close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

خاطرات پراکنده يک مهاجر جديد

۶ آذر ۱۳۹۳
بلاگ میهمان
خواندن در ۳ دقیقه
خاطرات پراکنده يک مهاجر جديد

نويسنده ميهمان- گلنوش برومند

منظره کنار رودخانه کم کم از بنفش رو به سبزی می‌رود، درخت‌هایی با گل‌های قرمز، رنگ غالب شهر می‌شوند و من احساس می‌کنم بعد از ده سال بلاخره قرارست جایی بمانم.

وقتی برادرهایم مهاجرت کردند دانشجو بودم و عاشق. بچه بودم و تصمیمم برای مهاجرت با حرف‌های معشوق دیوانه عوض می‌شد. اوایل دانشجوییم بود و هنوز شوخی بود انگار همه چیز. سال ۸۸ در اوج روزهای فعالیت انتخاباتی، خانه به خانه دعوت‌نامه برای فرهیختگان شهر بردن و بعد از مناظره تلویزیونی نگاه کردن به خیابان زدن و عیش جمعی خیابانی تصمیمم قطعی شد. می‌مانم. اگر این‌قدر این کشور را دوست دارم که دیدن مهربانی مردمش با هم، هنوز هم زیباترین تصویر زندگیم است، چرا بروم؟ کجا بروم؟ تصمیمم فردای اعلام نتایج عوض نشد. در همه‌ی آن روزهای سخت بعدش هم عوض نشد. چیزی در ذهنم تغییر کرده بود و برای آن تغییر می‌ماندم. با همان تصویر تصمیم گرفتم طرحم را در روستای لب مرزی در کردستان بگذرانم: جایی که بودن و نبودنم فرقی داشته باشد. اما هیچ اتفاقی دیگر کمکم نمی‌کرد بخواهم بمانم و سرگردان بودم. حس می‌کردم در حال به آغوش کشیدن کسی هستم که دائم لگد می‌زند.

ده سال بود که شبانه روز داشتم خودم را برای ترک کردن شهر‌ها آماده می‌کردم. هیچ شهری از اول مهر سالی که رفتم دانشگاه دیگر جای ماندن نبود. تهران تفریح آخر هفته‌ها بود و شهر دانشگاهم محل موقت زندگی تا وقتی درسم تمام شود. چند ماه اول کردستان کمی جای ماندن بود. فکر می‌کردم به اینکه بمانم. پنج روز و نیم در هفته کار می‌کردم و آخر هفته‌ها می‌رفتیم شهر، ناهار و شام و خریدهای دسته جمعی و حتی مشروب خوردن دم دریاچه. چه چیز بیشتری می‌خواستم از زندگی؟ مردم مهربان بودند و رابطه‌مان خوب بود. دوستشان داشتم و حس می‌کردم بودنم برایشان مهم است. حتی وقتی یک نفر ساعت ۴ صبح با سنگ شیشه‌ی خانه‌‌ام در روستا را پایین آورد به خانواده‌ام نگفتم. چون می‌دانستم کافیست حرف بزنم که بگویند بیا و ول کن و برو. آدمی شده بودم که حتی وقتی از مرخصی برمی‌گشتم کردستان خوشحال بودم. لذت نابی بود.

الان می‌دانم زده کردن یک آدم از زندگی کار سختی نیست. کاری که شبکه بهداشت آن شهر دور دست موفق شد با من بکند. کاری که خود دوری نتوانسته بود. آدمی که منتظر صبح شنبه بود که برگردد سر کار، تبدیل شد به آدمی که صبح‌ها با اکراه زل می‌زد به تصویر خودش توی آینه‌‌ای که چهار زانو روبرویش نشسته بود و کنده نمی‌شد که برود ۲۷ قدم آن‌ورتر پشت میز درمانگاه.

این شد که در دوره طرح هم افتادم به نکشی. هفته‌ها و روزها را می‌شمردم به امید اینکه زودتر تمام شود. نه که بگویم دلم تنگ مردم نمی‌شود و یاد فرخنده نمی‌کنم که می‌خواست پیاده ببردم سلیمانیه. نه که فکر کنید یاد لیلا و بچه‌اش نمیفتم. ولی همان روزها بود که کنده شدم. همان روزها بود که حرکت پاندولی تصمیمم برای مهاجرت متوقف شد. پاندول گیر کرد به یک چیزی. یا حتی ریسمانش بریده شد. با چشم گریان عزیزترین پدر و مادر دنیا را بوسیدم و بهترین دوست‌هایی که می‌توان آرزویشان را داشت بغل کردم

و این شد داستان:

مهاجرت

رهایی هزار پاره‌ای که خون می‌چکید.

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

ella
۷ آذر ۱۳۹۳

salam Golnoosh jan. Edame midi ghesse ro?

استان سیستان و بلوچستان

معلم خطاکار در میرجاوه تعلیق شد؛ درمان دانش آموز 9 ساله ادامه...

۶ آذر ۱۳۹۳
شهرام رفیع زاده
خواندن در ۳ دقیقه
معلم خطاکار در میرجاوه تعلیق شد؛ درمان دانش آموز 9 ساله ادامه دارد