ماهرخ غلامحسینپور
برای دادمهر اسام اس پدرم را میخوانم، چشمهای پدرم کم سوست، اعتراف میکنم خودم هم وقتی پیام را میبینم چشمهایم از تعجب گرد میشود. پدرم از آن دست مردهای قدیمی است که معتقد است «بچه به دل عزیز است اما به چشم خوار»، و همیشه به مادرم که عادت به نشان دادن محتبش داشته غر میزند که دارد زیادی لوسمان میکند.
این بار به نظرم می رسد ین قاعده را شکسته، لابد نماز صبحش که تمام شده – قشنگ میتوانم آن لحظه را مجسم کنم، یعنی سی و اندی سال شاهد تکرار منظمش بودهام- درست وقتی که مناجاتش را که انجام داده، سرش را هفت بار به سمت چپ و هفت بار به سمت راست خم کرده و صلوات فرستاده- رو کرده به خواهرم که داشته لباس میپوشیده برود سر کار و گفته برای بچهام بنویس «دادمهرم تو عزیزترین نوه منی، وقتی از ایران رفتی قلبم بیصدا شکست» و شک ندارم نم اشکی نشسته ته چشمخانهٔ چشمهای بیسویش و سعی کرده خواهرم نبیند.
اشک توی چشمهای دادمهر جمع میشود. یک چرخی میزند دور و برم و بعدش میآید دستم را میگیرد و میگوید: مامی، به من یک قول میدهی
بله
قول میدهی مرا ببری ایران؟ دوباره؟ بروم با بچههای کوچه، با رضا فوتبال بازی کنم مثل آن روزها که میرفتیم بهبهان؟ توی آن خانه قدیمی که عصرها مینشستیم زیر درخت کنار و از آن شربتهای خوشمزه میخوردیم – منظورش شربت گلاب بیدمشک است- پیش پدربزرگ و مادر بزرگ و خاله فاطی؟
میخواهم بگویم بچههای کوچه بعد از این همه سال لابد همهشان الان مرد کوچک کار و زندگی شدهاند، لابد مدرسه میروند، درس میخوانند، بعضیهاشان شاید از سر ناچاری کار نیم وقت میکنند. دیگر آنهایی که ته کوچه توپ میزنند برای تو آشنا نیستند اما هیچ اینها را نمیگویم در عوض قاطع و محکم میگویم بله. حتما. معلوم و مسلم است که قول میدهم.
و وقتی با این قاطعیت قول میدهم ته دلم میلرزد چون خودم هم مطمئن نیستم که میتوانم این کار را بکنم. هزار اما و اگر و تصویر ناخوشایندی که مردان سیاست ته ناخودآگاهم کشیده اند، میچرخد ته پسله و پستوی ذهنم.
در تمام این سالها رابطه فرزندانم با مادر بزرگ و پدربزرگشان مدام از راه تلفن و اسکایپ ادامه داشته. همهٔ سعیام را کردهام تا بچهها از داشتن یک خانواده گسترده محروم نباشند، مفهوم قوم و خویش و خانواده را از خاطر نبرند، آنها مدام در جریان روند زندگی هم بودهاند، گپ زدهاند، هدیه فرستادهاند و هدیه گرفتهاند، تولدها را تبریک گفتهاند، عیدها را و مناسبت ها را و حتی مادرم از راه دور اندک اضافه وزن و تب و لرز و بیماریهای سادهٔ بچهها را هم کنترل کرده و در جزییترین اتفاقاتی که برایشان رخ داده حضور داشته اما آیا این کافی است؟
نه کافی نیست. این را از اشتیاق بچهها وقتی حتی یک دوست غریبه تری از ایران سر میرسد، از تنهاییهاشان درک میکنم. مگر میشود بدون پدربزرگ و مادربزرگها دنیای کاملی داشت؟ وقتی نوجوان بودم هر وقت از سخت گیری پدرم و یا غر و نقهای مادرم دلتنگ میشدم کیفم را برمی داشتم و پیاده گز میکردم خانه مادر بزرگ. یک هفته کنارش میماندم، شبها میخزیدم زیر لحاف هزار تکهاش که بوی ویسک و پماد و ضماد استخوان درد و تنباکو و تخم شربتی میداد و چقدر آن بو عالی بود. قلیانش را چاق میکردم و مینشستم پای گپ زدن و درد دل کردنهایش. مادر بزرگ تلفن را برمی داشت و کلی به مادرم تشر میزد که بچه داری بلد نیست و من پناه میگرفتم زیر چتر مهربانی بیدریغ و مست کنندهاش.. آنجا خانه امید من بود. آنقدر میماندم تا خودم از مصاحبت با یک پیرزن تنها و آن سکوت خانه نقلیاش خسته بشوم و دلم شور و هیجان بخواهد و وقتی راهی میشدم همیشه یک بسته نقل و مغز پسته و یک اسکناس ده تومانی میچپاند گوشه جیب روپوشم و راهیام میکرد تا برگردم خانه. همیشه حس میکردم مامن و خانهای هست که وقت دلتنگی مرا به خودش میخواند. خانهای که با همه جای دنیا فرق میکند چون هیچ وقت از من خسته نمیشود.
دادمهر که بچه بود کتاب ستاره و بابابزرگ شادی بیضایی، دلنشینترین قصهای بود که شبانه برایش میخواندم، هزار شب این کتاب را خواندم و باز هم شب بعدش آن را لابلای کتابهای دیگر پیدا میکرد و میگذاشتم کف دستم.
حالا یک سوال بزرگ مدام ذهنم را به خودش مشغول کرده، یک سوال بیجواب، دنیای بیپدربزرگ و مادر بزرگ واقعی- نه اسکایپی و وایبری و واتس آپی- چه جور دنیایی است؟ ستمگر منم و شکل و شمایل انتخابهایم؟ یا سیاست و مناسبتهای دنیای امروزی؟ دنیایی که لحاف چهل تکه و بوی ویسک و ضماد کمر درد و شربت گلاب و بیدمشک و چهار تخمه و بستههای نقل گره زده شده گوشهٔ روسری و دستهای چروکیدهٔ مهربان نوازشگر ندارد چه جور دنیایی است؟
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر