شادی بیضایی
باید اعتراف کنم که همه میل نوشتن من در «وبلاگِ مادران»، فقط به خاطر مادر بودنم نیست؛ یعنی اینجوری نیست که قبلاً در حال و هوای دیگری میخواندم و مینوشتم و حالا با زاییدنِ بچه، عاشق کودکان شده باشم و شیفته نوشتن از آنها.
پیش از این که مادر بشوم هم کار من و عشق من وقت گذاشتن برای بچهها بود. نوشتن برایشان، بازی کردن با آنها، کاردستی ساختن کنارشان و خلاصه روز و شبم به شکلی با آنها میگذشت. برای همین فکر نمیکنم که اینجا نوشتن، خیلی به بچه داشتنم مربوط باشد. اما واقعیت این است که یک چیزهایی هست که بعد از آشنایی با پسرم یاد گرفتم. آشنایی که میگویم، منظورم بعد از دورهای است که متوجه شدم پسرم به شکلی نسبت به بقیه تفاوتهایی دارد. بعد از آن بود که دنیای آدمهای متفاوت از پشتِ شیشه تلویزیون و از بین سطرهای مجلهها و وسط قصهها بیرون آمدند، حجم واقعی پیدا کردند و وارد زندگیام شدند.
راستش را بخواهید، بعد از سالها کار کردن با بچهها و همکاری با نشریههایی که بیشترشان به نیازهای ویژه کودکان اهمیت زیادی میدادند، هنوز معنی «زندگی با بچه متفاوت» و «زندگیِ بچه متفاوت» را نمیفهمیدم. همیشه درباره این که خوب است آنها را بفهمیم و بپذیریم مینوشتم اما نوشتن از آنها برایم کلمه بود، خط بود، صاف و بدون حجم بود.
هیچوقت به قصههایی برای بچههایی که «سندرم دان» دارند فکر نکرده بودم؛ به بازیهای گروهی برای بچههای نابینا، به کتابهای بازی و سرگرمی مناسب برای بچههای «اوتیستیک»، به ورزش آنهایی که روی صندلی چرخدار مینشینند، به برنامههای تلویزیونی برای بچههایی که اختلال پردازش در سیستم حسی دارند و در یک کلام، به زندگیِ واقعیِ آدمهایی که به شکلی شبیه دیگران نیستند و از همه امکاناتی که برای سایرین خیلی راحت در دسترس است محرومند.
با پسرک به جاهای زیادی رفتم و بچههای زیادی را دیدم. چون بیشتر با بچههایی که نشانههای اوتیسم داشتند در ارتباط بودیم، درباره اوتیسم بیشتر خواندم و شنیدم و همین بهانهای شد که ترسِ من از تفاوتِ بین آدمها بریزد.
یادم هست اوایل از کلاسهای مختلف که برمیگشتیم، افسرده میشدم. توی ماشین، تمامِ اتوبانِ اصلی شهر را گریه میکردم؛ برای «جورج» که آبِ دهانش را نمیتوانست کنترل کند، برای «سوفی» که سرش را به دیوار میکوبید، برای «دنی» که مدام راه میرفت و تمرکز نداشت، برای «چارلی» که یک کلمه هم حرف نمیزد و برای بوی ادراری که نمیدانم واقعا وجود داشت یا چون «مارک» هشت ساله هنوز کنترل نداشت، تندی آنرا به خودم تلقین میکردم. فکر میکردم آن ساختمان، آخر دنیا است؛ جای دفن کردن آرزوها.
اوایل خیلی بیدلیل و بی منطق اعتراض میکردم که آخر بچه من فقط صدای بلند دوست ندارد، چرا باید «این جا» بیاید؟ انگار فکر میکردم آنها عیبی دارند که پسرِ من ندارد و به همین دلیل نباید کنار آنها باشد. معلمها برایم توضیح میدادند که «اینجا» جای وحشتناکی نیست و نباید بترسم؛ «اینجا» همه یاد میگیریم که همدیگر را بپذیریم و به تناسب توان خود چیزهای جدید یاد بگیریم.
زمان برد ولی کم کم آرام شدم. یاد گرفتم. تفاوت را فهمیدم. ترسم از آن ریخت و شروع کردم به لذت بردن. توی یک کلاس با بچههایی که اوتیسم شدید داشتند، قصه میخواندیم و بعد میرفتیم تابسواری. پازل درست میکردیم و دایره میزدیم و میرقصیدیم. فهمیدم که قرار نیست کسی به کسی آسیب بزند. قرار هم نیست کسی، کسی را حذف کند.
کم کم از کلاس که برمیگشتیم، توی اتوبان صدای موسیقی بلند بود و هر دو آواز میخواندیم. میخندیدیم و شاد بودیم. یک روز، یک روزِ خیلی معمولی فهمیدم که دیگر حالم بد نیست. نه فقط بد نیست که خیلی هم خوبم. حس کردم که «اینجا» بودن، نه فقط برای راستین، که برای خودم هم خیلی مفید بوده و ترسم از این که او چیزهایی را که نباید از بچههای دیگر یاد بگیرد، بی دلیل بوده.
کنارِ هم بودنِ ما و فهمیدنِ همدیگر، خیلی خوبیها داشت و من روزی واقعا متوجه آن شدم که در جلسه های اول آمادگی، پسرکی به کلاسِ وارد شد که تازه از ویتنام آمده بود و حتی یک کلمه انگلیسی نمیدانست؛ هیچ. وقتی میرسید، فقط گریه میکرد. میتوانستم میزان اضطرابش را از محیطی که آن را نمیفهمید و برایش غیرقابل پیشبینی بود، بفهمم. میدانستم که مثل آدمی است که بدون شنا دانستن، وسط اقیانوس افتاده. «راستین» تنها بچهای بود که از معملش پرسید: «جاشوا چرا گریه میکنه؟»
معلم توضیح داد که چون هنوز نمیتواند انگیسی حرف بزند، ناراحت است. یادم هست که آمد و با چشمهایی که اشک توی آن جمع شده بود، به من گفت: «مامان، جاشوا ناراحته.»
گفتم خوب میشه. مثل چارلی که نمیتونه حرف بزنه و گاهی ناراحت میشه. تا اسمِ چارلی را آوردم، چشمهایش گرد شد، بدو بدو رفت سر میز معلم و یک دستمال کاغذی برداشت و آورد داد به جاشوا که صورتش سرخ از گریه بود. بعد دستش را به پشت جاشوا زد و گفت: «خوب میشه همه چیز! گریه نکن.»این جملهای بود که تراپیستها همیشه به چارلی میگفتند.
در آن کلاس 20 نفری، تقریباً او تنها بچهای بود که حواسش به جاشوا بود و میدانست بچهای که حرف نمیزند، مثل چارلی مضطرب میشود و چون توی گروه بازی همیشه وظیفهاش دستمال آوردن برای چارلی بود، همین کار را سر کلاس مدرسه برای جاشوا هم کرد.
من فکر میکنم تنها دلیل توجه و دقت او این بود که قبلاً در کلاسهایی که شانس بودن در آنها را داشت، یاد گرفته بود که به نیازهای آدمهای دیگر احترام بگذارد و شرایط آنها را درک کند.
در مدرسه هم داستان فرق نمیکند؛ از خیلی از پدر و مادرها میشنوم که از وجود بچه متفاوت در کلاس میترسند. نگران میشوند که مبادا عادتی ناخوشایند داشته باشند که بچههای خودشان یاد بگیرند. برای همین، خیلی وقتها بچههای متفاوت توی کلاسهای مدرسههای عادی آسیب میبینند، رنج میبرند و طرد میشوند. میتوانم بفهمم این ترس از کجا ناشی میشود چون خودم هم قبل از این که عملاً در گروههای مختلف بچههایی که نیازهای ویژه دارند وارد بشوم، تنها به خاطر این که آنها را نمیشناختم، ترس زیادی داشتم. بزرگترین وحشتم این بود که مبادا پسرم رفتارهایی را که من دوست ندارم یاد بگیرد و کپی کند.
ولی باور کنید اگر یک روز در حال پرواز روی جاروی دسته بلندِ توی حیاط، از اتاق خواب بیرون بیاییم، بچهها تعجب نمیکنند، جا نمیخورند و نمیترسند. آنها ترس، تعجب و تنفر را از ما و از ارتباطهای اجتماعی ما یاد میگیرند. بچههایی که به شکلی نیاز ویژه دارند و این نیاز آنقدر شدید نیست که لازم باشد به مدرسه ویژه بروند، حق دارند تا جایی که آسیب نمیبینند و اذیت نمیشوند، بین همه بچههای دیگر درس بخوانند. با اعتراض به بودن آنها در کلاس، با ترس بیجا از بد آموزی، با طرد کردنِ آنها، راهِ سخت آموزش به آنها را برای والدینشان سختتر نکنیم. با بچههای خود درباره متفاوت بودن حرف بزنیم و با عکسالعملهای اشتباه خود، آنها را از تفاوت نترسانیم.
در جشن تولدها دعوتشان کنیم و حتی اگر لازم است، والدینشان را هم دعوت کنیم که مراقب آنها باشند و بگذاریم بدانند دوستشان داریم. بدانند که میتوانند کنار ما شمع فوت کنند و بخندند. دایره بزنیم و با آنها آواز بخوانیم.
بگذاریم تفاوت از پشتِ شیشه تلویزیون و از بین سطرهای مجلهها و وسط قصهها بیرون بیاید و وارد زندگی ما شود. خیلی از والدین، به ویژه در ایران(میگویم ایران، چون دستکم در استرالیا مدرسه و والدین حق اعتراض به حضور بچههای متفاوت را مادامی که آسیبی به کسی نرسانند، ندارند)، از ترس همین طرد شدن، همین محروم شدن از تحصیل و روابط اجتماعی، اصلا دنبال تشخیص گرفتن و درمان نمیروند و تا جایی که میتوانند و نشانهها اجازه میدهند، تفاوت را انکار میکنند؛ تفاوتی که وجود دارد و با انکار فقط تشدید میشود و چهرهای زشت و پنهانی میگیرد.
حالا چرا دارم اینها را مینویسم؟ چون دوستی دارم که پسرش «نیما» به خاطر نشانههای سندرم دان در ایران از مدرسه محروم شده. والدین بچههای دیگر گویا اعتراض کردهاند و معلمها به خاطر مشکل تمرکز، به او برچسب آموزش ناپذیر زدهاند. او مدتها است که همه روزهای پاییز، وقتی صدای زنگ مدرسه توی خیابانشان میپیچد، تنها در اتاقش مینشیند و بیرون را تماشا میکند. تفریح و سرگرمی چندانی هم ندارد چون در پارک و زمین بازی، بچههای دیگر با او بازی نمیکنند. من روزهای زیادی به نیما فکر میکنم. به ویژه وقتی پسر کوچولویی را که سندرم دان دارد، توی زمین بازی مدرسه راستین مشغول بازی و بدو بدو میبینم. نمیدانم چند بچه دیگر مثل نیما در دنیا هستند که تنها به خاطر این که دیگران نخواستهاند آنها را بپذیرند و به آنها امکاناتی را که حقشان است بدهند، از اساسیترین حقوقشان محروم شدهاند. نمیدانم و در واقع نمیخواهم بدانم. دانستنش دردم را بیشتر میکند.
میدانم که خیلیها الان خودشان را آماده کردهاند که بگویند این بچهها باید به مدرسه ویژه خودشان بروند. مثالهایی هم دارند از مشکلات و به اصطلاح دردسرهایی که در کلاس به خاطر آنها پیش آمده. درست است؛ بچههایی که نیازهای ویژه دارند، مدرسهها و مراکز آموزشی ویژه خودشان را هم دارند که اگر واقعاً نتوانند در سیستم معمولی آموزش جا بگیرند و اگر واقعاً توان هوشی لازم را نداشته باشند و آسیب ببینند، در این مدرسهها شرکت کنند. اما این ماجرا به این معنی نیست که تا از وجود یک بچه ناراحتیم، بگوییم خب برود مدرسه ویژه. برای این بچهها، شکل آموزش در کلاسهای معمولی باید به گونه ای طراحی شوند که راحتتر یاد بگیرند و کم کم خودشان را با محیط تطبیق بدهند و رو به جلو پیشرفت کنند.
حتی بهتر است دستکم در ساعتهایی خاص، معلم همراه داشته باشند که در کارها کمکشان کند تا عقب نمانند و مضطرب نشوند. ولی اگر در سیستمی برای آموزش صحیح بچههایی که نیاز ویژه دارند، بودجه و برنامهریزی لازم پیشبینی نشده، بچه و والدینش نباید جور آن را بکشند.
شاید ما نتوانیم بودجه مدرسه را تغییر بدهیم، شاید نتوانیم قوانین آموزش و پرورش را یک شبه عوض کنیم اما میتوانیم به عنوان والدین بچههای همان کلاس، به جای اعتراض به وجودش، به این تبعیض اعتراض کنیم. میتوانیم بخواهیم که نیماها به کلاس برگردند و ولو کمی کندتر یا سختتر، یاد بگیرند و شاد باشند. باور کنید برای بچههای خودمان هم بهتر است.
جای نیما در صبحهای خنکِ پاییزِ تهران، توی کلاس درس است و نه پشت پنجرهای که او را از نیمکتِ مدرسه دور میکند.
بچههایی که نیازهای ویژه دارند، به ویژه در کشورهایی که امکانات آموزش محدودتر است، به اندازه کافی محرومیتهای مختلف را از زمین بازی مناسب گرفته تا کتاب و اسباببازی و وسایل کمکآموزشی تجربه میکنند. شاید خوب باشد به آنها کمک کنیم که طرد نشوند و در عین حال به بچههای خودمان کمک کنیم که عشق بدون قید و شرط، بدون نگاه به تفاوتها را یاد بگیرند؛ چیزی که دنیا برای شادتر بودن، واقعاً به آن احتیاج دارد.
یکی از تصویرهایی که همیشه من را آزار میدهد، عکی دختر دوستداشتنی و مهربانی است که به خاطر اختلالی در عملکرد مغزش، رفتار و ظاهر متفاوتی داشت. ما مدرسه راهنمایی میرفتیم و او را وسط سال به کلاس ما آوردند. یادم هست که درِ کلاس باز شد و او آمد. ما به هم نگاه کردیم و خیره شدیم به او که کنار ناظم، جلوی ما ایستاده بود؛ با پاهایی کمی باز و چشمهایی که منتظر بودند واکنش ما را ببینند. هیچ کس به ما توضیح نداد که «باید» او را بپذیریم. که «باید» روی نیمکت، بغلدستمان به او جا بدهیم. که «باید» زنگ تفریح، او را هم به جمع خودمان بکشیم. «آنژل» همیشه تنها بود. حتی توی کلاس مجبور بود روی صندلی تکی دسته دار بنشیند. هنوز تصویر آنژل، غمانگیزترین خاطره دوران مدرسه من است؛ وقتی که در تنهایی خم میشد تا پاککنش را از توی کیفش در بیاورد.
ما هیچوقت نفهمیدیم که آنژل ترس ندارد. دختر مهربانی است که تنها دیرتر از ما یاد میگیرد و کندتر از ما از روی تخته مینویسد. آنژل چند ماه بعد رفت. نفهمیدیم کجا و آنقدر برایمان مهم نبود که نپرسیدیم چرا. ولی چه خوب که نیما هنوز هست. همانجا پشت پنجره. در تنهایی به صدای زنگ مدرسه گوش میدهد و دلش میخواهد بین بچههای دیگر باشد. کمک کنیم که او و نیماهای دیگر برگردند به کلاس و با تمام تفاوتهایشان پذیرفته شوند. بخندند و یاد بگیرند.
من از پسرم ممنونم که به خاطر پردازش متفاوت سیستم حسی خود، باعث شد که من چند سال وقتم را با بچههایی بگذرانم که تفاوتهایی شدید و خفیف با بچههای دیگر دارند. از او ممنونم که باعث شد بچههای متفاوت را در زندگی واقعی ببینم و دیگر از سر به دیوار کوبیدن سوفی نترسم، از یک کلمه حرف نزدن چارلی وحشت نکنم و خوشحال باشم از داشتن بچهای که برای جاشوا که بیوقفه گریه میکند، با ذوق و شوق، دستمال میآورد.
یاد دادن این چیزها به بزرگترها شاید کمی سخت باشد ولی بچهها دوست داشتن را بلدند. کافی است با رفتارهای اشتباه، ترس و تردید و تنفر را به آنها یاد ندهیم. کافی است با آنها حرف بزنیم و بگوییم که تفاوت خوب است. صبر کردن برای کسی که کند میآید، دوستداشتنی است.
بگوییم که قرار نیست صورت، همه شکل هم باشد و همه بتوانند بدوند. بعضیها هرگز نمیدوند چون روی صندلی چرخدار هستند. بگوییم که قرار است خیلی چیزهای متفاوتی را در زندگی ببینند. بگوییم که حتی خودشان هم با دیگران تفاوتهایی دارند و دوستیِ متفاوتها، همه قشنگی زندگی است. بگوییم و خودمان هم تهِ تهِ قلبمان به تمام این حرفها ایمان داشته باشیم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر
سلام متن خيلي خوب و با احساسي بود اما يه نكته... در تهران من خودم سه مدرسه غير انتفاعي معمولي را مي شناسم كه بچه هاي كم توان از هر نظر را قبول مي كنند و معلمها هم واقعا بي دريغ به اونها كمك مي كنند و دختر من با چند نفر از انها دوست است اما ديد كلي نسبت به اين بچه را من مادر و پدر بايد به فرزندانمان اموزش بدهيم ممنون