ماهرخ غلامحسینپور
آن روزها زندگی جور دیگری بود. آن روزها باباها دم ظهر که میشد برای نهار میآمدند خانه، توی دستشان حتما یک پاکت خوراکی یا نان تازهای که بویش فضای کوچک خانه را پر میکرد، بسته آب نباتی، پاکت کوچک چغالهای یا سبزی خوش عطری که از بار الاغ سبزی فروش سیار توی کوچهها ابیتاع شده بود و بوی خورجین میداد هنوز، یا حتی چند دانه گلابی نوبرانه بود.
وقتی فکرش را میکنم میبینم همان چند دانه گلابی نوبرانهٔ سر فصل دنیای ما را رنگی رنگی میکرد و برای همین هم میگویم آن روزها دنیا جای دیگری بود. اتفاقی که این روزها با خریدن یک کامیون میوهٔ نوبرانه هم توی هیچ خانهای نمیافتد و اگرکل میدان میوه و تره بار را هم با خودت بیاوری خانه، باز هم افاقه نمی کند و دنیای هیچ کس رنگی رنگی نمیشود.
وقتی دوازه ساله بودم، توی ظل تابستان ۵۰ درجهٔ جنوب که گرمایش طاقت میبرید و مردم کلمن و کوزه آبشان را برمی داشتند و به خنکای سردابها پناه میبردند چند ساعتی بخوابند تا تک گرما بشکند و وقتی سایه از ردیف دوازدهم آجرهای روی دیوار گذشت، بلند شوند از خواب و حیاط را آب پاشی کنند و خنکترین گوشهٔ حیاط، نمدی یا حصیری بیاندازند و بساط چای و قلیانشان را به راه کنند و بعد از قیلوله بعد از ظهر، حالا آماده بشوند بروند پی کار و زندگیشان... وقتی همه مست خواب سر ظهر بودند توی سرداب خنکی که پنکه سقفی داشت و موهبتی بود برای خودش انگار یک گوشهای از بهشت، من ژول ورن میخواندم. گاهی با صدای ورق زدن کتاب، آقاجانم که خوابش عین برگ گل سبک بود و با بال بال زدن شاپرکی هم پلک میزد و بیدار میشد، سر از بالش برمی داشت و اخمی حوالهام میکرد و دوباره میخوابید ولی من این چیزها حالیام نمیشد بسکه مست و مدهوش شگفتیهای پس پشت کلمات «بیست هزارفرسنگ زیردریا» یا «دور دنیا درهشتاد روز» یا «پنج هفته در بالون» و «جزیره اسرارآمیز » و «سفر به مرکز زمین» بودم. من آن روزها عاشق دنیا ی مرموز کاپیتان نمو و زیردریایی ناتیلوس میشدم.
به پسرم میگویم ژول ورن را میشناسی مامان؟
چند دقیقهای زمان میبرد تا تلفظ صحیح «ژول گابریل ورن» به لهجهٔ دقیق اهالی نانت فرانسه را حالیام بکند، سر میکند توی آی پدش و میگوید توی کلاس هیستوری فرانسه در موردش خواندهام. در همین حد میشناسمش.
با سماجت شروع میکنم به شرح ماجراهایی که از ژول ورن به خاطرم مانده از ناخدا «هاتراس» میگویم برایش و تلاش پرفسور« لیدن براک» پیر برای سفر به همراه برادرزادهاش از راه دهانه آتشفشان به اعماق زمین در ایسلند و یا ماجرای میشل استروگف و ناتیلوس زیبا که پرفسور «آروناکس» و «ندلند» که شکارچی نهنگ است اتفاقی سر از آنجا در میآورند، میهمان کاپیتان نموی مرموز و بریده از دنیا و مافیها میشوند و با ناتیلوس به اعماق زمین سفر میکنند.
آنقدر مادری کردهام که بفهمم حوصلهاش سر رفته، اما به حرمت هیجانی که نشان میدهم دارد زورکی گوش میدهد، یعنی به همان اندازه که من فیلم «ابرقهرمانی نگهبانان کهکشان» یا «هابیت، آنجا و بازگشت دوباره» و «تبدیل شوندگان عصر انقراض و رباتهایش» یا «طلوع در سیارهٔ میمونها» و «میان ستارهای» کریستوفرنولان را درک نمیکنم او هم کاپیتان نمو و ناتیلوس را نمیفهمد؟
حرصم میگیرد، دنیا بدون ژول ورن جای نازیبایی است، دنیا بدون همهٔ مختصات آن روزهایی که گذشت جای نازیبایی است، بدون خنکی سرداب و فرونشاندن عطش هرم گرمای تابستان با شربت گلاب و بیدمشک و بدون حوض نقره و ماهیهای قرمز پرپریاش چقدر ترسناک و دور مینماید؟ یعنی مادر من هم وقتی روزهای نوجوانی من را میدید با همین شگفتی به دنیای تازهٔ من و زیست دگرگونهام نگاه میکرد؟
سرعت تغییرات امروز شگفت انگیز اند. تفاوت مختصات دنیای مابین نسلیگاه به قدری عمیق و ژرف است که قابل نوشتن نیست. این تفاوت به بزرگی رشد شگرفی است که در دنیای تکنولوژی و رسانه و اینترنت و عالم امروز شاهدیم. من خیلی چیزها را اگر هم درک نکنم اما به علائق پسرم که نوجوان دنیای امروز با همه مختصات آن است حرمت میگذارم اما این حرمت گذاری مانع از این نمیشود که مدام ته ذهنم سوال کنم یعنی آنها وقتی به سن ما برسند باز هم چیزی برای یادآوری خواهند داشت؟ آیا زندگی بدون نوستالژِیها و رنگ و بوی باقیمانده از دیروزهنوز هم میتواند زیبا باشد؟ دنیا بدون مختصات عصر ما جای ترسناکی نخواهد شد؟ من از روزی که همهٔ آن ویژگیهای شگفت انگیز قدیمی و همهٔ آن عطر و بوهای خاطره انگیز برای همیشه از خاطرهها بروند، میترسم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر