يكشنبه 27/4/89
ديشب اين بحث بود كه فروشگاه مرغ و جوجه كبابي خواهد آورد و ميتوان برنامه معوقه ی نهارخوران عيد مبعث به مهمانداري رضا رفيعي را به گونهاي ديگر اجرا كرد. اين موضوع بين دوستان مطرح شد كه براي خودمان در اين خصوص نام و عنواني بگذاريم! پيشنهادهاي گوناگوني ارائه شد، در نهايت نام پيشنهادي من مورد تصويب اكثريت قريب به اتفاق اعضای حاضر در جلسه قرار گرفت، عنوانی طنزگونه؛ "هيات شكمچرانان حسينيه". البته يك دو نفر سكوت كردند و رسول هم طبق معمول تك مضرابي زد كه كسي به آن توجه چنداني نكرد و عنوان پيشنهادي با سلام و صلوات تائید شد تا شكمها براي برنامه نهارخوران روز دوشنبه حسابي صابون زده شود.
امروز در غياب من، مواد اوليه ی لازم تهيه و داوود و مقدمات آشپزي روز دوشنبه را در ظرفهاي بزرگ موجود و قرضي فراهم آورد. سليماني با وجود آنكه روزه است، دائم مسؤوليت آشپزي جمع كوچك ما و جمعهاي بزرگتر حسینیه را به عهده ميگيرد و در آشپزخانه ی زندان، به اصطلاح "آتش خانه" ساعتها- با وجود بيماري - روي پا ميايستد و در نهايت خيس عرق به حمام ميرود، تا قطرههاي بزرگتر خارج شده از بدن را با قطرههاي كوچك خارج شده از دوش شستوشو دهد. این مکان به ویژه در تابستان به معناي واقعي کلمه "آتش خانه" است و در آن نميتوان بدون عرق ريختن فراوان و سرتا پا خیس شدن لحظهاي هم ايستاد،! مهدي هم كم و بيش وضعیتی مشابه داوود را دارد، اما به صورت دائم و تمام روزها روزه نيست.
ديشب به يك دو نفر از دوستان سفارش كردم كه بين ساعت شش تا شش و نيم مرا بيدار كنند تا برای رفتن به دادگاه به موقع آماده شوم، هر چند كه معمولا در اين ساعات خودم بيدار هستم. داوود براي این که من خواب نمانم، بعد از خوردن سحري و تا زمان اذان صبح و خواندن نماز نخوابيد. وقتي بيدارم كرد تازه آن زمان بود که خودش به بستر رفت. داوود از جمله شب بيداران حسينيه است. داخل زاغه ی خود را چراغكشي كرده و براي اينكه مزاحم ديگران نشود، حبابي هم براي آن ساخته است كه متحرك است و توانايي كم و زياد كردن نور را دارد. او شبها تا نزديكيهاي صبح بيدار می ماند و به مطالعه می پردازد و نوشتن كتاب جدید خود . ظاهرا چند فصل آن آماده شده و نوشتن آن به نيمه رسيده است.
در بند2، دارالقران كه بوديم- پيش از انتقال به زندان فرديس- با مسوولان بند و زندان هماهنگی به عمل آمده بود تا از دانش قرانی و توانایی های مذهبی او استفاده شود و نقش سرمربي مربيان، حفاظ قرآن و قرآن پژوهان را به او بسپارند. پس از بازگشت به رجایی شهر و استقرار در حسينيه چنين بحثي باز مطرح شد، اما تاكنون كه پاسخی داده نشده است. او در شرایط عادی شب بيدار است و تا نزدیک ظهر خواب، به ویژه حالا که دائم روزه می گیرد- البته اگر براي رفتن به بهداري و انجام آزمايش و... دائم او را زير هشت صدا نکنند.
به هر حال تا بيدار شدم و دوش گرفتم و به حسينيه بازگشتم، مسعود و همچنین احمد را كه مشغول خواندن نماز و قرآن بود، در كنار خودم ديدم. آنها منتظر بودند تا مرا بدرقه كنند و بعد به بستر بروند. مهدي هم تا زمان اذان بيدار بود تا كار روزانه ی جمع را زودتر انجام دهد- چاي دم كردن و آماده ساختن صبحانه ی گروه. در حال آماده شدن بودم كه ديدم يادداشتي بر روي فلاكسهای چای با خط او وجود دارد: " من چاي را دم كردم، موفق باشي!".
پس از يك دو بار مراجعه به زير هشت، در نهايت اعلام كردند كه ساعت 7صبح برای اعزام به بخش اجرای احکام مراجعه كنم. به موقع همراه پاسداربند و مامور مراقب به این محل رفتم اما اعزام با حدود نيم ساعت تاخير انجام شد. اين ابتداي دلشوره بود، ظاهرا اطلاعاتم در مورد ساعت اعزام درست نبود. به من گفته بودند كه ساعت هشت صبح راهی دادگاه خواهيم شد. بر اساس این فرضیات بود که وقتي رويا گفت که ما – خودش، مهتاب و خانم ستوده - ساعت 9:30 صبح در برابر دادگاه خواهيم بود، گفتم که خیلی دير است و باید ساعت نه صبح بياييد.
تازه در زمان اجرای برنامه های اجرایی معلوم شد كه اطلاعات اوليه درست نبوده است، چون تا زندانيان ديگر بندها را آوردند، كارهاي اداري را انجام دادند، ماموران مراقب سازمان زندانها و سربازان محافظ را آماده كردند تا با دستبند و پابند و كارتهاي شناسايي زندانيان وارد شدند، حدود ساعت نه صبح بود. مامور مراقب من دم در اول زندان منتظر بود و سرباز اسماعيلي كه بسيار خشن نشان ميداد مسؤول انتقال به این محل.
او ابتدا پابندها را بسيار محكم بست- به وی اعتراض كردم. توجهي به حرفم نكرد. به او تذكر دادم و افزودم كه من اگر نخواهم نميگذارم پابند بزنيد! طبق معمول واكنش اوليه او و افسر نگهبان دم در مشابه بود؛ "مگر ميتواني؟" پاسخ دادم كه "ميتوانم، اما عمد دارم كه پابند بزنم تا در مقابل دادگاه برنامه ی خودم را پيش ببرم و عكس بگيرم!" با تعجب به من نگاه كردند، چون عاقل اندر سفیه. لابد در دلشان گفتند: "آقا روباش!". دفعات پيش هم در زمان اعزام مشابه چنين واكنشهايي وجود داشت. داشتم یبه آنها توضيح ميدادم كه هيچگاه به زندان رجايي شهر وارد نشده يا خارج نشدهام كه پابند زده باشم كه گرامي از در وارد شد. پرسيد که "كجا؟". بعد يادش آمد كه روز برگزاری دادگاه من است. به او گفتم که "دستور دهيد که فشار پابندها را كمتر كنند". او همراهی كرد. به این ترتیب، بحث و کرکری من و سرباز مراقب كه جوانك بيست و دو ساله ای اهل هريس تبريز بود، خاتمه یافت. البته سرباز بعد كه از نوع جرمم مطلع شد و سیاسی و روزنامه نگار بودنم، کم کم مريدم شد و تلاش كرد كه در راه مقالات ضمیمه ی دفاعیاتم را بخواند!
پيش از رسيدن گرامی مسؤول اعزام زندان هم برخوردي لفظي با من داشت، آن زمان بود كه پس از يك ساعت معطلي، شروع به قدم زدن در محوطه ی اتاق انتظار كردم، آن هم در شرايطي كه زندانیان عادی را در دواتاق مجاور حبس كرده بودند تا زمان اعزام فرا برسد. در این وضعیت به من اجازه داده بودند تا در اتاق انتظار روي صندلي بنشينم. پاسخ من به اعتراض او اين بود كه كمردرد دارم و نميتوانم مدت طولاني یک جا بنشينم. البته پس از تذکر او دامنه ی قدم زدنم را هم محدود كردم و ديگر تا آستانه ی در ورودي اتاق ماموران پيش نرفتم. زمان اعزام كه رسيد خودش را به من رساند و آهسته در گوشم گفت که "ببخشيد شما را به جا نياوردم!" اين رفتاري احترامآميز است كه جابهجا در زندان چه از جانب زندانيان و چه بسياري از ماموران شاهدش هستم و ديگر زندانيان سياسي هم با مواردی مشابه آن مواجهند.
در مقابل در اول زندان يك سري ماشين سواري و مينيبوس کرایه ای آماده بودند تا زندانيان را به شعب مختلف دادگاههاي كرج و شهرستانهاي تابعه مانند ملارد، شهريار و... منتقل كنند. تنها من و يك زنداني ديگر بايد به تهران، دادگاه انقلاب خيابان معلم اعزام ميشديم.هر كدام از ما را قرار بود با خودروهای جداگانه بفرستند. يك پرايد سفيد رنگ به رانندگی جواني خوش تيپ و امروزي منتظر من بود. مامور زندان وقتي من و سرباز مراقب از راه رسيديم همدلانه پرسيد كه ميخواهي پابند را باز كنم؟ معلوم بود که از بالا سفارش های لازم را به او کرده اند. اما پاسخ من منفي بود!- بايد سناريوی طراحي شده براساس برنامه پيش ميرفت!
پرايد از در زندان كه خارج شد، مامور سازمان زندانها با لحنی تهدیدآمیز خطاب به سرباز اسماعيلي كه خوابآلوده بود و از ماموریت اجباری اش در روز مرخصي و غيرشيفت ناراحت و دلخور بود گفت: "شاخ كه نخواهي شد، گزارش كني؟!" گويا بين آن دو ناگفته حرفی رد و بدل شد. سرباز با سر جواب منفي داد و مشغول شد به نگاه انداختن به متن دفاعيه و مقالات من و كتابهاي ضميمه. البته آن ها در داخل سلفون بودند و از هر يك از دو بسته ميتوانست دو صفحه ای را ببيند. يك بسته هم پشت و رو سفيد بود و چيزي از بیرون به چشم نميآيد.
شعر حافظ در بالای دفاعیه و متن مقدماتي استخراج شده از نهجالبلاغه- فرمان مال اشتر- هم او را جذب نكرد. هر چه كه بود پاسخ منفي او، مقدمهاي بود براي کار راننده. يك سيدي آهنگ لابد لوسآنجلسی را به اشاره پاسیار در ضبط ماشين كارسازي كرد تا صداي بلند موسيقي فضاي پرايد را پر كند. حالا نوبت خوانندگان رپ و... بود، در ميان آهنگ های متال و... شعرهاي آن چناني جوان پسندکه فضا را در اختیار گیرند. سرگرم شدن مامور مراقب به موسيقي فرصت لازم را به سرباز داد تا كنجكاويهاي خود در مورد دادگاه را با سوال پيچ كردن من، تخفيف دهد.حال دو سرباز نشسته در دو سوی من در ردیف پشت خودرو خوب ميدانستند که من زنداني سياسي هستم و اتهام اصلی ام هم توهين به آيتالله خامنهاي.
راننده ی پرايد هم ابتدا دائم به درون آيينه ی جلوی خود نگاه ميانداخت و در مورد تصویر شخص داخل آن در دل کنکاش می کرد. گويا دنبال چهرهاي آشنا ميگشت كه جایی او را دیده است؛ احتمالا شبکه های خبری ماهواره ای. به علت تغيير قيافه من، آن هم با آن ريش و موي انبوه، عينك عوض شده و لاغر شدن فوق العاده به نتيجهاي نميرسيد. معلوم بود که مصلحت نمی بیند به صورت مستقیم جویای نام و نشان زندانی شود.
در حين عبور از خيابانهاي كرج كه در اين فصل از سال و با همت شهرداران مختلف-لابد به تقليد از سنت كرباسچي شهردار اسبق تهران- گلكاري و سبزهكاري زيبايي شده بود راننده هم كم كم داخل گود شد و وارد مباحث من و سربازان. هنوز ميدان كرج را دور نزده بوديم و از كنار سراي عبدالله خاني- ملك پدر دوستم كه در دوران دبيرستان به شوخي او را عبدالاني صدا ميكردم - نگذشته بوديم تا راهي خلجآباد شويم و وارد اتوبان كه ناخواسته نطقي را عليه آيتالله خامنهاي، براساس دفاعيهام شروع كردم. تاکید کردم که در دادگاه خواهان بركناري او خواهم شد! طرح نام خامنهاي و بحث بركناري اش از جانب من چنان غیرمنتظره بود كه مامور مراقب را از حال و هواي خود درآورد تا تحكمآميز خطاب به سرباز بگويد: " تو حق صحبت كردن با متهم را نداري!"
سرباز اسماعیلی هرچند چارهاي جز اطاعت از مامور مافوق نداشت، اما از آنجايي كه كنجكاوياش هر لحظه بيشتر شده بود-به جاي تقليل يافتن- منتظر بود تا به گونهاي کار گذشته را دنبال كند. در ميانه ی راه، با گرم شدن چشم پاسیار، بالا رفتن صداي بلندگوي ماشين و پيچيدن باد در درون خودرو- به علت صرفهجويي بنزين و روشن نكردن كولر- این فرصت فراهم آمد تا چند مقاله را از درون سلفون دفاعيات بیرون آورم و دردستان او بگذارم تا با چشمان گشاد تيترها و خطوطي از آن را با حرص و ولع بخواند، اما با ترس و لرز آهسته بازگرداند!
در ميانه ی راه، راننده هم كه حساب کار دستش آمد بود كه نميتواند وارد بحث سياسي شود، به تکرار توصيه هميشگي دلسوزان پرداخت كه " با این وضعیت چرا از ايران نميرويد؟" من هم پاسخ هميشگي خود را از آستين بيرون آوردم كه "نميشود، شش هفت سالي است كه پاسپورتم را گرفتهاند. غير از اين ما هم معتاد سياستيم، اما فعالیت سياسی در حقیقت در داخل كشور است که معنا پیدا می کند و... در مقابل من هم از ميزان تحصيلات او پرسيدم و علت مهاجرت نکردنش از ایران. گفت سواد چنداني ندارد و امكان مالی اش نیز فراهم نيست وگرنه خيلي علاقه دارد كه نزد بستگان نزديكش به انگليس برود كه آنجا رستوران دارند و راحت زندگي ميكنند. معلوم بود كه مانند بسياري از جوانان از اوضاع کشور ناراضي است و به علت نداشتن سرمایه و نیافتن شغل مناسب از روي ناچاري به کار رانندگي مشغول است. برايم توضيح داد كه بعدازظهرها در آژانس املاكي در منطقه عظيميه کرج كار ميكند و شغل رانندگي صبحها براي كمك خرجي و گذران زندگي است كه هر روز سختتر ميشود. او هم برخلاف ادعاهای مقامهاي دولتي نظرش اين بود كه قيمت املاك و مستغلات طي يك سال گذشته بالا رفته است، اما دريافتي های مردم تكان چنداني نخورده و قدرت خرید ملت کم شده است. او خوشحال بود كه دارد شيفتكار ميشود و ميتواند در شيفتهاي ديگر به كار و كسب ديگري نیز بپردازد، یعنی در عمل سه شغله.
در ميانه ی اين بحثهاي متفرقه بوديم و چشم چراني های حریصانه ی من به محیط اطراف كه سواد تهران از دور پیدا شد و ترافيك اتوبان سنگينتر. اكنون سه ماهي ميگذشت كه تهران را ترك كرده بوديم و آن هم در ابتداي بهار. حالا در ميانه ی تابستان بوديم و تمام راه چمن كاري و گل كاري شده، از اطلسي و رز و نسترن رنگارنگ گرفته تا گلهاي كاغذي و درختي. چشم من هم چون هميشه حريص تماشاي تركيب رنگها و شامهام در انتظار فرو بردن بوهاي برخاسته از گلها و شكوفههاي دير هنگام درختان سنجد كوهپایه ها. هر چه بود ضلع شمال اتوبان تهران- كرج به طور كلي دگرگون شده بود و تماشايي و روح نواز. در دل شهر هم، طبق معمول در زير پلها و كنار زيرگذرها باغچهكاريها و رنگ آميزيها برآمده از ذوق باغبانان شهرداري منظرههاي جالبي ایچاد کرده بود كه چشمان انسان را از اين سو به آن سو ببرد تا زياد درگیر ترافيك نشود.
راننده که چندان با محیط تهران و ساعات شلوغی ترافیک آشنا نبود به توصيه من به جاي ورودي بزرگراه جلال آل احمد از حكيم وارد شد و به سمت رسالت راند تا از طريق باند جنوبي صياد شيرازي به خيابان پليس برود و خود را زودتر به درب پاركينگ غربي دادگاه انقلاب برساند. با نزديك شدن به اين مكان هر چه چشم انداختم. نه از عكاس و خبرنگار اثري ديدم و نه از رويا و مهتاب و بدري خانم خبری. تاخير ورود ما و رسيدن بعد از ساعت ده صبح ، ميتوانست علت اين امر باشد، اما مسلما مساله ی ديگري هم نقش اساسي در تاراندن مردم از محل داشت- علني برگزاري نشدن دادگاه و رد كردن مردم و بستگان و روزنامهنگاران از محیط اطراف دادگاه انقلاب. اما هرچه بود رويا و مهتاب نبايد خسته می شدند و زود ميرفتند. در خیال خود به این موضوع دل بستم و به خود دلخوشی دادم كه آن ها را همراه با وكلا به دادگاه راه دادهاند!
عصر روز دوشنبه 28/4/89 ساعت 19:15 حسينيه، سالن8 بند3 كارگري
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر