شیما شهرابی
این جا تگزاس است؛ جشنواره فیلم آستین. جوانان زیادی کنار در سینما پارامونت توی صف ایستادهاند. اکترا خبرنگار، عکاس و یا دانشجویان هنر هستند. عکاسان خبری کارتهایشان را نشان میدهند و میروند جلوی فرش قرمز بایستند تا لحظه قدم گذاشتن جان استوارت و مازیاربهاری را روی فرش قرمز ثبت کنند. آنها قرار است به تماشای فیلمی درباره ایران بنشینند؛ «گلاب» ساخته جان استوارت با اقتباس ازکتاب « سپس انها به سراغ من آمدند» مازیار بهاری.
خانمی که کارتها را نگاه میکند لبخند زنان انها را راهنمایی می کند و من یاد تهران میافتم برج میلاد جشنواره فیلم فجر بهمن ۸۸.
آن روزها درکسوت یک خبرنگار فرهنگی به جشنواره میرفتم درست مثل همین جوانانی که روبه رویم ایستادهاند. روز سوم جشنواره است دو خانم چادری جلوی در سالن اصلی برج ایستاده اند و کارتها را کنترل میکنند. کارتم را که به دستگاه میکشند صدای سوت بلندی از دستگاه خارج میشود. یکی از خانمها دستش را جلویم میگیرد و میگوید: شما اجازه ورود به کاخ جشنواره را ندارید و باید به حراست وزارت ارشاد مراجعه کنید. خبرنگار روزنامه اعتماد هستم تنها روزنامه باقی مانده منتقد دولت بعد از حوادث انتخابات. روزنامه «اعتماد ملی» توقیف شده و روزنامه «شرق» هنوز از توقیف دوم در نیامده. در اداره ارشاد یکی از ماموران حراست رو به رویم مینشیند و میگوید: «جشنواره یک مهمانی است. ما مهمان دعوت کرده بودیم و حالا میخواهیم دعوتمان را پس بگیریم. چرا؟ چون بعضیها کج قلم هستند.» داستان اخراج و دعوت دوبارهام به جشنواره خودش حکایت متنوی هفتاد من است که یکباره با دیدن خبرنگاران آمریکایی به خاطرم میآید. قبل از شروع فیلم یکی از آنهایی که پشت سرم نشسته از کنار دستیاش میپرسد اگر در ایران زندگی میکردی باز هم خبرنگار میماندی؟ جان استوارت روی صحنه میآید و صدای تشویق حضار نمیگذارد متوجه جواب شوم.
جان استوارت روی سن مقابل پرده سینما می ایستند و توضیح مختصری درباره فیلم میدهد و بعد خطاب به حضار میگوید: حالا قرار است ت آاخر فیلم من اینجا بایستم و قصه را برایتان توضیح دهم. صدای خنده سالن سینما را پر میکند. او درباره اولین ساخته سینماییاش با همان طنز همیشگیاش صحبت میکند. با همان طنزی که تلخ ترین مصیبتهای جهان را روایت میکند از همان طنزهایی که خنده و گریه ات را قاطی میکنند. از همان طنزهایی که می خندی و می خندی و می خندی و بعد متوجه میشوی غم بزرگی ته دلت نشسته که حالا حالاها باید اشک بریزی . او در قسمتهایی از فیلم هم به این طنز وفادار است. طنزی که هم خنده بر لبت میآورد و هم آتش برجانت میکشد.
«گلاب» نمایش بی پرده وعریان پنج سال گذشته ایران است. واقعیت بخشی از تاریخ ایران که به زبان جهانی بیان میشود. واقعیتی که بسیاری از روزنامه نگاران و فعالان اجتماعی و سیاسی در این پنج سال رنجش را کشیدهاند و مازیار بهاری آن را به نگارش درآورده است. «گلاب» نماینده مردم ایران است. این فیلم داستان انتخابات و اعتراضات مردم ایران را تنها برای سیاستمداران و فعالان رسانهای و اجتماعی روایت نمیکند. «گلاب» همه چیز را از اول و با وسواس زیاد برای مردم عادی دنیا میگوید. همه آن چیزهایی که در هیچ یک از بخشهای خبری جهان درباره انتخابات تاریخی ایران شنیده و دیده نشد، در گلاب به تصویر کشده میشود. قضاوتی در کار نیست فقط گزارش یک واقعیت است انگار بهاری تمام شم روزنامه نگاری خود را به کار گرفته که تنها و بدون هیچ پیش داوری روایت کند و قضاوت را به عهده مخاطبان بگذارد.
فیلم که شروع میشود دوباره به عقب برمیگردم به تاریخ پنج سال پیش؛ خرداد۸۸. به همان روزهایی که شال سبز ستادیام را سر میکردم و دستبندهای سبز میبستم. میروم به روزهای قبل از انتخابات به روزهای شور و نشاط خیابانی و مناظرهها. بعد مسیرم میافتد به حوزه رایگیری، همه چیز با جزئیات در خاطرم زنده میشود. بعد یکبار دیگر زیرنویس شبکه خبر جلوی چشمم رژه میرود، یکبار دیگر بغض میکنم، یکبار دیگر اشکم درمیاید. شهر خلوت و سوت و کور دوباره زنده میشود جلوی چشمانم. هنوز راهپیمایی میدان آزادی و حس ناب «ما همه با هم هستیم» در جانم ته نشین نشده که تصاویر ادم هایی که هر روز خبر دستگیری شان را میخواندیم، در خاطرم نقش میبندد؛ لباس های آبی و صورتهای خسته و رنگ پریده آنهایی که در صفحه تلویزیون اعتراف میکردند. وای که چقدر آن روزها دلم میخواست شیشه تلویزیون را خرد کنم و آن حرفها را از زبان کسانی که استیصال از چهره شان میبارید نشنوم . حالا تصویر مازیار بهاری را در لباس زندان به یاد می اورم و پشت صحنه اعترافات او را روی پرده سینما میبینم. بازجوییهای با چشم بند، روزهای انفرادی و چشم انتظاری را به روایت مازیار بهاری تجربه میکنم. آنقدر دردناک است که وقتی چراغهای سالن روشن میشود و خودش همراه جان استوارت روی سن میآیند ازته دل خدارا شکر میکنم اما هنوز توی صندلی جابه جا نشدهام که یاد احمد زید آبادی و مسعود باستانی میافتم. تصویر ساجده عرب سرخی و ریحانه طباطبایی جلوی چشمم نقش میبندد. آنها هنوز در زندانند و حکمشان تمام نشده. جرم شان چیست؟ خبرنگاری! درست مثل مازیار بهاری ....
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر