شادی بیضایی
اگر خارج از ایران زندگی میکنید و بچه شما به هر دلیلی مجبور به حرف زدن به زبانی غیر از فارسی است، در خیلی از میهمانیها، بسته به میزان بدشانسی شما، عدهای پیدا میشوند که وسط مکالمهتان بپرند و بپرسند: «اوا! این بچه فقط انگلیسی حرف میزنه؟» یا مثلاً سوال کنند:«مگر توی خانه با هم فارسی حرف نمیزنید؟»
این گروه آدمها به احتمال زیاد از آنهایی هستند که خود را وارث فردوسی و شاهنامهاش میدانند ولی از روی کلمهای سختتر از «انار» نمیتوانند بخوانند. در نوعِ شدیدتر، متاسفانه یک روانپزشکِ درون هم دارند که این جور وقتها کراوات/کلیپس زده و مرتب آماده پاسخگویی به مشکلات افراد است. البته فرق واقعی بین راونپزشکِ درونِ آنها با نسخه واقعی این است که اولی چیزی بلد نیست و هنوز کسی سوالی نپرسیده، خودش را موظف به اظهار نظر میداند. بعد اگر باز هم دقت کرده باشید، بیشتر این افراد در بیان خاطره ها و تجربه های سراسر موفقیت و باشکوهشان در آموزش زبان فارسی، بدون این که بخواهند بفهمند تو چه محدودیتها و معذوریتهایی داری، این نکته را هم حتماً به ما یادآوری میکنند که: «عزیزم اگر میخواهی فارسی یاد بگیره، وقتی انگلیسی حرف میزنه، بگو من نمیفهمم چی میگی. بگو تا فارسی حرف نزنی، من جواب نمیدم.» و اینجا است که آدم دلش میخواهد سر بر دیوار بکوبد و فریاد زنان به بیابانهای وسط استرالیا بگریزد.
آخر عزیز من! جواب ندهیم؟ شما خودت متوجه هستی چه میفرمایی؟ یک آدم 100سانتی آمده جلو و میخواهد به تو چیزی بگوید؛ حالا به هر زبانی و هر روشی. شما باید بگویی تا به زبان من حرف نزنی، به تو جواب نمیدهم؟ شما الان داری بذرِ عشق به زبان فارسی را در وجودش میکاری با این حرکت؟
اینها را البته از موضع بالا و «من همه چیز میدانم»، نمیگویم. چون باید صادقانه عرض کنم که خودم هم تا پیش از این که «راستین» به دو سالگی برسد، از این قبیل اظهارنظرها - توی دلم و برای خودم البته- زیاد داشتم. کارشناس زبان آموزی بودم و تمامِ تقصیرِ انگلیسی حرف زدنِ بچهها را میانداختم گردن والدین غربزدهای که وقت و انرژی کافی برای انتقال فرهنگ غنی آریایی صرف نمیکنند. عقلم نمیرسید که ممکن است کسانی هم باشند که «غیرِ فارسی» حرف زدنشان دلیلِ دیگری جز کلاس گذاشتن والدین داشته باشد که تازه حالا که خوب فکر میکنم میبینم همان کلاس گذاشتن هم به من ربطی نداشته.
در همان دوره برای خودم هم استدلالهایی داشتم؛ مثلا میگفتم مگر مژگان نیست که شوهرش هم ایتالیایی بود ولی بچههایش فارسی را عالی میفهمند و خوب حرف میزنند؟ مگر ژیلا نبود که فقط یک بار بچههایش را آورد ایران ولی هر دو خیلی خوب فارسی میفهمند؟ مگر منیژه نیست که هر سه تا بچهاش عربی، انگلیسی و فارسی را جوری حرف میزنند که نمیفهمی کدام زبان دوم است و کدام اصلی؟ پس غیرممکن نیست و آدم باید دلش بخواهد وگرنه بقیه حرفها بهانه است.
و باز هم اگر بخواهم رو راست باشم، باید عرض کنم که توی میهمانی و پارک و رستوران و هر سوراخی، مثل کلانترها مینشستمکه ببینم بچه کی میآید و میگوید مامان من «ترستی» (تشنه) هستم تا توی دلم فریاد وا اسفا بر بیاورم و در خلوتم سری تکان بدهم و در فرصت مناسب توی قطار یا کلاس زبان به این فکر کنم که بعضیها چهقدر بیفکر و تازه به دوران رسیده و بیکلاس هستند که نمیدانند باید فرهنگ و زبان خودشان را هر جای دنیا که باشند، به بچههایشان یاد بدهند و نگذارند بچهها به این راحتی با زبان مادری بیگانه شوند. تازه اگر آن پدر و مادرِ از همه جا بیخبر مثلاً میگفتند «برو به خاله ندا بگو آب بدین پلیز!»، دیگر زنجیر پاره میکردم که تو آخه بابات پلیز میگفته یا مادرت که اینطوری دو تا زبان را قاطی میکنی و تحویل بچه میدهی. ولی خب، خوشبختانه خوبیِ من این بود که تا آنجا که یادم میآید، روانپزشکِ بیسوادِ درونم با صدای بلند اظهارنظر نمیکرد.
بعدها که به خاطر تاخیر کلامی پسرم، توی جلسهها و کارگاههای مختلف گفتاردرمانی شرکت کردم، نگاهم به حرف زدن و در کل، ارتباط کلامی تغییر کرد. توی کارگاههایی که از صبح تا عصر میگذراندیم، با والدینی بودیم که بچههای 9 سالهشان از طریق تصویر حرف میزدند. حرف که میگویم، یعنی ارتباط تقریباً کامل؛ یعنی گفتوگوی دو طرفه. آنجا کلا دنیای جدیدی را میدیدم. اول به نظرم سخت بود؛ غیر ممکن بود؛ دردناک بود؛ بغض میکردم و توی دلم میگفم طفلکیها. ولی بعد فهمیدم خیلی هم همه چیز عادی است و چرا باید غصه خورد؟ فهمیدم که باید خیلی هم خوشحال بود. خوشحال برای باز شدنِ هر دری هر چند کوچک که به کمک ارتباط آدمها میآید.
مادرِ جاناتان در کارگاهِ «همراهیِ مثبت» تعریف می کرد که پسرش ماه ها دستش را دور گردن او حلقه میکرده و آب دهنش را میمالیده به گونه مادرش.او هم که فکر میکرده که پسرش دچار یک عادت تکراری غلط شده برای همین مدام میگفته « این کار بده. تکرار نکن. من را تفی نکن». تا این که اپلیکیشن خاص ارتباط با بچههایی که حرف نمیزنند درست شده و مادر جاناتان و خودِ او یادگرفتهاند چهطوری با آن کار کنند.
همان روزها بوده که جاناتان با آن اپلیکشن به مادرش فهمانده منظورش از این کار، بوسیدن بوده است. مادر جاناتان که ماجرا را تعریف میکرد، هیجانزده و شاد بود. چشمهایش برق میزد و میگفت که آن شب از خوشحالی این که پسرش همه این ماهها بدون این که خودش بداند او را میبوسیده، خوابش نبرده. یک جوری انگشتهایش را که پر از انگشترهای شیک بود، تکان میداد که آدم دلش میخواست برود بغلش کند.
مادر «مارک» تعریف میکرد که پسرش برای این که بگوید دستشویی دارد، برای این که بخواهد گرسنگی خودش را اعلام کند و برای اینکه درخواست کند بروند «مکدونالد»، کارتهای تصویری دارد. آنها یاد گرفتهاند که چهطور با همان کارتها از او سوال کنند و او میداند که چهگونه پاسخ دهد. کل ارتباط در این خانواده به همین کارتها خلاصه شده است. خواهر مارک با همین کارتها با او حرف میزند و با همین کارتها به او میگوید که دوستش دارد.
در همان کارگاهها بود که فهمیدم وقتی به بعضیها توی دلم غر میزدم که برای آموزش بچههایشان وقت نمیگذارند، نگاهم به زبان و گفتوگو چه قدر سطحی بوده است.
در جلسههای اول گفتار درمانی، دکتر روانشناس به ما گفت که ترجیحاً با پسرمان انگلیسی حرف زدن را شروع کنیم و خودشان هم شروع کردند به کمک. گفتند فارسی باشد برای بعد و الان اولویت، شروع ارتباط است. یادم هست که روانشناس در پاسخ به سوال من که هنوز نگران بودم بچهام یک کلمه انگلیسی بپراند و میخواستم بدانم آیا روزییاد میگیرد فارسی حرف بزند یا نه، گفت: «مطمئن باش حرف میزند؛ به هر دو زبان. ولی بگذار راحت باشد و اصل را بگذار بر ارتباط. زبان راه خودش را پیدا میکند.»
بعد همان جا فهمیدم که تمام آن شعارها و شعرهایی که تا آن روز سر میدادم، چرند بوده و باید همه آنها را یکجا بریزم دور. نگاهم کلاً به حرف زدن تغییر کرد. زبان و مهارت کلامی برایم دیگر وسیلهای برای انتقال فرهنگ و این حرفها نبود. یا بهتر بگویم، وظیفه اصلی آن در آن موقعیت، این نبود.
وقتی سه ماه بعد از گفتاردرمانی، پسرم شروع کرد به حرف زدن به زبان انگلیسی، از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم. البته محدودیتهایم وحشتناک بودند؛ زبان خودم خیلی خوب نبود؛ خوب بود ولی نه در آن حدی که با آن مادری کنم. هر حرفی میخواستم به او بزنم، صد بار جمله را بالا و پایین میکردم که اشتباه به او یاد ندهم. خیلی وقتها چیزهایی را که میخواستم به او توضیح بدهم، وسط کار عوض میکردم چون بلد نبودم آنها را به انگلیسی بگویم. اما واقعیت این است که خوشحال بودم از شروع ارتباط و از گفت و گو، ولو به وسیلهای که هر دو طرف در آن ناشی بودیم.
بعد به میهمانی میرفتیم. در بعضی میهمانیها هم سمبلهای موفقیت و پیروزی همین طور حضور دارند؛ مینشینند منتظرتا ببیند تو به بچهات یک کلمه انگلیسی گفتی یا او به تو یک جمله غیرفارسی گفت. آنوقت است که وارد عمل میشوند: «ای بابا شادی جان! وقتی میگه من ترستی هستم، خب بهش بگو من نمیفهمم چی میگی. فارسی بگو تا من جواب بدم. نه این که خودت هم برگردی بگی برو به خاله ندا بگو من آب میخوام پلیز!» و تو همان جا میفهمی که قیافه خودت سالها پیش موقع فکر کردن به این جملهها جلوی بعضی والدین، چهقدر مسخره و پَرت به نظر میرسیده .
آن وقتها خیلی دلم میخواست برایشان توضیح بدهم که چه قدر ما برای همین انگلیسی و فارسی قاطی خوشحالیم و چهقدر هیجانزدهایم که ارتباط مان به هر شکلی شروع شده. ولی بیشتر وقتها ترجیح میدادم سکوت کنم چون فهماندن این ماجرا به این دسته آدمهایی که با صدای بلند تو را وسط میهمانی ارشاد میکنند و به روش مادری تو گیر میدهند، چه بسا از شکافتن هسته اتم پیچیدهتر است.
امروز پسرم هم فارسی حرف میزند و هم انگلیسی. هر دو را خوب میفهمد و تسلطش در حرف زدن به فارسی از خیلی از بچههای دو زبانهای که تاخیر تکلم نداشتند هم بهتر است. حتی این روزها دارد خواندن فارسی را هم یاد میگیرد و به جایی رسیده که من و سایر نگرانهای فرهنگ و زبان فارسی با خیال راحت میتوانیم برویم دنبال زندگیمان. اما راستش بعد از تمامِ لحظههای سختی که در پارک و میهمانی و این طرف و آنطرف تحمل کردم، دوست دارم این جا چیزی بگویم که شاید از دردِ آدمهای دیگر کم کند.
عزیزان! فارسی دوستان! فرهنگ پروران مقیم میهمانیهای خارج از ایران! لطفاً اگر نمیدانید چرا پدر و مادرها به روشی که شما بچهداری کردهاید با بچههایشان رفتار نمیکنند، اگر نمی دانید چرا مجبورند از تصویر استفاده کنند یا از زبانی غیر از فارسی، کلاً اگر چیزی را نمیدانید، دربارهاش نظر ندهید. باور کنید نظر ندادن درد ندارد. ولی نظر شما گاهی برای والدینی که پشت پرده باید با هزار چالش دست و پنجه نرم کنند، خیلی دردناک است.
بچهها مثل هم نیستند؛ تواناییهایشان فرق میکند. بیایید بگذاریم با دیگران ارتباط داشته باشند. راستین، جاناتان، مارک و تمامِ بچههای دیگر باید قبل از یاد گرفتنِ زبان، هر زبانی، ارتباط گرفتن را یاد بگیرند. بچهای که به جای «لطفاً» از «پلیز» استفاده میکند، باید برای مودب بودنش تشویق شود. باید دوست داشته شود. باید احساس کند که کارش درست بوده. این قدر والدین را در شرایط سخت قرار ندهیم تا از ترس ما پا توی هیچ میهمانی نگذارند و منزوی شوند. نمونهاش را دیدهام - و حتی در مقطعی خودم نمونهاش بودهام -که عرض میکنم.
ما راه طولانی و پر بالا و پایینی را برای حرف زدن طی کردیم و برای همین است که الان هر کلمه، به هر زبانی حتی اشاره از طرفِ آدمهای دیگر، برای من ارزشمند و لذتبخش است. دیگر توی هیچ میهمانی،ی ولو این که مطمئن باشم بچه به خاطر بی توجهی والدینش فارسی حرف نمیزند، به خودم اجازه نمیدهم کج نگاه کنم یا تاسف بخورم. از این که بچهای از میزبان میپرسند:« Can I have more ice cream please؟» یا از این که به هم میگویند: «Let’s go and play!» فقط لذت میبرم و دوستی و ارتباط و بازی را ستایش میکنم.
دیشب توی رختخواب، پسرم از من پرسید: «مامان "هارت" به فارسی چی میشه؟» تازگیها دوست دارد معنی تمام کلمههای انگلیسی را به فارسی بپرسد و بداند. پشتم بهش بود. برگشتم و توی تاریکی نگاهش کردم. چشمهای گردش برق میزد. دیدم که انگشتهای دو دستش را شکل قلب کنار هم گرفته. بغلش کردم. گفتم: «هارت، میشه قلب.» با شیطنت خندید و گفت: «ایت ایز مای قلب» و قلبش را جلوی صورتم آورد و گفت: « بیکاز آی لاو یو سو ماچ مامان جانم.» اگر راستش را بخواهید، شنیدنِ این جملههای لغزان بینِ دو زبانِ مادری و زبانِ غریبه، این جملههای متعلق به هیچ کجا به اندازه شنیدنِ تمامِ بوستان و گلستان از دهانش به شکلی فصیح و بی غلط، برایم لذتبخش بود.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر
خانم بیضایی، شما هنوز عادت زشت قضاوت کردن دیگران را کنار نگذاشتید، فقط آدم های مورد قضاوتتان تغییر کرده اند: "این گروه آدمها به احتمال زیاد از آنهایی هستند که خود را وارث فردوسی و شاهنامهاش میدانند ولی از روی کلمهای سختتر از «انار» نمیتوانند بخوانند"
بهتر است به جای اینکه همیشه تصور کنید آنچه شما فکر میکنید درست و نظر دیگران همیشه نادرست است، خود را اصلاح کنید. ... بیشتر
kavehkhan عزیز! مطمئن هستم که نظر خیلی ها با شما یکی هست. بیاید فرض کنیم ایده شما درست باشه. قضاوت کردن دیگران خیلی زشت باشه! خیلی هم بد باشه که آدم همیشه فکر کنه حرفی که میزنه درسته.
سوال مهم اینه که اینجوری مگه اصلا دیگه چیزی میمونه برای حرف زدن و کلا تبادل نظر؟
شما رو نمیدونم! ولی من فکر می کنم آدم هم یشه باید فکر کنه حرفی که میزنه درسته. حتی از این بابت مطمئن باشه! اگه نباشه بهتره نظری نده.
قضاوت کردن هم به نظر من هیچ ایرادی نداره. خیلی هم خوب هست که حتی خود شما هم این کارو کردید. بالاخره یه تفاوتی بین وجود داشتن آدم ها و نبودنشون باید باشه. اما یه چیزایی هست تو قضاوت کردن که ایراد داره و مشکل ایجاد میکنه و معمولا دقت بیشتری لازم داره. کارایی مثل تمسخر، تبعیض، دسته بندی، برچسب زدن و از همه مهمتر تحمیل نظرها. فکرمیکنم بهتره همه به سمت حذف این ایرادها از قضاوت هاشون برن و هیچوقت هم دست از قضاوت بر ندارن و فعال باشن تو ارتباطاط هاشون، نه اینکه منفعل باشن و نظراتشون رو تو دلشون نگه دارن و فرصت نقد رو هم از خودشون بگیرن هم از دیگران.
به جمله های شما کمی دقت کردم که باعث شد اینو بنویسم. عباراتی مثل"عادت" یا "زشت" یا "بهتر است" رو به کار بردید. این ها بیشتر به یه نوع از برچسب زدن و تحمیل قضاوت شبیه هستند تا چیز دیگه ... ای کاش یه کم توضیح هم می دادید که مثلا اون زشتی مورد نظر شما چیه اصلا؟ با ملاک های خود شما، این زشت نیست که آنچنان نظر دادید که انگار یه نفر دیگه اونقدر ساده هست که تو یه قالب دو کلمه ای قرار میگیره و میشه گفت همیشه چطور فکر میکنه؟ ... بیشتر