گلنوش برومند
چه آن روزی که ساعت چهار صبح شیشهی خانهم را آوردند پایین، چه آن وقت که یک نفر میخواست به زور بیاید تو، چه وقتی برای شناسایی متهم احتمالی رفتم کلانتری، از سرباز وظیفه و کادری تا رییس پاسگاه و مسوول شبکه بهداشت و رییس حراست، همه تنها حرفی که زدند این بود که: ما نمیتوانیم امنیت تو را تامین کنیم. برو شهر خانه بگیر. یک نفرشان که حتی گفت تو که ماشین داری، توی همین جاده بیا، برو. توی این روستا نمان. ماندی امنیتت با خودت. جناب سرهنگی که کارم را یک سره کرد: خودمان هم شبها جرات نداریم پیاده توی این محل گشت بزنیم.
یک روز صبح که از شهر میرفتم سر کار، چنان برفی میآمد که ماشین هر چهار قدم به یک طرف لیز میخورد. جاده کم لیز بود، جلوی پلیس راه یک سرباز هم جلویم را گرفت. ترمز را گرفته و نگرفته ماشین چنان لیزی خورد که خود سرباز داشت میرفت زیر ماشین. فرار کرد آن طرف و گفت برو. تو به ما نزن فقط برو. جز افتخاراتم در رانندگی این است که آن روز بدون تصادف رسیدم سر کار. ولی از ماشین که پیاده شدم دو زانو خوردم زمین. نتیجه گرفتم داخل همان خانه توی همان روستا بمانم جایم امنتر است تا توی جاده. مامان هم گفت ترمیناتور که نیستند. آسه برو آسه بیا همانجا ماندم تا تمام شد. اما فاصلهی بیست متری بین درمانگاه و خانهام را توی تاریکی جوری طی میکردم و در را جوری پشت سرم میبستم که انگار شک ندارم، مطمئنم که جن دنبالم کرده. بعد خانهی نیم وجبی وسط بر و بیابان میشد امنترین جای دنیا. حق با مامان بود. ترمیناتور نبودند. از نردهها رد نشدند. اما چهارده ماه و هجده روز هر بار که چشم روی هم گذاشتم، با هر صدای تق و توق که از در و دیوار خانه درامد، تنم لرزید.
بعدتر تهران، سهشنبه به سهشنبه میرفتم شوش برای کار، از ایستگاه مترو تا دم مرکز، هر موتوری که از بغلم رد میشد، هر پچ پچی که میشنیدم میگفتم این یکی اگر بهم چاقو بزند، این یکی اگر با موتور بزند بهم چکار بکنم خوب است که نمیرم. تا بالاخره ده دقیقه تمام میشد و میرسیدم مرکز. توی مرکز احتراممان سر جایش بود و حتی اگر کسی از یکی از پرسنل بدش میآمد جرات نداشت آنجا نشان بدهد. بیرون ولی اوضاع غریب بود.
یک بار با دو نفر نیروی انتظامی بالا سر مردی بودیم که با هرویین اوردوز کرده بود، چند پسر در حال رد شدن، نه به من، که به آن دو مامور تیکهای انداختتند و رد شدند. توی آن محله هم مثل شبها، توی کوچهی پشت درمانگاه، پلیس امنیت بقیه را که نمیتوانست تامین کند هیچ، مواظب خودش هم نمیتوانست باشد. کلاه پلیس فقط برای ما پشم داشت، وسط میدان تجریش، که ببردمان کلانتری دربند. مصداق بارز آب که سربالا برود، نه تنها قورباغه ابوعطا میخواند که امین آقا فرزانه هم میشود مرد نیکوی روزگار و برنامهی عصر ماه رمضان برایش کار میکنند.
یک سال هر سهشنبه رفت و برگشت ترسیدم و رفتم و برگشتم و زنهای آن مرکز توی آن کوچه پسکوچهها زندگی میکردند. روز و شب.
اینجا اما احتمالا بهترین تجربهام از دست دادن آن احساس همیشگی ناامنی است. دیگر نمیمیرم آنقدر که امنیتم با خودم است. من کار دیگری دارم و آدمهای دیگری هم هستند که وظیفهشان نه فقط روی بیلبورد که در عمل، تامین امنیت آدمهاست. امنیت جان، امنیت آینده، امنیت نان.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر