close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

بنویسم یا ننویسم؟

۱۰ آبان ۱۳۹۳
اهالی ایران وایر
خواندن در ۷ دقیقه
بنویسم یا ننویسم؟
بنویسم یا ننویسم؟

از: ماهرخ غلامحسین‌پور

محمدجواد لاریجانی در ژنو و در گفت و گو با شبکه خبری سی .ان.ان با گرفتن انگشت اتهامش به سمت «کمپینی که از سوی رسانه ها و سیاستمداران غربی» در حمایت از ریحانه جباری شکل گرفته بود ، متهم اصلی اعدام ریحانه را رسانه ها دانست که با «سعی شان فضا را مسموم کرده و تلاش ها برای گرفتن رضایت از اولیای دم را ناکام گذاشتند.»

او به نقص جدی قانون قصاص و واگذاری سرنوشت یک انسان به خانواده ایی زخمی و داغدیده هیچ اشاره ای نکرد، نگفت که چرا محسن امیراصلانی و 148 نفر دیگر در سال گذشته با توسل به همین قانون قصاص ، به دور از هیاهوی رسانه­ای اعدام شدند و به دیار نیستی رفتند؟

پس از اعدام ریحانه جباری انگشت اتهام بسیاری به سمت «آزادی بیان» نشانه رفت. دیوار کوتاه اطلاع رسانی و آزادی بیان اولین بار نیست که بهانه ی سیاستگذاری­های نادرست، قوانین غیرانسانی و میل دولتی­ها برای مقابله با خواست عمومی می­شود.

 آقای لاریجانی دیگر وقت نداشت به خبرنگار سی.ان.ان بگوید ریحانه جباری کشته شد تا اراده قوی تری به خواست افکار عمومی بگوید «نه».

همان اراده قوی رسانه ها را متهم می کند وسعی می کند خانواده های دستگیر شدگان و مصیبت دیدگان را قانع کند که از اطلاع رسانی بپرهیزند، به این چند پلان دقت کنید:

اپیزود نخست

امروز زنگ زدم به شماره همکار مطبوعاتی‌ام که تازه از زندان آزاد شده بود، در طول یک هفته گذشته برای اینکه حبسش مشمول مرور زمان نشده و خبر بازداشتش زیر سایه خبر اعدام ریحانه، اسیدپاشی‌ها و اتفاقات ریز و درشت دیگر فراموش نشود، روز‌ها برایش تلاش کردم و شب‌ها انرژی مثبت  بدرقه راهش کرده ، دعا کردم، به هر حال این همهٔ آن کاری است که بلدم.

کسی که تلفن را پاسخ داد گفت برادر اوست و خودش شرایط پاسخگویی ندارد. احوالپرسی کردم و گفتم که از فلان رسانه تماس می‌گیرم، هنوز جمله‌ام به انتها نرسیده بود که مرد آن سوی خط شروع کرد به پرخاش که «تا نکشیدش دست از سرش برنمی دارید؟ ولش کنید؟ دیگر چه از جانش می‌خواهید؟» و مکالمه را قطع کرد. حس ناخوشایندی داشتم. انگار کن که من حکم بازداشت و بازجویی‌اش را امضا کرده بودم. به هر حال به لحاظ شخصی تمام همتم را به کار بستم تا شرایط خانوادهٔ فرد تازه آزاد شده را درک کنم، بیم و امید‌ها و تهدید‌ها، ترس‌ها و دهشت از انگ وابستگی به آدم‌های بیگانه و وابسته به رسانه‌های خارج از کشور، آنهم درست در شرایطی که تازه از بند رهیده باشی، این ترس دقیقا‌‌ همان مقصود نهایی قدرتی است که بازداشت می‌کند. اینکه ما از همدیگر بترسیم، برمیم، مهربان نباشیم و از هم واهمه و خوف کنیم.

اپیزود دوم

زنگ می‌زنم خانه پسر اسیدپاش. قرار است روز بعد حکم قصاصش اجرا شود. پدرش به تلفن جواب می‌دهد. لهجهٔ دشواری دارد. به سختی متوجه منظورش می‌شوم. می‌گوید برای انجام مصاحبه باید با پسر بزرگش مشورت کند. چندین بار اسم رسانه را می‌پرسد. دوستی که آن دم میهمان من است با ایما و اشاره به من می‌فهماند که لزومی ندارد این همه تاکید کنم که از خارج از کشور زنگ می‌زنم و‌‌ همان یک بار گفتن کافی است. به نظرم کتمان یا کم رنگ کردنش از اخلاق حرفه‌ای به دور است. شب زنگ می‌زنم، تلفن پدر اسیدپاش خاموش است. فردا صبح و فردا ظهر هم.

با شماره دیگری بعد از ظهر روز بعد تلفن را می‌گیرم. بلافاصله پاسخ می‌دهند. باز هم خودم را معرفی می‌کنم و می‌گویم کار من اطلاع رسانی است. شاید بتوانم به شرایط فرزندتان کمکی کنم. توضیح می‌دهم که غالبا هیچ کس از اطلاع رسانی درست و منطقی و آگاه سازی افکار عمومی زیان نخواهد دید.

پدر دلخسته لابد از پایین و بالا رفتن‌های دادگستری، گوشی را می‌سپارد به پسر بزرگترش. او می‌گوید مخلص من هم هست اما صبح آن روز از مددکاری زندان به او موکدا توصیه کرده‌اند که با هیچ کدام از خبرنگاران داخلی و بخصوص خارجی گفت‌و‌گو نکنند، به آن‌ها حالی کرده‌اند که هر گونه خبری اگر منتشر شود، دیگر امیدی به بهبود شرایط فرزندتان نخواهد بود. بهتر است سکوت کنید. سکوت مطلق. فقط آن جور شاید بشود راه نجاتی پیدا کرد. وضعیت محسن امیر اصلانی را گوشزد می‌کنم که هشت سال کوچک‌ترین خبری از وضعیت فرزندشان منتشر نکردند، با دقت و مراقبت راز زندانی بودنش را حفظ کردند اما در ‌‌نهایت رشته کار به اعدام کشید. به هر حال بی‌فایده است، ترسی که به جانش انداخته اند راهش را جسته و تا اعماق جان نشسته. چاره‌ای ندارم باید مکالمه را قطع کنم.

اپیزود سوم

شمارهٔ تلفن را دوستی از ایران به من می‌دهد. پسرک در آستانه اعدام است. فقط وقتی ۱۷ سالش بوده در یک نزاع کودکانه با چاقو همکلاسی‌اش را کشته. از یک خانواده فرهنگی و آرام است و به شدت از کاری که کرده پشیمان و نادم است. حکم قصاصش در دادگاه تجدید نظر تایید شده و حالا حکمش را فرستاده‌اند اجرای احکام و امروز و فرداست که اجرا شود.

زنگ می‌زنم خانه پسرک قاتل، زنی احوالپرسی می‌کند، برایش توضیح می‌دهم که از فلان جا با شما تماس گرفته‌ام. می‌گویم این همه سال سکوت کردید چیزی عایدتان نشد، هر روز شرایط فرزندتان دشوار و دشوار‌تر شد.

زن آن سوی خط کمی برافروخته از من پرسید؟ بچه داری؟

می گویم:  بله. دو پسر دارم

می گوید: اگر یک روز دوست پسرت چاقو بکشد و ناغافل بزند درست وسط قلب پسرک ۱۷ ساله‌ات، می‌توانی قاتلش را ببخشی؟ فراموش کنی که عزیز‌ترین موهبت زندگی‌ات را از تو گرفته؟ که تا روز محشر عزادارت کرده؟

شگفت زدهٔ این ادبیات می‌شوم. به هر حال او مادر زننده ضربهٔ منجر به قتل است و منتظر بودم نگران شرایط پسرش باشد. می‌آیم جوابش را بدهم، یعنی جوابی که سالهاست در پاسخ به این پرسش به خودم و وجدانم می‌دهم اما هنوز جمله‌ام تمام نشده زن آن سوی خط شروع می‌کند به فحش دادن و نفرین کردن «الهی داغ فرزند ببینی! امیدوارم جگرت  تا قیام قیامت بسوزد»

تلفن را شتابزده قطع می‌کند و من تازه حالی‌ام می‌شود که شماره خانواده مقتول را اشتباهی به جای شماره خانواده قاتل گرفته‌ام.

اپیزود چهارم

برادرم را در تجمعات روز بیست و پنجم بهمن ماه سال ۱۳۸۹ در خیابان بازداشت می‌کنند. تار گرانبهایش را که سال‌ها برای خریدنش زحمت کشیده و کار کرده بود می‌شکنند و کتکش می‌زنند، او را سوار ماشین نیروی انتظامی کرده به جای نامعلومی منتقل می‌کنند. یک ماه می‌گذرد و بی‌خبری از او همهٔ خانواده را نگران و مشوش کرده. اما مرا از چهار طرف ماجرا کنترل می‌کنند که مبادا خبر بازداشتش را رسانه‌ای کنم. مادرم می‌گوید اگر یک کلمه جایی بنویسی شیرم را حلالت نمی‌کنم.دیگر فرزندم نیستی.

 من وامانده‌ام. به نظرم سکوت خبری بد‌ترین سیاستی است که خانواده‌ای افراد بازداشتی اتخاذ می‌کنند اما‌‌ همان روز‌ها که مادرم با وجود بیماری دیابت، شبانه روز پشت در زندان اوین بست نشسته یکی از برادران محترم مشفقانه نصیحتش کرده که اگر فرزندتان را زنده و سالم می‌خواهید سکوت کنید. آن‌ها همه چیز را از من پنهان می‌کنند. حرف‌هاشان درگوشی است. انگار که من یک عامل نفوذی باشم.

 یک ماه می‌گذرد و خبری نیست. همین اندازه می‌دانیم که در زندان اوین نگهش داشته‌اند. با دوستانم گاهی درد دل می‌کنم و نتیجه این درد دل‌ها و واگویه‌ها با یک دوست همکار می‌شود خبری که فردای آن روز در سراسر فضای مجازی منتشر می‌شود. خبر بازداشت یک هنرمند موسیقی با عکس و تفصیلات و تنها یک هفته بعد از انتشار این خبر و در حالی که کل خانواده با من در قهر و غیض کاملند و پیغام و پسغام می‌فرستند که با دست‌های خودم او را به کام مرگ فرستاده‌ام،

 یک روز از زندان زنگ می‌زنند دم غروب و می‌گویند بیایید دم در زندان، مادرم هروله کنان می‌رود و در آنجا یک کیسهٔ گوشت انسانی بی‌رمق و کتک خورده تحویلش می‌دهند، مادرم می‌کشاندش روی صندلی عقب یک ماشین دربستی و هنوز هم خوشحال است که «لااقل پسرم را زنده تحویلم دادند»، او حتی نمی تواند تاثیر آن خبر و تفصیلات را درک کند. می گوید «پسرم را خدا آزاد کرد» من هم قبول می کنم که کنار خدا انتشار آن خبر هم کارساز بود.

راستش هنوز هم نمی‌دانم بنویسم یا ننویسم. اما همین اندازه می‌دانم که هیچ‌گاه به اندازه زمانی که عادلانه و بی‌طرفانه می‌نویسم، دیالوگ می‌کنم، راست و صادقانه اطلاع رسانی می‌کنم، جانبداری نمی‌کنم، و پرده از رازهای مگو برمی دارم قلبم آرام نمی‌گیرد و خوب می دانم یک سر دیگر ماجرا اما ، سکوت مرا می خواهد. 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

بلاگ

یک گمانه زنی باورپذیر در ماجرای ریحانه جباری

۱۰ آبان ۱۳۹۳
شراگیم زند
خواندن در ۱۱ دقیقه
یک گمانه زنی باورپذیر در ماجرای ریحانه جباری