گلنوش برومند
بار آخری که چیزی مثل این را دیده بودم وقتی بود که از جلسه کنکور سراسری بیرون میآمدم. دانشگاه شهید بهشتی بزرگ بود و صدها دختر دیگر، اکثرا با مانتو و مقنعه مدرسه، از دانشکدههای مختلف دانشگاه ملی به سمت در اصلی خروج میرفتند و من فکر کردم مثل مورچهها. چطور بین این همه آدم دیگر قرارست چیزی قبول شوم؟ زدم زیر گریه. دو روز.
این سری از ایستگاه قطار ته کوچهامان شروع شد. آدمهایی را دیدم که حتی اگر صدایشان را نمیشنیدی از روی لباسشان میشد بفهمی ایرانی هستند. قطار برای آن ساعت و در آن جهت، بیمناسبت شلوغ بود. ایستگاه بعدی که پیاده شدیم صف ایرانیهای بیشتری به هم پیوست. مثل بهمن بیشتر میشدیم. انگار تجریش باشد. برعکس همیشه اقلیت، آن یکی دو نفر غیر ایرانی بودند که از روبرو میآمدند یا نزدیک ایستگا قطار با کسی قرار داشتند. روبروی ورزشگاه اما جمعیت در رنگهای پرچم موج میزد و آدم فکر میکرد این همه لباس و تزیین و رنگ و پرچم از کجا؟
بار قبلی که پایم به یک استادیوم ورزشی رسید سه سال پیش بود. ورزشگاه آزادی، فینال والیبال قهرمانی مردان آسیا. ایران-چین. دیر رسیده بودیم. درها بسته بود. برادر بزرگترم که خیلی خیلی خوشحال بود که به ورزشگاه میرویم لب و لوچهاش آویزان شد. اما یکهو جمعیت هجوم برد به سمت در فلزی. در باز شد. برادرم گفت بدو و دوید. حتی پشت سرم را نگاه نکردم که ببینم دنبالمان میآیند یا نه. یک فاصلهی خیلی طولانی را همگی دویدیم و رسیدیم به جمعیتی که پشت در نمانده بود. دیگر کسی پیدایمان نمیکرد بگوید شما بعد از ساعت قانونی رسیدهاید. راه طولانی بود و وقتی رسیدیم جمعیت از در و دیوار بالا میرفت. ما رفتیم قسمت زنان و برادرم رفت مردانه. انگار دستشویی باشد. یا اتوبوس. جایگاه بانوان شاید یک چهارم مردان بود. صدای تشویق ورزشگاه لحظهای پایین نمیآمد و ایران چین را شکست داد و قهرمان آسیا شد. طبق معمول هیجانزده و جوگیر به برادرم گفتم از این به بعد هر وقت ایران مسابقه داشته باشد میآیم ورزشگاه. ولی خیلی طول نکشید که حضور زنان در تمام استادیومهای ایران ممنوع شد.
فاصلهی ورودی استادیوم سانکورپ تا جایگاه تماشاچیانش شاید یک دهم فاصلهی دروازههای آزادی تا سالن والیبال آن روز بود. بلیطهای پرینت شده را دستگاه تایید کرد و بوقهایی که زیر لباسها قایم شده بود، شاید که مخفیانه وارد استادیوم بشود را شناسایی کردند و تحویل گرفتند و وارد شدیم. سرودهای ملی را پخش کرده بودند که رفتیم تو. از همان دور میشد زمین را دید: باید چند لحظه ایستاده باشم. زمان و اطرافم که ایستاد. باورم نمیشد. احساس میکردم توی تلویزیون هستم. نه اینکه از تلویزیون مشغول دیدن باشم، حس میکردم داخل یک دستگاه تلویزیون هستم. چه جور دیگری میشد آنقدر به زمین فوتبال نزدیک شد؟ یعنی برای من داخل تلویزیون بودن حس ملموستری بود تا حضور در وزشگاه. زمین چمن و بازیکنان ملی دو کشور و یک توپ، همه و همه واقعی و زنده و در مقابل چشمان بهتزدهی ورزشگاه ندیدهی من. یادم افتاد که یک بار دیگر هم زمین چمن را دیده بودم. خیلی سال پیش. دبستانی بودم که بردندمان ورزشگاه آزادی. زمین فوتبال راهمان نمیدادند. با اینکه کسی درش نبود. یادم نمیآید چطور و با چه جراتی به هوای پیدا کردن دستشویی فرار کردم و از توی دالانهای بینهایت خودم را رساندم به زمین چمن و رفتم توی یکی از دروازهها. با لباس مدرسه. معلم ورزشمان از یکی از سالنهای بالا صدایم زد. کمی توی دروازه و روی چمن ورزشگاه که خیس بود دویدم و برگشتم بالا. جریمه هم نشدم. چطور چیز به این سادگی آنقدر برای من عجیب بود؟ حالا اما داشتم با صدها ایرانی دیگر و از نزدیکترین فاصلهای که تا به حال با یک ملیپوش ایرانی در حال فوتبال بازی کردن، داشتهام، هزاران کیلومتر آنطرفتر از جایی که به دنیا آمده بودم، تیم ملی ایران را میدیدم. نه زمین خالی و جای پاهایشان را. هنوز همانقدر برایم عجیب بود.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر