از: ماهرخ غلامحسین پور
گزارشی از قتل عام 88 کودک ده لیدیسته در 17 کیلومتری پراگ
می روم به سمت ده لیدیسته – دهی که همه اهالی اش قتل عام شده اند- از زمین بخار بلند میشود شکل نفسهای یک هیولا. سپیده دم است و دارم وسط بزرگراه میرانم رو به جلو. عجیب خلوت است این بزرگ راه.
به خودم میگویم اگر امروز که آخرین روز من است در شهر غمبار پراگ، ماشینم فروخته نشد، غروب میبرمش حوالی دشت «هولوشویتسه» و وسط دشت آتشش میزنم و مینشینم به رقص زیبای شعلههایش نگاه میکنم، دستکم کمی مایه تفریح و شادمانیام میشود، فکرش صحنهٔ دلخراش سوختن خلبان اردنی را ته ذهنم تداعی میکند، «نه نه! چقدر بیرحمم من. بابت خیالش از خودم بیزار می شوم. تو را نمیسوزانم، فوقش بعد از هفت سال همراهی صمیمانه میدهمت به جیپسی دوره گردی که هر صبح سر کوچه، سرش را فرو کرده توی سطل آشغال و دارد دنبال تکه نانی یا کهنه لباسی میگردد»
سر یک دو راهی، میپیچم به سمت شمال غربی پراگ و نزدیک میشوم به دهکدهای که تاریخ غمباری دارد و از ریشه و بن نابود شده و حالا چند صد متر آن طرفترش از نو خانههای تازه را مشرف به آن تاریخ دلسوخته و آن تیرهای خلاص و بچههایی که چشمشان رو به آسمان بوده لابد به امید معجزتی آن دم آخر، بازسازی کردهاند، دهکدهای که قصهاش تا به حال دستمایه ساختن چند فیلم شده و آخرینش سال 2011، جزو محدود فیلمهایی بود که اشک تماشاگر خونسرد و یخ اندود چکی را هم در آورد.
مشتری مزرعه دار اینترنتیام از اهالی لیدیتسه است، پیشنهاد خوبی داده اما حاضر نشده مزرعه سرسبزش را ول کند بیاید پراگ، حالا این منم که دارم میروم سمت یکی از بغضها و زخمهای کره زمین، اولین بار که رفتمُ یک هفته بابتش مریض بودم، آنقدر در گوشه و کنار و زوایای آن دشت چمنی رنگ و رزهای غمبارش اشک ریختم که یک هفته تب کردم و افتادم توی جا. حالا قرار گذاشتهام با آن مشتری همان جا، نزدیک مموریال هشتاد و هشت کودکی که هیتلر به بهانه بازی، وسط میدان شهر گردشان کرد و دستور داد منتقلشان کنند به اردوگاههای مرگ و با گاز تمامشان کنند، چه رنجی بردهاند وقتی دستشان را کشیدهاند از گرمای دست مادر؟
وقتی میرسم آنجا، نم بارانی نشسته روی گلبرگها، عروس و دامادی آمدهاند کنار مجسمهٔ یادبود بچهها که ماریا اوچیسلایوا، از روی تنها عکسهای باقیمانده از بچهها ساخته فیگور میگیرند و تلق تلق صدای شاتر دوربین خواب بچهها را آشفته میکند، زود میرسم، زیر نم نم باران، گلبرگ حلقهٔ گل جلوی مجسمهها خیس و وارفته شدهاند، آنها را میشمارم با دقت، ۸۲ کودکند، نمیدانم چرا ۸۲ کودکند؟ بایستی ۸۸ تا باشند، شاید ماریا پیش از تمام کردن اثرش درگذشته و شش بچه بییاد و خاطره ماندهاند.
فکرش را بکنید ۲۱ هزار سرباز ۳۶ هزار خانه را با چه همت و انگیزهٔ فوق العادهای گشتهاند، خانه به خانه، پستو به پستو، راههای منتهی به این روستای نزدیک پراگ را بستهاند، سال ۱۹۴۱ بوده، آنها دنبال این بودهاند تا بدانند چه کسی به پارتیزانهایی که راینهارد هایدریخ- جلاد پراگ- را با نارنجک دستی کشتهاند، پناه داده، تا در نهایتش برسند به این ده زیبا و آرام و ۸۸ کودکش.
آنها همه را وسط میدان شهر گرد میکنند، دهم ماه جون بوده، هوا بهارمستت میکرده آن فصل و وسط آن دشت رویایی، ۱۹۲ مرد و ۱۵۰ زن و ۱۰۵ کودک، میگردند وسط بچهها، نه نفرشان به نژآد آلمانها شباهت داشتهاند، آن نه نفر را از بقیه جدا میکنند، هشت تاشان زیر یک سال بودهاند آنها را هم سوا میکنند یک گوشه، مردها را با گلوله و زنها و بچهها را با اتاق گاز... عکسی که از بچهها دم آخر گرفته شده دستمایه ماریا شده است، بچههایی که ماریا ساخته و پرداخته کرده نگاهشان رو به آسمان است، دستهای همدیگر را گرفتهاند، سخت و مهربانانه، لابد روزهای زیادی با دوچرخههاشان وسط کوچه پس کوچههای ده همدیگر را به اسم صدا زدهاند، چند سال زندگی منتظرشان بوده هنوز؟
کل روستا را میسوزانند و با خاک یکسان میکنند، حتی مردهها را هم از خاک بیرون میکشند.
تنها بازماندگان آن روستا ۱۷ کودکند که برای بیگاری به خانوادههای آلمانی سپرده شدهاند و دو مردی که برای تحصیل و کار به انگلستان رفتهاند.
وقتی ستم هایدریخ و جنایتهایش امان از مردم پراگ میبرد، پارتیزانهایی که در بریتانیا آموزش دیدهاند تصمیم میگیرند او را ترور کنند، تصمیم مرگ هایدریخ بنا به اسناد و مدارکی که باقی مانده درنهایت منجر به قتل عام ۱۳۰۰ نفر میشود.
مزرعه دار چکی میآید، کل ماجرا نیم ساعت هم نمیشود، ماشینم را میپسندد. کمی کمتر از قیمتی که قرار گذاشته بودیم، پیش پرداختش را میدهد و من کلید ماشین را میدهم دستش، قرار میگذاریم باقی پول بماند وقتی که مدارک را تمام و کمال برایش پست کردم. دستش را دراز میکند سمت میدان شهر، جایی که میتوانم تاکسی گیر بیاورم، دستی میکشم روی کمر همدم و همسفر هفت سالهام، آرام و زیر زبانی میگویم بدورد، تو را به خدا میسپارم .با آن دیگری هم مثل من مهربان باش رفیق.
سرم را میگذارم روی شیشه تاکسی، نم نم باران مینشیند روی پنجره ماشین، من به مرگ دلخراش خلبان اردنی فکر میکنم، به خبری که امروز خواندم در این باره که مادرش هم دوام نیاورد و دق مرگ شده، به این فکر میکنم که نسل قابیلهایی با این همه بغض و کینه و تباهی کی تمام میشود؟ حیف این دشت نیست...؟
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر