يكشنبه 13/4/89
دومين روز از دومين سال زندان را با نيمچه کار باغباني شروع كردم. البته پس از درد و رنج فراواني كه به علت كمردرد كشيدم. درد به ظاهر ماهيچههاي كمرم كه دوستان تصور ميكنند ميتواند ناشي از ديسك كمر يا رگ سياتيك پا باشد از غروب ديروز به حدي رسيد كه امانم را بريد. نه قرص مسكن، نه پماد آرام بخش ميتيل ساليسلات كه باز منصور زحمت ماليدن آن و مالش ماهيچهها را به عهده گرفت، چارهساز نشد. حتي شب كه رسيد درد به گونهاي نفسم را بريد كه حتی قادر به رفتن روی تختم در طبقه دوم نبودم. قاليچه جلوي تخت احمد را به محوطهي سكونت و اتاقمان انتقال داديم و به ناچار شب روي آن خوابيدم، اما صبح كه بيدار شدم حتي قادر نبودم به تنهایی از زمين بلند شوم.
با وجود اين درد شدید، صلاح در آن ديدم كه نرمش روزانه را تعطيل نكنم. قرار گذشته بودیم كه از ديروز نرمشهاي عصرگاهي را هم شروع كنم. اما اين خطر وجود داشت كه امروز حتي نرمش و راهپيمايي روزانه را هم تعطيل كنم و بعد هم سستي و تنبلي جاي آن را بگيرد- همان موردي که گریبان برخي از دوستان را گرفته است. با اين وجود، بهتر ديدم كه از ميزان پیاده روي كم كنم و به جاي آن بيشتر به گلهای حیاط برسم؛ ساقه و گلهاي نيلوفر را از دل بوته های رز و گياهان تزئيني بيرون بكشم و به دور نردههاي باغچهها بپیچانم تا از گلهاي ارغواني و صورتي آن ها نیز بهرهي بيشتري ببرم.
از هواخوري كه بازگشتم، ديدم گرامي در اتاق مشغول صحبت کردن با دوستان است. حاصل کلام اين که "يك مقام عالي قضايي براي ديدار شما امروز به رجايي شهر ميآيد." با پرسوجوي بيشتر معلوم شد كه جعفری دولتآبادي، دادستان تهران در راهی كرج شدن است. پیش از آن در انتظار رسيدن يك مقام قضايي دیگر، نماينده دادستان بوديم. يك روحاني در آستانهي در حسينيه ظاهر شد و گذشت. به سمت راهروي منتهي به هواخوري كارخانجات در حركت بود كه گرامي او را به داخل حسينيه كشاند. تا مدتي اين گمان در بين دوستان بالا گرفت كه روشن قیاس قاضي ناظر زندان- البته غيرسياسيها- همان نماينده دادستان است. طبق معمول من اين بحث را شروع كردم كه اگر توان حل مشكلات را داريد بفرماييد داخل تا مسائل و مشكلات مطرح شود!
در ابتدا نه من، نه طبرزردي قرار بر شركت در اين نشست را نداشتيم. من كه پا درد داشتم، قدم زنان مشغول خواندن روزنامه بودم و در حسینیه اين سو و آن سو ميرفتم. طبرزردي هم در راستهي خودشان روزنامه ی كيهان را ورق ميزد. گرامي به شوخي و جدي برای این که به در گفته باشد که دیوار بشنود، عنوان کرد: "دوستان گويا مشكلي ندارند كه روزنامه ميخوانند!". در برابر سخنان او بود كه من سر چنين بحثي را با روحانی تازه از راه رسیده بازكردم و بر مواضع گذشته پافشاري نمودم.حدس می زدیم که توان اجرایی او زیادش در حد دادن مرخصي است و پيگيري کردن امور کاری و قضائی.
مسعود در ميانه ی بحث اين موضوع را مطرح كرد كه شما قاضي ناظر زندانيان غيرسياسي هستيد و قاضي ناظر سياسيها رادمنديپور است! با اين وجود او مشكلاتی را که برخی از دوستان مطرح می کردند یادداشت می کرد. در هنگام خروج، وقتي از گرامي عنوان مقام عاليرتبه قضايي را پرسيدم، او نام جعفري را به ميان آورد و اين كه در راه كرج است. براي ديدار دادستان تهران ابتدا ما را به دارالقران اصلی زندان بردند و پس از آن مكان به محل ملاقات، دفتر عليمحمدي معاون زندان. به طبقه پايين كه انتقال يافتيم، حاج كاظم، عليمحمدي و گرامي در جلوی در اتاق در انتظار بودند و جعفري هم درون اتاق نشسته روی صندلی منتظر ما چند نفر که در رابطه با انتخابات دستگیر شده بودیم .
ما را به اتاق مخصوص مددكاران انتقال دادند تا يكي يكي در دفتر علیمحمدی به ديدار دادستان برويم. در همانجا بود که باز آن دوست را دیدم و فرصتي فراهم شد تا با هم خبرهای عادی را مبادله كنيم؛ خانم... دختر زاييده بود؛ كيميا. من صبح در تماس با انزلي از مساله مطلع شده بودم و او شب پيش در تماس با بيمارستان.
جعفري سخنانش را با مهدي شروع كرد و با داوود ادامه داد. بحث مشترك بين افراد منتخب دليل انتقال یافتن به كرج بود به عنوان یک اقدام تنبيهي و محدود كردن تلفنها. او در تمام صحبتها به گونهاي اشاره داشت به اعلاميهها و اطلاعيهها و... با محوريت من. در گفتوگوی مستقیم با من هم به كرات به اين مساله اشاره داشت كه چرا دائم اطلاعيه و بيانيه صادر ميكني؟ در خصوص علت انتقال به كرج هم گفت كه "تو از رهبران تحريك زندانيان در 350 بودهاي!" این حرفي بود كه به مهدي و داوود هم زده بود.
در بحث با او، وقتي گفت که چه كاري ميتوانم برايت انجام دهم اين نكته را مطرح كردم كه "كاري و درخواستي ندارم، مگر شما بار پيش- هفت ماه قبل در اوين- چه كار توانستيد انجام دهيد؟!" البته سعي داشتم كه سخنانم محترمانه باشد و در برابر حاج كاظم و... در حرف ها و لحن بیانم توهين و پرخاشی نباشد. در ابتداي جلسه با توجه به آشنایی قبلی، من بودم که اين گونه سخن را به شوخي و جدي شروع كردم : "گمان ميكردم تا حالا در برابر اين مسائل استعفا داده باشي و ديگر تو را نبينم!". در ميانهي بحث هم باز به شوخي مطرح کردم که چند روز پيش در گفتوگو با دوستان گفتم در زمان مرتضوي، پدر و مادرم از بابت مسائل سیاسی و فعالیت های روزنامه نگاری من سكته كردند و درگذشتند، حال كه فشار خونم گاه 11 است و گاه 20 و دائم بین این دو عدد در حال نوسان است و مجبورند راهي بهداری ام کنند، ميترسم خودم در زمان جعفري سكته كنم و بميرم. در ميانهي بحث هم گفتم كه بيش از يك ماه است كه پزشك متخصص دستور تست ورزش برایم نوشته اما اقدامي در این خصوص انجام نشده است. جعفري خطاب به حاج كاظم علت این مشكل را پرسيد و به گونهاي دستور ضمنی داد كه به مشكلات درمانی و بيماريام توجه بیشتری شود!
وقتي هم كه با دادستان تهران بحث اعمال شكنجه در زمان دستگیری را مطرح كردم و شكسته شدن استخوان قفسه ی سينه گفت كه دستور ميدهد پزشكي قانوني معاينهام كند. وقتي پرسيدم كه كجا؟ آن هم بعد از يك سال که استخوان ها بد جوش خورده است، گفت كه نماینده ی پزشك قانوني به زندان خواهد آمد- بعد متوجه شدم که چنين وعدهاي را به داوود هم داده است.
از سخنان جعفری که زمانی در خبرگزاری جمهوری اسلامی کارمند زیر دستم بود چنين برداشت كردم كه كاري در خصوص پرونده و میزان حكمام از دستش بر نمی آید.. دائم جلوی دیگران تكرار ميكرد كه "مدتي سكوت كن"، "مصاحبه نكن"، "ساكت بنشين" و... ، در خاتمه هم تاکید کرد که "پلهاي پشت سرت را نشكن!". من هم در پاسخ توضیح دادم : "من قبل از انتخابات ميخواستم از سياست و سياستبازي كنارهگيري كنم و به كار احداث درمانگاه خیریه و خدمات عمومي بپردازم كه نگذاشتيد- البته با اين توضيح كه منظورم شخص شما نيست و نظام است. الان هم دغدغهي اصليام احداث درمانگاه است و اگر نشد شيرخوارگاه، اگر مرخصي بدهيد به اين كار خواهم پرداخت، هرچند كه ميدانم اين ترس در شما وجود دارد كه وقتی بيرون باشم مصاحبه كنم- كاري كه اينجا هم ميتوانم انجام دهم. اما خودم به چنين كاري نميپردازم". در ادامه با شوخي و جدي اضافه کردم كه "حاضرم شرط ببندم كه از همين جا، همین فردا با راديو فردا با صداي خودم مصاحبه كنم!" بعد هم رو به حاج كاظم کردم و گفتم : "فكر ميكنيد كه نميتوانم؟" او هم به گونهاي اين سخن و امکان اين اقدام را تاييد كرد!
به هر حال دادستان اصرار زیادی داشت كه من دست کم تا دو هفته ديگر- زمان برگزاري دادگاه - ساكت باشم و چيزي نگويم، مصاحبه نكنم و... من هم گفتم كه " آخرين مورد همين امروز بوده است! عمل به این توصیه امري غيرممكن است". در خاتمه هر دو نااميد از اثرگذاري بر روي مواضع يكديگر خداحافظي كرديم و من يك درخواست اساسی را مطرح كردم؛ صدور مجوز در اختيار داشتن لپتاپ براي نوشتن رمان، داستان، مقاله و ترجمه و همچنین ضبط صوت براي شنيدن ترانه و موسيقي و دروس زبان انگليسي.
در جریان اين ملاقات بود كه جعفري به داوود اطلاع داد كه میزان حكمش به سه سال تنزل يافته است- خبري كه بداقي هم از دادگاه صلواتي به صورت غیرموثق با خود آورده بود.
حشمت در گفتوگویی که با وكيل مشتركمان داشت اين پيام را آورد كه دفاعيه ی تهیه شده عالي است، به فلاني بگو كه در زمان دادگاه روي ا جراي اصل 168 قانون اساسي حسابی اصرار كند!
*
دردكمرم هر چه زمان ميگذرد بدتر ميشود. نميدانم تا روز سهشنبه چگونه بايد آن را تحمل كنم. امشب بين علما در مورد دارو و درمان من اختلافنظر بود! عدهاي بر مصرف پماد پیشین اصرار داشتند و عدهاي ضرورت استفاده از داروي جديد را مطرح می کردند. مسؤول بهداري از داروخانه "متيل سالسيلات" گرفته بود. من هم نظرم اين بود كه مانند ديشب از همين پماد استفاده كنم، چون نسبت به "پروسيكام" حساسيت دارم. پزشكان بند 209 هم ابتدا اين دارو را تجويز كرده بودند، اما وقتی عوارض جانبی اش را روی بدنم دیدند مجبور شدند آن را عوض كنند. جالب این كه مهدي بر روي اثر اين دارو اصرار می کرد و روي مصرف داروي جديد حساسيت به خرج ميداد!
هم زمان با درد کشیدن، داستان مبارزه با مورچههاي سلول انفرادي 127 بند 209 را براي او و دوستان دیگر تعريف كردم: مدتي كه از مدارا كردن با مورچگان حملهور از دوسو- در حمام داخل سلول و دريچه ی شوفاژ رو به زیرزمین- گذشت و جمعيت آن ها فزوني گرفت و دامنهي جمع آوری غذا - خرده نان- وسیع تر شد، چارهاي نماند جزو مبارزه؛ هرچند که گفته اند "میازار موری که دانه کش است ...". ابتدا مقابله را با کمک جارودستيهاي كوچك پلاستیکی شروع كرديم؛ روزي آنان را به حداقل رساندن و آن ها را از این محل ناامید کردن. پيمان كريمي- هم سلولی بیمار من که قرار بود در زمان افتادن و غش کردن مراقبم باشد، خود به شدت مریض بود و در عمل من باید حواسم، به ویژه در زمان خواب، به حال به هم خوردن او بود- در اين زمينه فعال شد. خدا او را شفا دهد، ديروز رويا خبر داد كه به دليل بدي تغذيه در بند عمومی اوین و عدم رسيدگي لازم به مرض قندش به حال كما رفته و به بيمارستان انتقال يافته است. نميدانم علت اصلي این وضعیت چه بوده است، چون از آن زمان تاكنون رويا براساس سفارش من كمك هزينهي به حساب او ميريزد و نبايد از مورد در تامين حداقلهای معیشتی مشكل داشته باشد، الا اينكه باز دست به اعتصاب غذا زده باشد كه با توجه به بيماري قند او به سرعت اوضاع بدنياش رو به وخامت ميرود و مرگ را با چشمان خود می بیند.
به هر حال تلاشهاي پيمان هم وقتي اثر نكرد به فكر راه چاره جديد افتادم و آن مثل معروف "آب در خوابگه مورچگان ریختن!". اين ماجرا هم زمان بود با دوران ابتلا به بيماري های ناشي از تنبيه نيمه شبانه در هواخوري بند 209. سينوسهايم به دلیل سرمای چند درجه زیر صفر بهمن ماه عفونت کرده و به شدت ترشح داشتند و دو سه دور آنتيبيوتيك و داروي ضدحساسيت هم جواب نداده بود. يك پزشك متخصص ريختن سرم شستوشو با قطره چكان از مجرای بینی را تجويز كرده بود، كه اتفاقا موثر هم واقع شد تا انتقال به بند 350 كه دور جديد درمان شروع شد. وجود سرم شستوشو و قطره چكان در سلول هجوم به خوابگاه مورچگان را راحتتر می كرد. روزي چند نوبت آبپاشي در لانه جانوران بيآزار در حال آزار را كه شب و ظهر در هنگام خواب از سروكول ما بالا ميرفتند و گاه آن قدر زیاد می شدند که روبالشتي ها را سياه ميكردند، شروع شد. چون این اقدام نیز چندان كارگر نيفتاد و مورچگان كارگر باز سروكلهاشان از همه سو پيدا ميشد، به فكر استفاده از ابزار جديد و مواد موثرتر افتادیم، آن هم در جايي كه هيچ وسيله و موادي در اختيار نداشتيم و تقاضاهاي مكررمان براي دريافت حشرهكش نیز به طاق سلول ميخورد که گوشه گوشه ی آن با مدفوع پرتاب شده از سوی زندانیان قبلی لکه لکه شده بود! چاره را در بکارگیری بزرگترين و پربارترين بخش وسايل شخصی ام ديدم؛ انبان داروهاي رنگارنگ و جوراجور كه با گذر زمان هر روز از نظر تعداد و تنوع پررونقتر و پربارتر ميشد! در اين ميان، پماد نيمه پر "متاكاربامول" بيمصرفترين داروی موجود بود و ميشد با روش آزمون و خطا اثر آن ها را بر روی مورچه های مهاجم مشاهده كرد. اين مايع كاري چون آب می کرد و اثري چون سيمان و ساروج داشت. سوراخهاي لانه ها از اين مواد انباشته شد و مسير رفت و آمدشان هم با سدي سكندر محدود!
اما حرارت داخل سلول به سرعت پماد را آب ميكرد؛ سوراخ لانه ها گشوده ميشد و سد از هم وا ميرفت و فرو ميريخت. در اين ميان خاصيت جديدي كشف شد و آثاري مفيد و موثر معلوم؛ این پماد بوي زنندهاي دارد، حتي براي مورچگان. جانوران به نزديكي محل دارو كه ميرسيدند دوپا- نه شش يا هشت پا- که داشتند، به همين تعداد هم قرض ميكردند و در ميرفتند تا دور برگردان بزنند و راهي ديگر به سوي سوراخ لانه اشان بيابند.
مدتي به اين منوال گذشت و جنگ و گريز و پيشروي و پسروي ادامه پيدا كرد تا پمادهای موجود ته كشيد و مبارزه ی بی امان دچار وقفه شد. چاره اعلام تشديد درد سينه بود و تجديد نسخه. این کار موثر افتاد و لوله ی متاكاربامول جديد با كمك بهياران و... از راه رسيد. اما اثر چنداني نداشت جز جنگ و گريز مكرر و پيشروي و پسروي فراوان.
عاقبت چاره ای دیگر اندیشیدیم؛ بکارگیری فويلهاي آلومینیومی روی ماست و ايزوگام کردن در لانه ی مورچه ها. این اقدام به همراه استفاده از آب و دارو دست به دست هم دادند تا ماجرا موقتا به نفع ما ختم به خیر شود و زمان انتقال من از سلول 127 بند 209 به اتاق 9 بند 350 اوين، در پی تهدید دست به اعتصاب غذازدن، برسد. با این نقل و انتقال مورچه های بینوا از دست من و بوي بد متاكاربامول و فویل های روی ظرف های ماست نجات يافتند. احتمالا چند نسل از آن ها مصونیت یافته و دچار درد نخواهند شد، چون اجدادشان در آن چند هفته به اندازه كافي داروی مسكن لیسيده و بوئيده بودند!
ظهر روز دوشنبه 14/4/89 ساعت: 11:45 هواخوري كارخانجات، بند3 كارگري
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر