پنجشنبه 27/3/89
اولين پرسشي كه در ذهن ما، از راه رسیده ها، در خصوص انتقال از بند 2 فرديس به حسينيه سالن 8 رجايي شهر شكل گرفت و سوالي كه هم زمان در خصوص آن مطرح شد، مشابهت ها و تفاوت های اين دو زندان و دو اقامتگاه بود. مدت کمی که همه در فرديس بوديم، از ميان ما شش نفر، تنها من و طبرزدي این مكان را براي زندانيان سياسي مناسب نميدانستيم.
هر دوی ما به دليل رويكردي كه به خبرگيري و اطلاعرساني و ضرورت فعاليت سياسي درون زندان داشتيم، فرديس را جزيرهاي متروكه ميدانستيم كه تنها براي زندگي در سكوت و گذران آرام دوران حبس مناسب است. در ميان چهار زنداني ديگر اعزامي از اوين دو نفر طالب مكاني آرام و بدون تنش بودند تا دور از غوغاي بيرون به مسائل خود و چگونگي گذراندن دوران بازداشت ، حبس و نتايج دادگاه و محاكمه و احكام صادر شده بپردازند- بداقي و سليماني. دلتنگيهاي محموديان در مكان جديد نشان داد كه او بيشتر دلبسته ی آشنايان، دوستان قديمي و رفقاي حزبي است و ناراحت و دلخور از بحثهاي سياسي و تنشهاي حاصل از زندگي جمعي با هم بنديهاي جديد- هر چند كه او فردي اجتماعی و به جوش است و اهل شوخي و خنده با همه.
انتقال ما به حسينيه خود به خود سنجش فرضيهاي بود كه من مطرح می کردم و راي اي كه سليماني ميداد در خصوص اين نقل و انتقال. داوود، همان شب اول در برابر اين پرسش كه كدام زندان بهتر است، اشاره به فرديس كرد و محيط آرام آن. اما بعد كه تنها شديم و خصوصی صحبت کردیم دیدگاه جدیدش را مطرح کرد: "فرضيه ی تو درست تر بود، اينجا هماني است كه بايد باشد، پر از خبر و اطلاعرساني- با وجود ملاحظات ما براي ندادن خبر و مساله نساختن- و جمعي خودماني و قابل زندگي." بعد هم اشاره ای داشت به سفره و محتويات آن كه نشان می داد اوضاع در حسينيه با سالنهاي فرديس قابل مقايسه نیست، و در کنارش فروشگاه جدید كه حسابی گوشت و مرغ لازم را براي طباخي و تكميل و بازسازی جيره ی دولتي فراهم آورده بود. این حرف ها را داوود در شرایطی مطرح می کرد که بر تصميمش براي گرفتن سه ماه روزه مصمم بود و من دائم موي دماغ او كه اين برنامه را كنار بگذار تا هم به خودت و سلامتت در بلندمدت فشار نيايد و هم بتوانيم زندگي جمعي راحتتري داشته باشيم. او نگاهی داشت به چگونگی تقسيم هزينهها در کلونی جدیدی که بین اصلاح طلبان شکل گرفته بود و من در پي سامان دادن وضعيت مبهم، نيمه روشن و نهايي نشده ی طراحي شده بين دوستان قديميتر بودم و زندانیان با سابقهترهاي حسينيه سالن 8 بند 3 رجاييشهر.
اين چالش در عمل خودش را به روز ملاقات كشاند، بدون آن كه هيچكدام از ما دو نفر برنامهي از پيش طراحي شده براي آن داشته باشيم.
خبرهاي روزهاي قبل دائر بر قطع کردن ملاقات حضوري زندانيان سياسي كه طبق معمول با واكنش منفعلانه حكومت و مقامهاي قضايي مواجه شده بود، اين ابهام را در برابر ما قرار ميداد كه وضعيت ملاقات آینده ی ما چگونه خواهد بود. هر سه تازه وارد در اولين ساعات روز چهارشنبه درخواست ملاقات حضوري را به مسوولان بند ارائه داده بوديم. اما تا آخر شب نه ما و نه ديگران پاسخي براي روشن شدن وضع ملاقات شان دريافت نكرده بودند. حتي اين بحث مطرح بود كه گرامي رئيس بند 3 فراموش كرده است فهرست كلي تحویلی زندانيان سياسي را رد كند و موضوع در عمل منتفي است. افرادی چون مسعود و مهدي هم بودند که اميد داشتند در آخرين لحظات، ساعتي پيش از ملاقات- حتي با علم به نيامدن گرامي در روزهاي پنجشنبه- مشكل ملاقات حضوري حل شود.
مسالهاي كه موضوع را بغرنج ميكرد اين بود كه در بند 3، در روزهاي ملاقات تلفنها، صبحها قطع است و امكان تماس با خانوادهها وجود ندارد. مشكلی كه زندانيان براي آن راهحلی خاص يافته بودند؛ دور زدن مقررات! آخر وقت ديشب این پيام خاص از زندانیان عادی رسيد كه "فردا صبح اول وقت به كارگاه خياطي بيائید، تلفنهاي عمومي آنجا كار ميكند!".
اما در عمل مشخص شد که دغدغه های ما بی مورد بوده است، چون صبح زود وقتي اولين ليست ملاقاتيها مشخص گردید، اين پيام در بلندگو اعلام شد كه "تمام ملاقاتها حضوري خواهد بود". در ليست اول، نامي از زندانيان سياسي وجود نداشت، از اين رو هنوز تكليف ما روشن نبود. ليست دوم را كه خواندند و پيام گذشته را تكرار كردند وضعین روشنتر شد- نام سه زنداني قديمي در ليست قرار داشت. ليست سوم كه در آن نام زيدآبادي و رفيعي وجود داشت، مشخص ساخت كه تمام زندانيان سياسي مستقر در حسينيه بند3 ملاقات حضوري خواهند داشت، حتي وروديهاي جديد.
از سر اتفاق خانواده تمام ما چهار نفر- من، مسعود و مهدي و داوود- با هم به زندان رسيده بودند و ما ميتوانستيم تدارك پذيرايي مشترك را ببينيم. در اين ميان تنها داوود بود كه در آخرين لحظات خانوادهاش نتوانسته بودند سر قرار تعیین شده حاضر شوند از تهران با هم راهی گوهردشت کرج شوند. مهسا همسر مسعود زحمت آوردن رويا و مادر مهدي را كشيده بود. طبق قراري كه از دیشب گذاشته بودند او از ايستگاه مترو صادقيه آن دو را برداشته و به محل ملاقات رسانده بود. جالب این که ما سه نفر هر كدام تنها يك ملاقاتكننده داشتيم. مهتاب امتحان ترم داشت و غايب بود، زينب دختر مهدي بايد به عروسي ميرفت و مادر مسعود هم که مكه بود و تنها مهسا ميتوانست به ملاقات زنانه بيايد.
تدارك ما براي پذيرايي از آنان با پيشينه ی ملاقات حضوري زندانهاي گذشته مفصل بود و تا آخرين لحظه هم دم به دم از لحاظ کمی و کیفی به آن افزوده شد؛ از چاي و راني و كيك و شكلات شروع شد و با ژله تولیدی و سالاد اولويه ی باقيمانده از شام شب پیش- دست پخت داوود- تكميل شد. پيش از رفتن، در چالش ميان من و داوود اين بحث مطرح بود كه خوب نيست روزه باشي؛ "غذا و مواد غذايي به اتاق ملاقات ببري، خانوادهات بخورند و تو نخوري و بگويي روزهام!". وقتي در محل ملاقات مستقر شديم كه چهارديوارياي بيش نبود با سه در- يكي براي ورود زندانيان، يكي براي رفتن به حیاط و محل ملاقات شرعي و ديگري براي ورود خانوادهها و نشستن بر تعداد محدودی صندلي فلزی ثابت، با كف پلاستيكي سبز رنگ.
پسر استقرار میهمان ها بود که چالش نظری ما نتيجهاي غيرقابل تصور داد. وقتي كه بشقاب سالاد اولويه را در ميان ملاقاتيها- از جمله خواهر، همسر و دو دختر داوود- چرخاندم، نوبت به خانم سلیمانی رسيد به او گفتم که "اين دستپخت شوهرتان است، ترا خدا قسمش بدهيد كه روزه گرفتن را كنار بگذارد". داوود ابتدا از خوردن ابا می كرد، اما در ميانه ی ملاقاتي كه تنها ده دقيقه طول كشيد، با صلوات دیگران دهانش را بر روي لقمهاي كه همسرش گرفته بود، باز كرد و قول داد كه روزه نگيرد، البته به جز ايام خاص ماه های رجب و شعبان. من هم به شوخي گفتم كه "ما روزه نگرفتن او را تضمين ميكنيم، به شرط آنكه وكالت بدهيد كه اگر روزه گرفت، اجازه داشته باشيم دست و پايش را بگيريم به زور به او غذا بخورانيم"، حرفی که اندک زمانی خنده و شادمانی را بین همه پراکند.
اما بعد متوجه شدم که نتیجه ی بازی مساوی شده است ، چون داوود هم تلافی کرده بود! او به من گفت كه از رويا خواسته است تا به من فشار بياورد تا ريش و موي دراز يك ساله ام را کوتاه کنم- خواستهاي كه در زمان ملاقات و گفت و گوی تلفنی بعدازظهر تكرار شد و روزهای بعد. چاره ای نبود من هم باید به این کار تن می دادم، اما موضوع را به زمان مناسب موکول کردم، پس از گرفتن عکس قابل انتشار!. در نتیجه، در اين چالش حرف من درجا به كرسي نشست و خواستهي داوود به فرصتی نه چندان محتمل موكول شد که زودترين زمان می توانست پس از برگزاري دادگاه ام باشد در تاريخ 27/4/89- البته به شرط آنكه اجازه داده شود که عكاس و خبرنگار در دادگاه شركت كنند و عكس ها و مطالب شان پیش از خروح از دادگاه انقلاب خیابان معلم مصادره نشود.
امروز بحث مجوز هواخوري كارخانجات بار ديگر مطرح شد. ساعت نه كه رسيد، نگهبان از ما خواست كه از محل خارج شويم. وقتي گفته شد كه گرامي چنين دستوري صادر كرده است، گفت كه آن را نديده و براي او حرف و دستور افسر نگهبان هم شيفتش ارزش بیشتری دارد!. مراجعه به دفتر افسر نگهبان و غيبت او در آن زمان خاص و فرا رسيدن ساعت ملاقات، در عمل اين موضوع را به تعویق انداخت تا ساعاتی پس از ملاقات.
از سالن ملاقات كه بيرون آمدیم، در وقت قرائت اسامي زندانیان براي چک کردن خروج تمامي آنان، مامور مربوطه به نام من و داوود و يك زنداني عادي كه رسید گفت که شما سه نفر بمانيد. يك لحظه گمان بردم كه انتقال مخفيانه شكمبند ورزشی توسط رويا مسالهساز شده است و لابد خانواده ی دو نفر ديگر نيز خطايي انجام دادهاند. گمانم رفت به نسخه ی نامه سليماني به رهبري كه حتما خانوادهاش آن را به گونهاي انتقال داده بودند. با خروج ديگر زندانيان، نوبت كه به ما رسيد معلوم شد كه خطايي كشف نشده و مشكل عدم وجود پرونده انگشتنگاري ما در زندان رجايي شهر است. البته داوود بعد گفت كه نامه انتقال يافته، اما كشف شده و به سطل زباله ريخته شده است!
در زمان بازگشت وقتي از افسر نگهبان سراغ رئیس بند را براي حل كردن مشكل هواخوري گرفتم، با دست اشاره به پشت سرم كرد. رويم را كه برگرداندم، او را در چند قدمي خود ديدم. به شوخی گفت: "هرچه كه صدا كردم متوجه نشدي، داشتی به سمت راست ميرفتي، گفتم اشتباه ميرويد شما چپ رو هستيد!" فهمیدم كه اشارهاش به زماني است كه از كنار بهداري ميگذشتيم و من قصد داشتم، براي ديدن دكتر متخصص قلب نزد دكتر عندليب بروم و پیگیر موضوع گذشته شوم- براي انجام اكو و... خوب شد كه آن زمان اين كار را نكردم و مساله را به روز جمعه كه احتمالا كشيك متخصص قلب زندان است، موكول كردم وگرنه لو رفته بودم و مچم را در جا ميگرفتند.
موضوع مجوز هواخوری را كه با گرامي مطرح كردم- ضمن معرفي سليماني و خوش وبش كردن آن دو- او حل تمام مسائل را به روز شنبه موكول كرد و اولین روز كاري هفته. تاکید کرد که اول وقت پيش او باشم. حال بايد ببينم كه این خوش و بش کردن ها و بگو و بخند ها در عمل هم فایده ای دارد یا نه، و او چگونه به وعدههايش عمل خواهد كرد.
به سالن که بازگشتیم، وقتی موضوع ملاقاتها و مرور مباحث مطروح شده با بستگان و اخبار دریافتی از آن ها كه به پایان رسید- بعد از نهار - تازه ياد زندانيان سياسي ديگر افتاديم و افراد نگهداري شده در قرنطينه. هر چه صبر كردم خبري نشد. عدهاي بر اين باور بودند كه چون روز پنجشنبه است و تعطيل هيچكس تا روز شنبه تقسيم نخواهد شد و آنان نيز اين دو روز را هم آنجا خواهند بود. اما آخر شب، وقتي معلوم شد زنداني تقسيم شدهاند و در ميانشان هيچ زندان سياسي نبوده است، به منبع و منشا خبرمان در خصوص انتقال عرب مازار و سيزده زنداني سیاسی ديگر به رجايي شهر شك كرديم.
حال بايد تا روز شنبه صبر كنيم يا این که از احمد بخواهيم تا از طريق مهديه از همسر عرب مازار بپرسد كه ماجرا چيست؛ آيا مهماني در راه است يا همه چيز شايعه ای بیش نبوده است.
ظهر جمعه 28/3/89 ساعت: 11:30 حسينيه سالن 8 بند 2 زندان رجايي شهر
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر