سهشنبه 25/3/89
با ورود به محوطه ی زندان، باز بحث گشتن بود و تفتیش بدني که آخرين مرحله اش می شد پايين كشيدن شورت! پس اين خوان سومی بود که در برابر ما قرار داشت.وقتي در صف ايستاده بودیم تا ما را بگردند، داوود همان ابتدا اولتیماتوم لازم را داد و تاکید کرد که "ما شورت پائین بکش نیستیم! ". تازه شست من خبردار شد كه چنين مرحلهاي هم در بازرسي بدني وجود دارد. پس من چند هفته پيش در اولين دور ورود به زندان رجايي شهر تنها تا آستانهي عمليات شورت پائین کشیدن پيش رفته بودم، اما بودند ديگر زندانیان سیاسی که به این کار نیز تن داده بودند! چون نفر اول صف بودم، زودتر از داوود و رسول وارد اتاق عمليات شدم. خودم همان ابتدا شلوارم را پايين كشيدم. سرباز براندازي كرد و گفت: "شورتت را هم بكش پايين". من هم كه آمادگي لازم را داشتم جواب دادم: "نميكشم. مگر ما زنداني عادي هستيم، مگر معتاديم كه بخواهيد اين طوري ما را بگرديد و مواد پیدا کنید؟" او در حالي كه داشت دستكش پلاستيكي دست راستش ميكرد و جلوتر ميآمد، در جاي خودش خشكش زد و ايستاد. پرسید: "چي، شورتت را پايين نميكشي؟". این بار بلندتر و جدی تر گفتم: "نه، از شورت پايين كشيدن خبري نيست". با لحنی عصبانی واکنش نشان داد: "نميشود". بحث و بگو مگو در اتاق با صدای بلند ادامه یافت: "ميشود، خوب هم می شود، متوجه خواهي شد كه ميشود". کوتاه آمد، چارهاي در برابر اين مقاومت جز آن نداشت که در را باز كند و کسب تکلیف کند، اول خطاب به سرباز مسؤول و بعد به افسر نگهبان :" این زندانی شورتش را پايين نميكشد.".
با باز شدن در اتاقک و کشیده شدن بحث به بیرون، اين بار نوبت سلیمانی بود كه موضوع را پی بگیرد و پيش از ورود به اتاقك تفتیش بدنی تكليف كار را در ميان سكوت رسول- كه اين روزها خيلي ساكت و درونگرا شده است- يك سره كند. او باب اسلامي و غیر اسلامی بودن این رفتار را باز کرد: " اين كار خلاف شرع است، شرع مقدس نگاه انداختن به عورت دیگر را منع کرده است!". افسر نگهبان تا بيايد توضيح بدهد، داوود بحث حلال وحرام را بیشتر پيش كشيده بود، با بیان نکات فنی تر!. توان پاسخگویی در برابر استدلال های شرعی او وجود نداشت. خوان سوم با اين سخنان مسؤول مربوطه كه "نگرد، گزارش خواهيم كرد"، و پاسخ من كه "به هر كه خواستيد گزارش كنيد و در پرونده بگذاريد"، ختم به خير شد.
عبور از خوان چهارم كه بابت آن تمام وسايل شخصی و خوراكي را در زمان ورود به فرديس از دست داده بوديم، سريعتر و بيدردسرتر گذشت. از يك سو، ما كوتاه آمديم و از سوي ديگر آنها. در هر دو مرحله- در ورودی اول و در دوم زندان- با توجه به مساله انتقال زندان به زندان و نوع جرم ما، با سهولت بيشتري موضوع بازرسي حل شد.
اما در زمان ورود به محوطه ی زندان حادثهاي غيرمترقبه ای روي داد که فکرش را هم نمی کردیم. در حال وارد شدن به فضای داخلی زندان بودیم که جلوي ورود ما را گرفتند. مسوولان پذیرش اعلام کردند که نميتوانيم اينها را بپذيريم چون پرونده اشان ناقص است؛ "دستور انتقال در پرونده وجود ندارد."
مامور انتقال براي اينكه از شر ما راحت شود و در گرماي تابستاني زحمت يك رفت و برگشت ديگر بر او بار نشود و زودتر به خانه اش برسد، باهوش و زرنگي خاصي توضیح داد که " این ها با دستور شفاهي سهراب سليماني رئيس سازمان زندانها انتقال يافتهاند به زندان فرديس و با دستور شفاهي او هم بازگردانده شده اند به رجایی شهر". با اين وجود، مامور ثبت پرونده ی زندان راضي نشد و تصميم گیری را به مقامهاي بالاتر محول كرد- ماموراني كه گويا تيغ شان چندان نميبريد يا حوصله دردسر را نداشتند!
تصميم نهایی اين شد كه "وسايل تان را جمع كنيد و به محوطه ی بيروني برگردید تا دستور لازم برسد". در حالی که ماموران با یکدیگر بحث اداری می کردند، من تمام حواسم به ماموري شخصي پوش بود كه سلاحش را دم در تحويل داده بود و منتظر بود تا زنداني همراه اش را برساند و بازگردد. نميدانم او چه شنيده بود كه داشت به اصلاحطلبان بدوبيراه ميگفت و مستقيم میر حسين موسوي را به باد فحش گرفته بود. كمي كه صدايش پايين آمد، رو به طرف گفتوگوي او كردم و گفتم که "به دوستت بگو كه زياد جوش نزند. يك بار ديدي سكته كرد و افتاد و مرد! حالا كي می خواهد جمعاش كند؟!". مامور شخصی پوش جا خورد، اما حرفي نزد و واكنش تندي از خود نشان نداد. تا وقتي ما آن جا بوديم دیگر حرفی نزد و سكوت كرد، اما دائم زير چشمي ما را ميپاييد و گاه چپ چپ هم به من نگاه ميكرد. در چشمانش خیره شدن و پوزخند زدن تنها جواب درخوري بود كه ميشد به او داد.
اندکی بعد بيرون زدم، براي قدم زدن در فضایی محدود با چشم اندازی سرسبز و پر گل و گیاه که زمین چمن و دروازه ی آهنی تکمیلش می کرد و انسان را به هوس می انداخت که برای بازی فوتبال به دلش صابون بزند. تا آن روز، بسنده کردم به آب بازي و سنگ جمع كردن به جای سنگ پا، برای عمليات كف سابي پاشنه هایی كه حسابي قاچ قاچ شده بودند و پوست پوست- با وجود در اختیار داشتن كرم "جي" كه هفتهي پيش جزو هداياي ملاقاتكنندگان بود، همراه با دارو و كتاب.
آب بازي يا آبپاشي؟ بازی با آب پاش چرخان داخل زمين چمن بالا گرفت كه در هر دور يك گوشه از بدن و لباسهايم را مورد لطف و عنايت قرار ميداد و خيس ميکرد و مرا در بعدازظهری داغ، خنک و سرحال. حیف که کودک درونم وقت کمی برای تخلیه ی خود داشت. پيام رسيد كه به داخل بازگرديد. داوود هم كه تازه نمازش را روی چمن مرطوب تمام كرده بود، گشتي زد و سنگي به عنوان سنگ پا انتخاب كرد و برداشت.
زود بازگشتيم تا زودتر کارمان تمام شود و وارد بند شديم و به قرنطينه برسيم. مدتی اين بحث بين مان درگرفت كه يك شب در قرنطينه نگاهمان خواهند داشت یا دو شبٍ، مانند دور اول ورودمان به رجايي شهر؟. بعد از ورود به اتاق ثبتنام رایانه ای، معلوم شد که بحثی بیهوده داشته ایم؛ اعلام کردند كه این بار از قرنطینه خبری نیست، چون زندانی سیاسی هستید. شما را مستقيم به حسينيه بند3 انتقال مي دهيم.
*****
پس از سه ساعت، نوشتن را در همان مكان صبح از سر ميگيرم، حياط خاص بند 3 زندان رجايي شهر موسوم به بندكارگري كه ما را به حسينيهاش انتقال داده اند. انتقال مستقيم به حسينيه بند3 و حذف كردن قرنطينه، اقدام جالبي است كه براي خود ما هم، حتی با خوشبينانه، شگفتانگيز بود. تصور ما اين بود كه با همان برخورد گروه سه نفره قبلي كه جايگزين ما در گوهردشت شدند مواجه شويم؛ يك شب نگاهداري در قرنطينه، بعد هم در كمتر از 24 ساعت انتقال به مكان اقامت دائم- حسينيه سالن 8 بند 3 اندرزگاه رجايي شهر.
اين بند، ساختاري مشابه به ديگر بندهای زندان رجایی شهر دارد. يك ساختمان سه طبقه كه از طريق در طبقه دوم به كريدور هم طبقه زندان وصل ميشود. روبهرويش هم بند يك قرار دارد که محل نگهداري زندانی هاي به اصطلاح مسالهدار و از نظر مسوولان زندان شرور است- مكاني به عنوان محل تنبيه و مجازات زندانيان بندهاي ديگر. اين بندي است كه در آن هر روز چند زد و خورد خونين ميان زندانيان جاني و محكوم به اعدام در ميگيرد. گاه اوضاع چنان به هم می ریزد که نيروهاي نظامي و گارد زندان براي فيصله دادن به ماجرا و سركوب زندانيان شوري يا در حال کشتن يكديگربه صورت ضربتي وارد ميشوند. در همين ابتدا، در روز اول ورود ما يكي از همين ماجراها اتفاق افتاد و به فوریت خبرش هم روي سايتهاي خبري رفت- جالب است كه مردم كه از جزئيات ماجرا خبردار نيستند و با حساسيت و نزديكی به سرنوشت زندانيان سياسي، کل اخبار زندان رجايي شهر را دنبال ميكنند و رسانههاي خبري خارجي نيز با توجه به دغدغه های مردم حتی به پوشش اخبار زندانیان عادی نیز ميپردازند.
كريدور طبقه اول كه محل ورود زندانيان به مجموعه بندهاي زندان رجايي شهر است، درست زير محلي قرار دارد كه قسمت اداري و به اصطلاح زير هشت بند 3 است. دو بند يك و سه اولين بندهاي كريدور طولاني زندان رجايي شهر به شمار ميروند و بعد از آن ها بهداري قرار دارد و دارالقران و سالن ملاقات. براي ورود زندانيان به بند3، زندانيان را از طبقهي زیرین كه به حياط و محوطهي بزرگ اصلي ديوار دوم- دروني – وصل است وارد كريدور ميكنند و پس از آن از طريق راهپلهي بخش اداري زندان، به طبقه دوم انتقال ميدهند.
اینجا مكاني است كه در آن آسانسور هم نصب كردهاند و به طبقه زير صفر هم راه دارد كه گفته ميشود تا سه طبقه زيرزمين است. شایع است که طبقات زیرین زمانی محل استقرار سلولهاي افرادي بوده است كه در زمان شاه به گونهاي طراحي و در دست ساخت بود كه تنها به اندازهي نشستن انسان ارتفاع داشته باشد. زندانيان اين مكان را "سگ داني" نام نهاده اند، چون زندانيان براي ورود و خروج بايد چنان دست و پا راه ميرفتند- نمينويسم بروند، چون هنوز نميدانم اكنون نيز مورد استفاده قرار ميگيرد يا نه. وارد بند 3 كه ميشوي همان مهندسي و معماري ديگر بند ها بر فضا حاكم است، شكل Iي انگليسي (I). يك سوي سر آي، محل اداري است. بعد كريدور قرار دارد و راهرو داخلي كه در دوسوي آن 17 سلول واقع شده است كه در مجموع می شود 34 سلول. اگرچه هر كدام از آن ها قاعدتا باید به یک زنداني اختصاص می یافته است، اما حالا که زندان ها پرتر و متراکم تر است، در مواردي يك يا دو زنداني را در این سلول ها جای ميدهند. در وضعیت کنونی در اغلب مواقع هر سلول با ظرفيت كامل سه نفر مورد استفاده قرار ميگيرد.
سوي ديگر آي، حسينيه هر طبقه است كه در واقع هدف احداث آن اختصاص یافتن به آسايشگاه عمومي بوده است. بسته به مورد تا 300 زندانی را در آن جاي ميدهند كه با احتساب 32 اتاق سه نفره - 2اتاق مخابرات است و چاي خانه (محل اقامت مسؤول خدمات)- سرجمع ميتوانند حدود 400 زنداني را در هر طبقه و بيش از يك هزار نفر را در کل بند نگهداري كنند. اطلاعات اوليه حاكي از اين است كه با توجه به شرایط بند کارگری و رفاه نسبی زندانیان این محل، آمار كل زندانيان بند 3، حتی با احتساب زندانيان سياسي حسينيه سالن 8،در حال حاضر نصف اين مقدار، یعنی حدود 500 نفر است. علت دیگر پائین بودن زندانیان این قسمت هم اختصاص دادن بخشی از فضای طبقه ی هم کف به کارخانجات است.
تصميم داشتیم كه در زمان ورود به گونهاي خاص وارد حسينيه شویم تا دوستان سياسي را غافلگير كنيم، اما کارهای اداری لازم دستخوش تغییر شد و بر اساس پیش بینی ها پیش نرفت. از آنجا كه زير هشت بند 3 در انتهاي راهروي منتهي به حسينيه قرار دارد و تلفن زندانيان سياسي را براي كنترل مکالمات و شنود گفت و گوها، خارج از اتاق مخابرات، در مقابل ميز افسر نگهبان قرار دادهاند، نگهداري ما در این مکان برايثبت اسامی در دفاتر و تعيين وضعيت مصادف شد با حضور مصطفی. ا براي تلفن زدن. او همان فردي كه در بند 2 هم مدتی با ما بود و شرح داده ام که اگر يك تلفن اختصاصی هم داشته باشد، باز جوابگوي نیازهای روزانه اش نيست!
او ما را كه ديد جلو آمد و سلامی کرد و از چند و چون حضور و انتقال ناگهاني ما پرسيد، اما به سرعت به داخل بند بازگشت. پس از دقایقی حسينيهنشينان، به ویژه زندانیان سیاسی سبز به صف به سمت در ورودي به حرکت درآمدند، آخرین نفر محمودیان بود كه هنوز در خواب بود و داشت چشمانش را ميماليد كه بيدار شود و ذهنش او را ياري دهد كه زودتر درك كند چه حادثهاي اتفاق افتاده است! برنامه ی ما این بود حال كه برنامه ی نگهداشتن در قرنطينه حذف شده است، ناغافل، چون مهمان ناخوانده بر سر مهدی بریزیم و او را غافلگير كنيم و ورود خود را با خنده و شوخی جشن بگيريم كه حضور كلاغ بيمحل- مصطفي- تمام برنامههاي ما را هم زد!
دوستان همه از ديدن ما شاد شدند و بيش از همه مهدي كه مدعی بود در حال مشكل روحي پیدا کردن بوده است، بعد مسعود كه رفقاي هم زبان بيشتري پيدا ميكرد. او به نوعی جلودار زندانيان سياسي شده بود که به استقبال ما آمدند. تمام شب به گفتن و تعریف ماجراهاي هر دو زندان گذشت و رد و بدل كردن اخبار و گزارشها و آخرين وضعيت پروندهها. از راه نرسيده وظيفهام شد همكاري با مهدي براي درست كردن شام غیر دولتی با تخممرغ و گوشت چرخكرده و سيبزميني. در مباحثه ی انتخاب غذای شام، بین كوكوي سيبزميني ميان پر و كتلك، دومي پيروز شد و من شدم سر آشپز.
وجود آشپزها و سر آشپزهاي گوناگون براي تهيه و آمادهسازي مواد اوليه، نامناسب بودن وضعیت شعلهها براي پخت و پز، آن هم در شرایط كار در يك آشپزخانه به واقع داغ چون جهنم و از همه مهمتر سپردن کار به دو آشپز ناشی با شيوه ی دوگانهي پخت و پز، باعث شد که عاقبت غذایی ريخته و سوخته و نيمه تمام سر سفره نهاده شود. هر چند غذا خوب نبود و خوش بر و رو، اما در ميان متلک و شوخي و بگو و بخند تا لقمه ی آخر خورده شود! تازه بخشي از مايهي کتلکت هم بلااستفاده ماند تا آشپزی دور بعد!
صبح و عصر چهارشنبه 26/3/89 حياط هواخواري كارگري بند3 زندان رجايي شهر کرج
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر