شادی بیضایی
این جا در استرالیا سال تحصیلی شروع شده و بچهها تقریبا یک هفته است که به مدرسه می روند. همه هفته خیلی ذوق داشتم و منتظر بودم که امروز تا از سر کار آمدم، از مدرسهاش بنویسم و از برنامههایشان؛ از صف بستن و ورزش کردنشان؛ از مشق نوشتن و بازیهایشان. از این که چه قدر همه چیز کلاس پیشدبستانیها پر از رنگ و زندگی است و چه قدر من و همه مادر و پدرها لذت میبریم که چند دقیقه اول کلاس را قبل از این که بدویم سرکار یا دنبال خرید و پخت و پز، پشت شیشه کلاس، کله خود را بچسبانیم به پنجره و خندهها و شادی آن ها را تماشا کنیم.
دلم میخواست از زندگی بنویسم و از یاد گرفتن و پیش رفتن که ویدیوی زنده سوزاندن جوان خلبان اردنی آمد روی صفحه فیس بوکم. سر کار بودم؛ وقت چای عصر بود. در حیاطِ بیمارستان، زیر درخت نشسته بودم که لینک را در صفحه دوست خبرنگارم دیدم. لینکهای خشونت و کشتار را باز نمیکنم. نه فقط برای این که از کشتار بیزارم، راستش دلیل دیگرش این است که از دیدن مرگ میترسم. از خود مرگ هم میترسم. شاید بگویید نباید ترسید، شاید بگویید مردن ترس ندارد اما من میترسم. از رفتن، دور شدن و ندیدن میترسم. حتی اگر آدمی را که میرود و دور میشود نشناسم.
همکارم کنارم نشسته بود. داشتم توضیحِ بالای لینک را میخواندم، پرسید: «این چیه داری میخونی؟ قیافهات کج و کوله است؟»
برایش ماجرا را گفتم. هیچ خبر نداشت. کلا اطلاعاتش هم در این حد است که فکر میکند من هم «داعشی» هستم ولی چون آمدهام استرالیا، دیگر متمدن شدهام و همکاری خود را با آنها قطع کردهام. تا این حد از مرحله پرت است.
وقتی گفتم که یک خلبان را سوزاندهاند، گفت: «اوه بده ببینم» و فوری انگشت زد روی لینک و بعد هم روی مثلثِ اجرای ویدیو.
من عقب نشستم. ترسیدم که نگاهم بیفتد و چیزی ببینم. ترسیدم گوشی را بگیرد جلوی چشمم که چیزی بپرسد. فیلم را نمیدیدم، صورتش را میدیدم. پرسید: «میفهمی چی میگه؟»
گفتم: «نه، عربیه. میشه صداش را کم کنی؟ میترسم مرگش صدا داشته باشه.»
به سیبش یک گاز گنده زد و گفت: « هنوز کسی نمرده که، داره حرف میزنه حالا. من پس چرا فکر میکردم تو همیشه با نوید عربی حرف میزنی؟»
جواب ندادم، یا شاید هم دادم و یادم نیست. به صورتش نگاه میکردم. انگار میخواستم مرگ را در واکنش صورتش ببینم. باز گفتم: «میشه کم کنی؟»
گفت: «باشه. باشه.»
صدا را کم کرد و یک کم فیلم را جلو برد و گفت: «اوه اومد. داره می آد.»
پرسیدم: «کجا داره می آد؟»
گفت: «چه میدونم، لابد اومد که بسوزونش دیگه.»
لبم را گاز گرفتم و از فکر مردنش ناخودآگاه دستم را گذاشتم روی گلوم. گفت: «وای.»
به چشمهای وحشتزدهاش نگاه کردم. همکارم سیبش را گذاشت توی بشقاب یکبار مصرفش، یک کم فیلم را جلو زد و گفت: «وای سوزوندنش. اوه آتیش داره می آد بالا. اوه داره بالا و پایین میپره.» گفتم: «لطفا نگو. من نمیتونم گوش کنم.»
در حالی که با زبانش یک تکه سیب جامانده لای دندانهایش را در میآورد، گفت: « آخ. حرومزادهها ببین چهکار کردن.» و دستش را دوباره روی صفحه زد و موبایل را انداخت روی پای من و گفت: «بیشرفا. نبین بابا این چیزا رو، عین زن منی. همهاش چیزای وحشتناک می آد تو صفحهاش.»
گفتم: «من دیدم؟ تو که الان خودت داشتی تماشا میکردی.»
ته سیبش را پرت کرد توی باغچه و گفت: «دوستای تو میذارن. دوستای من هنوز تو کف چالش سطل آب یخ موندن.»
پا شد که برود دنبال کارش اما باز برگشت و گفت: «نبین. اصلا کلیک نکن. اینا وحشیان. باید همهشون رو همین جوری کشت.»
در ساختمان را که بست، موبایلم را برداشتم که ببینم مامان و بابام «راستین» را از مدرسه برداشتهاند یا نه. رمز موبایل را که زدم و صفحه باز شد، تصویرِ بی حرکتِ دستهای ذغال شدهای را دیدم که از خاک بیرون مانده بود.
***
دو روز است که به مادرش فکر میکنم. برایم فرقی ندارد که مادرش چهقدر با خشونت مخالف یا موافق بوده. برایم فرقی ندارد که چهقدر با کشتنِ دشمن شاد میشده یا آرزوی مرگ آن ها را میکرده. به مادرش فکر میکنم که لابد برایش روی لینک کلیک کردهاند. لابد تمام جزییات را دیده. من که از تمام فیلم، همان دستِ ذغال شده را دیدم، تمام شب خوابم نمیبرد. خب شاید هم کلیک نکردهاند. شاید هم ندیده اما حتماً خودش تمام فیلم را توی خیالش بازسازی کرده و هزار بار از خودش پرسیده که همه ماجرا چهقدر طول کشیده، چه قدر درد کشیده و در لحظههای آخر به چه چیزی فکر می کرده؟
بعد از منتشر شدن این ویدیوی وحشتناک، اول شنیدم که مادرش بعد از یک روز از غصه مرده. راستش همیشه حرصم میگیرد از این که بعد از مرگ کسی بگویند: «راحت شد.» توی دلم به طرف میگویم خب تو از کجا میدانی؟ مگر وکیل وصی او هستی؟ شاید راحت نشد. شاید میخواست بماند. اما در همین یک مورد گفتم چه خوب، راحت شد. دستکم دیگر هر روز پسرش را در آن لباس نارنجی تصور نمیکند. بعد خبر تکذیب شد و گفتند که فقط در بیمارستان بستری شده.
راستش نمیدانستم باید از تکذیب شدن این خبر خوشحال باشم یا ناراحت. نمیدانستم آرزو کنم زود خوب شود و به خانه برگردد یا دیگر هیچوقت به خانهای که پسرش به آن پا نمیگذارد، برنگردد.
به نظرم آدمی که از تماشای این فیلم یا حتی تخیل آن وحشتزده و متاثر شده باشد، حتماً نمیتواند میزان غم و دردی را که مادر خلبان تحمل میکند، درک کند. او لابد هر لحظه شبانه روز میسوزد و ذغال میشود از خیال این که پسرش چهقدر درد کشیده تا جلوی دوربین تمام کند.
با خودم فکر کردم حالا که مانده و این درد بینهایت را روی سینهاش دارد، حالا که چارهای ندارد جز این که هر شب فاصله بین سر بر بالش گذاشتن و به خواب رفتن را با صدای ضجههای پسری که در دور دستها میسوزد، بگذراند، چه فیلم را دیده باشد و ذره ذره جگرش از آن ثانیههای کش دار سوخته باشد و چه آن را ندیده باشد و به جای آن هزار بار ثانیه ثانیهاش را با تخیلش بازسازی کرده باشد، ای کاش یک روز از جا بلند شود و به همه ما مادرها بگوید که نگذاریم بچههایمان از خشونت، از کشتن و از آزار دادنِ موجودات دیگر لذت ببرند.
کاش با آن لپهای گلانداخته و پوست سفیدش به نمایندگی از همه مادرهای داغ دارِ جنگ و خشونت و ظلم، به ما بگوید که یادمان باشد حتی در قصههایی که تعریف میکنیم، کسی دیگری را نکشد.
کاش از ما بخواهد که نگذاریم بچهها بدانند میشود یک نفر را زد، به او شلیک کرد یا شکنجه داد تنها برای این که مثل ما فکر یا عمل نمیکند.
کاش مادرش به جای عزاداری در سکوت، از جا بلند شود و به دنیا بگوید که چه به سر مادران و پدران سربازها، وبلاگ نویسها و روزنامه نگارهایی آمده که جلوی دوربین یا پشت درهای بسته سر از بدنشان جدا شده یا زیر شکنجه مردهاند.
هیچ کس برای خواستن صلح بهتر از او نیست. کاش از جا بلند شود و با صدای بلند آن را بخواهد؛ از همه، از دوست و دشمن.
به همه بگوید که آن دست سوختهای که از زیر خاک بیرون زده بود، آرزو داشته روزی دست بچهاش را بگیرد و به مدرسه ببرد. آرزو داشته از پشت پنجره کلاس برایش دست تکان بدهد. آرزو داشته که به فروشگاه برود و برای ساعت تعطیل شدن بچه، بیسکویت و هندوانه بخرد.
تمام این چند روز به این فکر کردم که کاش مادر خلبان اردنی، مادر خبرنگار ژاپنی، مادر روزنامهنگار فرانسوی و همه مادرهای دیگری که بچههایشان باید میماندند و زندگی میکردند، از جا بلند شوند و برای ما حرف بزنند. نگذارند تلخی روزهایشان از یادمان برود و مردن بچههایشان برایما عادی شود. کاش هر روز یادمان بیاندازند که رفتن و دیگر برنگشتن درد ابدی دارد. آن وقت ما به فکر بیفتیم و کاری کنیم که تا این مادرها هنوز زنده هستند، روزی را ببینند که لینکهای ما پر شده از لحظههای خوب و شاد؛ از بوسیدنها، لبخندها و نوازشها. روزی که صلح و مدارا روی هر لینکی که کلیک کنیم، نمایش داده شود.
فقط ایکاش میشد یکی از همان روزها، ساعتِ چای عصر، وقتی توی حیاط بیمارستان کنار همکارم نشستهام، باز موبایلم را بگیرد و دوباره روی آن لینک لعنتی کلیک کند. روی همان انگشتهای ذغال شده و خم شده از درد. بعد فیلم را عقب ببرد تا همان اوایل. تا آن جا که خلبان هنوز زنده است و راه میرود؛ آنجا که هنوز دست هایش خشک نشده اند و هر دو با هم ببینیم که به جای رفتن به طرف قفس آتش، دارد به مدرسه میرود و دست بچه کوچکی در دستهایش است؛ با کیف و کفش کتانی. دارند میخندند و به هم نگاه میکنند. من و همکارم هم سیب بخوریم و آنها را تماشا کنیم. من دیگر از باز شدن صفحه فیسبوکم نترسم و او با نفرت، مرگ کسی را آرزو نکند.
آن روز حتما مادرِ خلبان در خانه است؛ شاد و خوشحال. کبریت میزند و بدونِ هیچ خاطره وحشتناکی از آتش، خوشمزهترین غذای دنیا را برای نوهاش روی اجاق میگذارد و منتظر میماند تا آنها از راه برسند و دور هم غذا بخورند. کاش آن روز همه آنهای دیگری که در سینما، میدان یا خانه خودشان در آتشی به همان اندازه داغ و ناعادلانه سوختند یا شمعآجین شدند هم برگردند، عزیزان خود را بغل کنند و با صدای بلند بخندند. روزی که حتی «ستار» هم از قابی که همیشه به سینه سوخته «گوهر عشقی» چسبیده، بیرون بیاید و او را که با کابوس شکنجه پسرش هر شب سربر بالین می گذارد، ببوسد و برود که برایش دارو بخرد...
آن روز من با خوشحالی از دبستان پسرم مینویسم و از شوقی که تماشا کردنش از پشت پنجره در دلم میکارد. از دستی که برایش تکان میدهم و از لبخندش کنار بچههای دیگر؛ بچههای خوشبختی که امیدوارم تعصب را نشناسند و تصویرهای وحشتناکی را که ما در بیداری دیدیم، به خواب هم نبینند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر