آیدا قجر
از مدرسه آمد و مثل هر روز کیفش را پرت کرد توی اتاق و نشست جلوی من. طبق معمول سوالهایم را با کمترین کلمات ممکن جواب داد: «غذاش خوب نبود و نخوردم»٬ «درس خوندیم»٬ «بازی کردیم»٬ «همین دیگه»! کوتاه و مختصر. مثل همیشه تلاشم برای ورود به دنیای پسرکی که تازه وارد سن بلوغ شده٬ به بنبست رسید.
تمام دانستههایم از پسرک در ۸ ساعتی که روزانه نیست در حد همین ۴ جمله است. شاید با کمی تغییر کلمات. ترسها و نگرانیهای سن بلوغ برای پسرکی که فرهنگی مشترک از ایرانی٬ لبنانی و فرانسوی دارد اما معمولا قویتر از پاسخهاییست که هر از گاهی با خنده یا اجبار به سوالهایم میدهد. سکوت محمد دربارهی مسایل مربوط به خودش همیشه حالتی بین نگرانی٬ اعتماد٬ ترس و ناآگاهی به همراه داشته. سکوتی که دلیل آن به قول خودش «C'est ma vie personnelle». - این زندگی شخصی من است -
اولین باری که این جمله را ازش شنیدم٬ یکی از شبهایی بود که کنار هم دراز کشیده بودیم تا به قول خودش کمی گپ بزنیم. وقتی بهش گفتم که از مدرسه و ساعتهایی که نیست٬ هیچ چیز نمیدانم و ازش پرسیدم که چرا این اتفاقهای روزمره یا مسایل مربوط به خودش را در میان نمیگذارد٬ جواب داد:
- این زندگی شخصی منه. تو دوست داری من هر روز ازت دربارهی دوستانت یا کارت یا روابطت بپرسم؟ دوست داری دفتر خاطراتت رو بخونم؟ یا مثلا بدونم که ساعتهایی که من نیستم تو دقیقا چه کارهایی کردی؟
جوابم سکوت بود. اتفاقا دوست داشتم که محمد دربارهی هر چیزی که مربوط به من است٬ سوال داشته باشد! اما انگار نداشت:
- اینها زندگی شخصی هر کدوم از ماست که ممکنه دوست داشته باشیم فقط خودمون دربارهشون بدونیم. زندگی شخصی هرکسی مال خودشه. فقط خودش.
در حالی که محمد داشت دربارهی «زندگی شخصی» و در واقع «حریم شخصی» آدمها برایم حرف میزد٬ یادم آمد که چرا هیچوقت دفتر خاطرات نداشتم یا چرا هیچوقت در دوران بلوغ نفهمیدم که «حریم شخصی» دقیقا کجاست!
پسرک ۱۲ ساله نزدیک به نیم ساعت دربارهی حریم شخصی صحبت کرد. تمام مدت خاطراتم را مرور میکردم: وقتی از مدرسه بر میگشتم و میدیدم که نامههای عاشقانه فرش زمین شده و مادر و خواهرم مشغول مطالعه٬ عصبانیت و گاه خنده بودند. یا زمانیکه تلفن زنگ میخورد و در حالیکه مشغول صحبت بودم٬ صدای برداشته شدن گوشی دیگر تلفن روی همان خط٬ صدایم را از تردید میلرزاند. یا وقتی که دفتر خاطراتم را در کمد مادر پیدا کردم. تنبیهها٬ محدودیتها و مجازاتهایی که برایم در نظر میگرفتند هم همینطور در ذهنم رژه میرفت.
شاید یکی از بدترین تنبیهها این بود که وقتی در خانه تنها بودم٬ گوشیهای تلفن در کمد قفل شدهی اتاق مادر قرار میگرفت. هر چند که بعدها از روی آن کلید٬ یکی ساختم و فکر میکردم که روزنهای از زندان به «زندگی شخصی»ام باز کردهام.
وقتی که بعد از سالها از مادرم دلیل رفتارش را پرسیده بودم٬ جواب داده بود که «نگرانی» و «حفاظت» بهانهی محکمی در جامعهی ایران است: «جامعهای که در آن هیچکس به دیگری اعتماد ندارد٬ چه برسد به کودکان در سن بلوغ».
آن شب خاطراتی که خودم داشتم را برای محمد تعریف کردم. رفتارهایی که هیچ نشانی از رعایت حریم شخصی نداشت و این حریم را برای کودک مجاز نمیشمرد. هرچند که تعجب کرد و خواب از سرش پرید اما با هم قرار گذاشتیم که زندگی شخصی هر کداممان مال خودمان باشد. بعد از این قرار٬ آرام خوابید و من ماندم با دنیایی از نگرانی و ترس و زندگی شخصی پسرک که در نیمههای شب مرزی بر آن کشید.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر