ماشين اولم را از يک آقايی خریدم که فارسی حرف میزد ولی ايرانی نبود. ياد حرف هوشيار زيباری، وزير خارجه سابق عراق، افتادم که درباره عربی حرف زدن علی اکبر صالحی، وزير خارجه سابق ايران، میگفت مثل بلبل عربی حرف میزند. حالا اين آقايی که ماشينم را ازش خریدم مثل بلبل فارسی حرف میزد. مثل بلبل عربی هم حرف میزد. ضمن اين که مثل بلبل کردی هم حرف میزد. و ناگفته نماند که مثل بلبل ترکی هم حرف میزد. حالا اگر فکر کردید که ماشينم را از يکی از مترجمان سازمان ملل خریده بودم خوب به خودتان مربوط است منتها ايشان ديپلم هم نداشت و با قایق به استراليا آمده بود. چه وقت؟ حدود 13 سال پيش. الان که سالهاست آن ماشين اول رفته است به محل ماشينهای اسقاط آقای فروشنده سابق جزو دوستانم محسوب میشود. سنش از من بيشتر است ولی دوستيم و هر وقت که پيش بياید چای میخوریم و از همه چيز و همه جا گپ میزنيم. تازگی رفته بودم ديدنش برای چای خوردن و گپ زدن گفتم الان دختر کوچکت باید ده سالش باشد
مرد: آره ده سالشه. کلاس چهارمه.
من: اولين باری که ديدمش بغلت بود و هنوز يک سالش هم نشده بود.
مرد: يادم هست. آمده بودی باقی پول ماشين رو بدی. تو هم قديمی شدی اينجا.
من: يازده سال که جزو قدیم نیست.
مرد: تو برو ايران ببين فکر میکنی از غار آمدی بیرون. احساس قدیمی بودن میکنی.
من: مگر تازگی ایران بودی؟
مرد: نه همون پنج سال پيش ايران بودم.
من: سه چها ماهی ماندی نه؟
مرد: نه دو ماه ماندم ولی خیلی سخت گذشت.
من: داماد دار شدی و نوه داری چرا سخت گذشت؟ همه دور و برت بودند که.
مرد: خوب فکر کن بعد از هشت سال رفته بودم ايران. بچهها بزرگ شده بودند ولی من در تمام اين مدت نديده بودمشان. سخت بود دوباره. انگار با چند نفر آدم جديد روبرو میشدم.
من: همسرت که غريبه نبود.
مرد: اون که خیلی زيادتر از همه غريبه بود. يک ساعت هم با هم تنها نبوديم. يعنی هر دو فرار میکرديم از همديگه.
من: پسرت نبود لابد سخت گذشته.
مرد: نگو خيلی بد بود. پرسيدم چطور شد فوت کرد گفتند از بالای ساختمانی که بنايی میکرد افتاد و از بين رفت.
من: اين همه سال رو چطور گذرانده بودن؟
مرد: خوب من هر چقدر میشد پول میفرستادم ولی همه اميدم اين بود که بتونم بيارمشان استراليا. تا کار اقامت خودم درست شد خیلی سختی کشيدم بعد هم کار آوردن اونها هنوز در جريانه. همه با امید خسته شدیم.
من: عراق هم رفتی؟
مرد: عراق هم رفتم. بچههام در عراق بزرگ شدند. اونجا هم نوه دارم ولی فقط عکسهای قديمی از من ديده بودند. فکر کن از استراليا رفتم کرکوک فقط قدیمیها میدانستند کی آمده.
من: صدام که بود نرفته بودی؟
مرد: نه نميشد. میگرفتنم. برادرهام رو که زندانی کرد من فرار کردم آمدم ايران. نشد برگردم. بعد از صدام هم که استراليا بودم تا همين سفر که بلاخره رفتم. نگفته بودم درباره برادرهام؟
من: چرا يادم هست گفته بودی. الان چه کار میکنن؟
مرد: کشاورزی. البته همه جوانیشان به زندان گذشت ولی بلاخره الان اينطرف اونطرف کشاورزی میکنن.
من: من اين حرفها رو بنويسم برای ديگران اشکالی نداره؟
مرد: نه بنويس. بلاخره من که هستم شاید يک روزی فيلم هم از من درست کردی.
من: شاید فيلم هم درست کردم با هم رفتيم تهران نزديک خانه قديمت.
مرد: تهران نه. قم بودم. از کرکوک فرار کردم آمدم قم. باید بریم قم فیلم بسازی از من.
من: جالب شد. يادم نيست گفته باشی قم بودی. فکر میکردم تهران بودی.
مرد: قم بودم از اونجا با سواری مسافرکشی میکردم تهران. هر روز توی اتوبان تهران- قم بودم.
من: حالا این همه سال که گذشته بلاخره سه تا خانواده داری.
مرد: دو تا و نصفی.
من: کدوم نصفی ميشه؟
مرد: همين خانم فعلی. ما با هم ازدواج نکرديم ولی بچه داريم از هم.
من: خوب چرا ازدواج نمیکنی که نصف نباشيد؟
مرد: راستش خواستم همين کار رو بکنم ولی ديدم فرهنگ ما با هم نمیخوره. من عربم ايشون فيليپينی. البته خیلی خانم خوبيه ولی خوب سخته. وقتی بچهدار شدیم خيلی خوشحال بوديم. ايشان يک پسر داشت ولی اين دختر الان تبدیل شده به مرکز جهان براش. من هم با يک دنيا عوضش نمیکنم. ولی فرهنگ من با ايشان خیلی فرق داره.
من: خوب ياد میگيری بلاخره.
مرد: سخته. تو متوجه نيستی. من دوست داشتم همین باشه که ميگی ولی سخته.
من: يعنی همين نصف باقی میمونی؟
مرد: راستش يکی از بستگانم که آمده استرالیا ممکنه تصمیم بگيرم با او وصلت کنم. زندگی عراق که تمام شد. زندگی خانوادهم که ایران هستند که هنوز در هواست. من با این خانم هم هنوز احساس تنهايی دارم. تو متوجه نيستی ... چای نخوردی سرد شد. الان چای تازه ميارم. بشین آمدم.
من: ممنون. چای میخورم و ميرم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر