناب «مرگ» که به استثنای یکی دو کتاب در همه داستانهای پرچت ظاهر میشود و از جمله شخصیتهای نقش اول او بحساب میآید، تا مؤخرترین شخصیت که جناب «مویست ون لیپویگ» باشد؛ شارلاتان آچارفرانسهای که به چنگ قانون میافتد و لرد وتیناری مجبورش میکند در خدمت رفاه شهر بکوشد.
باری، راجع به ایدههای درخشان و تأثيرشان در دنیای پیرامون حرف قشنگی میزد. همه میدانند که در جهان چندوجهیای که در آن زندگی میکنیم، خیلی از کشفیات بزرگ مدیون الهامی لحظهای هستند. البته که بعد از کلی کارِ گِل، اما بهرحال مشاهدهی افتادن سیب یا جوش آمدن آب کتری یا سر ریز شدن آب از وان حمام باعث میشود یک چیزی در کلهی طرف بشکن بزند و در و تخته بهم چفت شود. معروف است که کشف ساختار دی.ان.اِی مدیون این بوده که کلهی دانشمند کاشفِ مربوطه موقع تماشای راهپلهای مارپیچ دمای مناسبی داشته. حالا اگر طرف از آسانسور استفاده میکرد، کل دانش ژنتیک، امروز وضع دیگری میداشت. خیلیها این تصادفی بودن را نیک میپندارند در حالی که اینطورها نیست. مثلاً فلان چیز را که در نظر آدم مناسب میتوانست باعث اختراع ژنراتور انرژی بدون آلودگی با هزینه پایین شود از قضا یک اردک از همهجا بیخبر تماشا میکند و میرود پی کارش. از آن طرف گلهی خروشان اسبهای وحشی را که باعث الهام فلان شاعر/خوانندهی بیاستعداد برای مزخرف سرودن میشود میتوانست قورباغه بیگناهی تماشا کند که خیلی طبع شعر ندارد و نهايتاً واکنشش غورغوری باشد و در نتیجه کسی آزار نبیند.
راجع به طبیعت آدمیان حرف برای گفتن زیاد داشت، از جمله اینکه گفته بود بعضیها دست به هر کاری میزنند فقط برای اینکه ببینند آیا میشود آن کار را انجام داد یا نه. اگر در غاری پرت و دورافتاده سوئیچی نصب کنید که رویش نوشته «سوئیچ پایان جهان: لطفا از دست زدن اکيداً خودداری کنید» مطمئن باشید که نخواهند گذاشت حتی رنگش خشک شود. جای دیگری گفته بود که حماقت اگر خالص باشد همیشه بر هوش مصنوعی پیروز خواهد شد!
از حق نگذریم، گاهی از سر ارادت یا بدخواهی دربارهاش زیادهروی میکردند. گلایه کرده بود که شایعه درست کردهاند که من خدا را یافتهام، حال آنکه من کلیدهایم را به سختی پیدا میکنم چه رسد به خدا، و تازه برای وجود کلیدهای من کلی شواهد تجربی در اختیار است!
به گربهها علاقه داشت، در یکی از داستانهایش یکی از شخصیتها راجع به چرایی زندگی دنیوی میپرسد، «مرگ» بعد از لختی درنگ جواب میدهد که، گربهها... گربهها باحالاند. از آنطرف اما بر این باور بود که اگر گربهها شکل قورباغه بودند، آنوقت تازه میفهمیدیم که چه موجودات سنگدل و بیشرفی هستند. همینطور گفته بود که در روزگار باستان گربهها را میپرستیدند؛ امروز ما این موضوع را فراموش کردهایم اما گربهها هنوز یادشان نرفته.
یکنَفَس کتاب مینوشت، نه فصلفصل؛ خودش گفته بود که هیچوقت با فصلفصل نوشتن حال نکرده و اگر بعضاً تکههایی از کتاب را از هم جدا کرده به خاطر این بوده که ویراستارش غر میزده. بعضی اما گفتهاند که یک فصل (و حتی یک سال) برای هر بخش کتابش زیادی کوتاه بوده، از آن طرف یک قرن زیادی بلند میشده و هزینه چاپ را بالا میبرده، پس از خیر بخشبندی کتابهایش گذشته. مضافاً دستش تند بود، طوری که در سی سال چهل کتاب نوشت.
جایی نوشت که «اکثر خداها تاس میریزند اما «قضا و قدر» شطرنج بازی میکند و من و تو معمولا خیلی دیر متوجه میشویم که تمام مدت داشته با دو تا وزیر بازی میکرده!» همین طور هم بود؛ آخر عمری، به گفته خودش، به دو بیماری دچار شد، یکی آلزایمر و دیگری دانستن ابتلا به آلزایمر. دومی بیشتر اذیتش میکرد. نیل گیمن—که رفیقش بود و به اتفاق داستان نوشته بودند—در مقالهای که برای گاردین نوشت نقل میکند که آخر کاری خیلی به او سخت گذشت. پرچت از دولت شاکی بود که چرا حق ندارد پیش از این که مشاعرش را از دست بدهد، آن طوری که، آن زمانی که دلش میخواهد، دنیا را در آرامش ترک کند. باری، دنیا را با لبخند، در تختخوابش، در حالی که گربهاش خُرخُرکنان کنارش لم داده بود، ترک کرد. طرفدارانش در سراسر دنیا کمپین راه انداختند و امضا جمع کردند که مرگ (از شخصیتهای محبوب داستانهایش) را راضی کنند تا او را به زندگی برگرداند...
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر