ماهرخ غلامحسین پور
چندی پیش و در جریان مصاحبهای به دوستم گفتم «مهاجرت به زلزله میماند. میروبد و میغلتاند و بهم میریزد و آنچه از تو بیرون میدهد ملغمهٔ غریبی است از تنهایی و تعریفهایی که جا به جا شدهاند. حسهایی که کج و کولهاند. خاطراتی کهگاه رو به دیوانگی میزنند»
اما واقعیت اینجاست که درجه ریشتر این زلزله هر چقدر که «زبان ندانتر» باشی خانمان براندازتر است. آرام آرام اما رسما تبدیل میشوی به یک زندانی در یک انفرادی بزرگ که دریچههای رو به زندگی زندانت میشوند بچههایت، دیوارهای خانه و فضای کوچک و مطبوع ماشینت و چهار دوست هم زبان گرفتاری که دلشان نصفه نیمه با توست.
تا اینجا هم چندان بد نیست ولی وقتی اوضاع دهشتبار میشود که به تدریج درک میکنی روز به روز به علت عدم همزبانی که ناهمزمانی را هم به دنبال دارد، داری از دنیای مورد علاقه ذهنی کودکانت کنار گذاشته میشوی. دوستت دارند اما این مقوله فرق زیادی میکند با اینکه چقدر رفیقت بمانند. آنها چندان میلی ندارند در مورد علائقشان با تو مکالمه کنند.
حالا میماند چاره جویی برای حل این بحران و شکستن حصارهای انفرادی. تنها راه چاره، آموزش زبان ارتباطی است. من بعد از چند سال مهاجرت و مقاومت در برابر آموختن زبان انگلیسی به تازگی به ضرورت این مسئله پی بردهام. درست از وقتی که دیدم برای پسرم چندان خوشایند نیست که من صبح روز میهمانی هفتگی «قهوه خوران والدین» در کلاس و در جمع مادران همکلاسیاش با چهار کلمهٔ الکن زبان انگلیسیام اظهار فضل و وجود کنم و تلاش مذبوحانهای میکند تا مرا به سکوت وادار کند.
دقت کردهاید وقتی در مورد امری کمتر میدانید نسبت به انجام آن شجاعتر و راغب ترید و من هم جزو همان گروهی هستم که با دایره لغات اندکم میتوانم ساعتها با یک غیر همزبان به ضرب و زور اشاره و بادی لنگویچ و ترجمههای همزمان عربی و فارسی و حتی گاهی بهره گیری از کلمات نه چندان مودبانه از سر حرص، ارتباط بگیرم. طرف اگر فهمید فبهاالمراد و اگر هم درک نکرد آن وقت با هزار زبان و راه و ایما و اشاره، منظورم را حالیاش میکنم. نمونه اش «لوتسیا» ست، زن مهربان همسایه که می نشینیم ساعت ها با هم حرف می زنیم. به چه زبانی؟ راستش خودم هم نمی دانم.
اوایل نمیخواستم هیچ زبانی به جز زبان فارسی را درک کنم. برایم دشوار بود که دیگر نمیتوانم وسط ترافیک با راننده تاکسی حرف بزنم. به زبان ملموس و شیرین روزهای کودکی، به دیگران صبح به خیر بگویم و در فاصله اندک خریدن یک شیرکاکائو و کلوچه نادری حوصله فروشندهٔ سوپر دریانی را با حرافیهایم سرببرم جوری که چینه دانش پر بشود و شروع کند به غرغر.
از آنجا که نوع مهاجرتم از اقلام اجباری و نادلبخواه آن بود، تصور میکردم تن دادن به یادگیری زبانی به جز زبان فارسی به معنای پذیرش ماندن در جایی به جز وطن است و من با همه قلبم نمیخواستم چنین چیزی را بپذیرم.
اما این روزها کنش و واکنش و وظایف و علائقم به عنوان یک مادر و ترس از اینکه نمیتوانم با دنیای واقعی و ذهنی فرزندانم ارتباطم بگیرم، مرا متقاعد کرده که به سرعت باید راه نرفته را بدوم. از سر تا تهش را
این روزها درک کردهام اگر همت نکنم به تدریج از ورود به دنیای کودکانم محروم و محرومتر میشوم. چیزهای زیادی هست که در موردش حرف میزنند و من درکی از آن ندارم. جاهای «ورود ممنوع» بسیاری که به آن واژهها مربوطند. سرعت گیرهایی که نمیگذارد باهاشان رفاقت تمام و کمال کنم و واژههایی که کلید و بلیط ورودت به دنیای عزیزترهای تواند.
آنها روزهای اول تلاش میکنند برای فهم تو همراهی کنند اما وقتی همدلی تو را نمیبینند، به تدریج تو را از دنیای همزبانیهاشان کنار میگذارند. تبدیل میشوند به مترجمین بیحوصلهٔ شما در وقت خرید و مغازههای تودرتوی پاساژها یا روبروی میز دفاتر پستی.
میخواهم به شما هم پیشنهاد کنم اگر یک نوجوان مدرسه رو- آن هم از نوع مدرسه انگلیسی زبانش- در خانه دارید حتما در ترمیم و بازآموزی زبان انگلیسیتان کوشا باشید.
من این هفته اولین جلسهٔ کلاس زبان انگلیسی عمرم را تجربه میکنم. و میخواهم همهٔ این راه نرفته را به سرعت بدوم. خواهشا برایم انرژی مثبت بفرستید.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر