گلنوش برومند
برای خاطرهی ماندگار م. ک وعشق نامیرایش
وقتی آدمی جایی را ترک میکند، دلش به چیزهایی خوش است که فکر میکند آنجا ثابت میمانند.
با خودش میگوید اشکالی ندارد، برمیگردم، آن نیمکت سبز توی آن پارک نیموجبی کوچه پس کوچههای پل رومی میماند. برادرم ساعت ۵ بعد از ظهر برمیگردد خانه و باز لباس میپوشد که برود بیرون و بوی ادکلونش ساعتها توی سالن خانه میماند. مامان صبحها میرود بانک و برای پری خانوم پول میریزد و توی راه برگشت پیغام میدهد چایی گذاشتی؟ باغهای بالای مسیر خانه با استخرشان همانجا میمانند. بابا صبح بیدار میشود میرود روی تراس به گلهایش ور میرود. من باشم یا نباشم نورهای صبح میافتند روی مبلها و خانه شبیه احساس خوشحالی میشود. توی آن آپارتمان خوشنشین بالای دربند، دوست هست که میشود رفت خانهاش یا بعد از ظهری که نحس از قیلوله بیدار شد، میشود بهش زنگ زد گفت دلمون پوسید بابا، برنامه چیه؟ عصرها بابا کمال به یاد شهرامش آرشه میکشد و از ساز، غمگینترین موسیقیها به یاد مرد جوان خوشقیافهای که تمام دوران کودکیم، حتی بعد از اینکه خاکسترش در باد گم شود از توی قاب به من لبخند میزد، اشک میریزند.
درست مثل طریقهی رژیم لاغری گرفتن بعضی آدم تپلها که شکلات را نمیخورند، میگذارند یک جایی که وقتی رژیم تمام شد بخورند.
اما واقعیت چیز دیگریست. واقعیت اینست که هیچ چیزمثل قبل نمیماند. اتوبانها روی تن قدیمی شهر خط میاندازند و خونشان پارکها را خراب میکند و نیمکتها را میکنَد میاندازد دور و برای دلخوشی من، حتی موقع کنده شدن به آدمهایی که ازشان خاطره دارند فکر هم نمیکنند، چون که خوب، باید واقعبین بود، نیمکتها فکر نمیکنند.
آدمها عوض میشوند، پولک استخر باغها به ناخن بیل مکانیکی گیر میکند، روبهروی خانهها ساختمان جدید میسازند و دیگر، نور، بی نور. ساز بی ساز.
اما آدم دلتنگ به این چیزها فکر نمیکند. آدم میخواهد برگردد و همه چیز را بغل کند، فکر کند اگر برگردد، خوشبختترین آدم دنیاست و متوجه نیست که قبل از همه خودش دیگر آن ادم قبلی نیست. همینست که وقتی برمیگردد و هیچ چیز سر جایش نیست، سرخورده میشود، دلش میگیرد و حس میکند دیگر هیچجا جایش نیست. نه جایی که از آن آمده، نه جایی که به آن برگشته.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر