سهشنبه 25/3/89
بالاخره تكليف روشن شد. در شرايطي كه مسجل شده بود كه مهمانان جدید، از زندانهاي ديگر به فرديس نميآيند، خود ما در جايگاه مهمان قرار گرفتيم، آن هم با چه تشريفات ويژهاي! صبح كه بيدار شدم، همه چيز طبيعي بود و روال زندگي چون گذشته ثابت. روز سهشنبه بود و روز ملاقات زندانيان بند 2 ندامتگاه فرديس؛ از حرف الف تا شين. با این وجود ملاقات شامل دو نفر از ما سه نفر نمی شد که ابتدای نام خانوادگی مان با سین شروع می شود. دلیل آن هم این بود كه من و داوود از ابتدا روال ملاقات زندانیان سیاسی را تغییر داده- فارغ از ترتیب حروف الفبا- و روز چهارشنبه را برای این کار مناسب اعلام کرده بوديم. از این رو، امروز هم نظم گذشته را تغيير نداديم.
باز اين هفته، اين صحبت مطر ح بود كه آخرين روز ملاقات حضوري زندانیان فردیس است، چون كابينهای ملاقات از هفته آينده آماده ميشوند. در شرایط جدید دیگر از ملاقاتهاي حضوري هفتگی خبری نخواهد بود و نظم نوینی حاکم خواهد شد که محدود شدن ملاقات ها بر اساس نوبت یا به صورت تشویقی کمترین پیامد آن خواهد بود. به جز این، ملاقات های حضوری در مواردی می تواند به صورت خاص باشد و با مجوز ویژه، معمولا با دستور کارشناس و قاضی پرونده یا دادستان. من باید دور چنین ملاقات هایی را خط بکشم، چون با تاکید از رویا خواسته ام که برای کسب مجوز ملاقات حضوری، پا به دفتر دادستان تهران نگذارد یا مسوولان زیر دست او. اين تغییر و تحول در زندان کچویی در شرايطي است كه در جامعه، به ويژه در ميان خانوادههاي زندانيان سياسي اين شايعهي نزديك به واقعيت حسابی پيچيده است كه حلوی تمام ملاقاتهاي حضوري عادی را گرفته اند و تنها با مجوز خاص و نامهي دادستان تهران ميتوان چنین ملاقاتی داشت.
علت اين تصميم غیرقانونی را هم رد و بدل شدن نامهها و بيانيههايي عنوان می شود كه در جامعه منتشر و توزيع شده است و در رسانههاي عمومي، به ويژه راديو و تلويزيونهاي ماهواره ای و سايتهاي خبري برون مرزی بازپخش گردیده اند. از جمله اين موارد می توان به نامه داوود سليماني به آيتالله خامنهاي اشاره کرد و نامه سرگشادهي بلند بالاي مصطفي تاجزاده با عنوان "پدر و مادر ما باز متهميم" كه سروصداي زيادي كرده است، همچنین پيامي كه مهدي پسرم با امضای من براي سبزهاي مالزي فرستاده و خوانده از موارد مورد استناد بوده است.
دراين ميان بحثهاي مربوط به محدود كردن تلفن زندانيان و شنود آنها براي كنترل وسيع گفت و گوهای زندانیان سیاسی نيز كه از مدتها پيش بحثش مطرح بود، جدی تر شده و در عمل بیشتر گريبان ما را گرفته است. این در حالی است که با ظرافتي كه به كار برده بوديم و تکیه بر این نکته كه تلفن اختصاصي نميخواهيم، احتمال شنودگذاری را به حداقل رسانده ایم. این اعمال محدودیت ها در شرایطی است که رئيس بند، حاج رسول ابراهيمي كه گفته ميشود از دوستان سرحديزاده است، خود را به نوعی با ما همدل نشان می دهد. او چند روز قبل به داوود گفته بود كه "بيشتر پيش ما بيا!". با توجه به اين مساله قرار گذاشته بوديم كه از طريق او بر ضرورت برآورده شدن درخواستهاي خود تاکید كنيم. امید داشتیم که با استفاده از فضاي كتابخانه يا مركز فرهنگي "دسترسي به اخبار راديو، به کار گرفتن ضبط صوت و مطالعه ی روزنامههاي گوناگون را افزایش دهیم و شرایط موجود را بهبود بخشیم. بخشی از این نیازها اکنون از طريق واسطههاي مختلف از جمله ... به گونهاي خاص و با فراز و نشيب زیاد تامين ميشود، به اصطلاح خودشان خیلی ها را"ميپيچانند"، تا آن ها را به ما برسانند.
صبح كه براي تجديد آزمايش خون به بهداري رفته بودیم، از فرصت استفاده كرده و در كنار حوضچه فوارهدار در اين مورد صحبت كرده بوديم. شرایطی نیز مهیا شد که سر راه نگاهی هم به داخل مركز فرهنگي بیندازیم و به ارزیابی امکانات این مکان بپردازیم. با ذوق و شوق سه رايانه ی مجهز، ميز و صندلي و وسايل راحت آن را به داوود نشان دادم، جائی عالی براي نشستن و خواندن و نوشتن؛ "اينجا براي كارها ما بهتر از كتابخانه است!".
ساعتي بعد سري هم به كتابخانه زدم- اين بار آزادانه و بدون حضور نيروي محافظ و راهنما- تا خریدارانه نگاهي دقيقتر به آن جا و وسائل موجودش بیاندازم. در کنار کتابخانه هم سالنی قرار دارد که تبدیل شده است به مركز آموزش موسيقي. در زمان مراجعه، تعدادی از زندانیان مشغول ساز زدن بودند و برخی در حال آواز خواندن.
در مجموع، با توجه به فضاي مناسبتر اطراف مرکز فرهنگی- وجود آب و درخت و...- همچنین محيط خنكتر ، آرامتر و بي سر و صداتر، بین خودمان قرار گذاشته ایم که دسترسی به این مکان در اولويت اول درخواست هایمان باشد. درنتیجه، خواست اصلی ما این خواهد بود كه صبحها در زمان خروج زندانیان فعال در گروه فرهنگي و قراني، همراه با آنان از بند خارج شویم و به این محل برویم، يا دست کم در زمان هواخوري اجباري زندانیان و تخلیه آسایشگاه ها بتوانیم از بند بيرون بزنيم و در اين نقطه اطراق كنيم.
درگير و دار جزئیات اين مباحث بودیم و ریختن برنامه های آینده كه ظهر شد و بداقي از ملاقات بازگشت- طبق معمول بيخبر از همه جا، به دليل غيرسياسي بودن همسرش و عدم پيگيري مسائل از جانب او و عدم ارتباط با ديگران. اما، به ناگاه يك باره اوضاع دگرگون شد. اول اين شایعه در آسایشگاه پیچید كه ملاقات های ما قطع خواهد شد و ارتباط های تلفنی مان نیز محدود.
شوك اين خبر آن قدر زیاد بود تا پيشنهاد چند روز پيش من براي گرفتن روزهي سياسي، به فوریت در دستور كار قرار گيرد. داوود اين بار نه تنها مقاومتي از خود نشان نداد بلكه خودش هم برای این اقدام پيشقدم شد. قرار شد در صورت قطع ارتباط تلفن و جلوگیری از ملاقات، يا هر كدام از آنها، اعلام كنيم روزهي سياسي نامحدود ميگيريم. رسول هم اگرچه اظهارنظر صريحي در این خصوص نكرد، اما معلوم بود که با ما موافق است.
پرسش اصلی اين بود كه اين تصميم يا احتمالا دستورالعمل رسيده از بالا در مورد آن از چه زمانی اجرایی خواهد شد؟ چون پاسخ را نميدانستيم و نميتوانستيم منبع موثقي براي تائید آن بيابيم از همان لحظه دست به كار شديم و اين پيام منتقل شد: "در صورت قطع تماس تلفني ما، يا قطع ملاقات فردا، اعلام كنيد زندانيان سياسي فرديس دست به گرفتن روزهي سياسي یا اعتصاب غذا، تا اطلاع ثانوي زدهاند". اين مطلب نيز خواسته شد كه با خانواده زندانيان سياسي اوين و رجايي شهر نيز تماس گرفته شود تا معلوم گردد اين تصميم خاص زندانيان سیاسی ندامتگاه فرديس است يا تمام زندانها را دربرمی گیرد. درخواست تکمیلی این بود که اگر اعمال این محدودیت ها خاص زندان فرديس بود، موضوع روزه ی سياسي و اعتصاب غذا به اطلاع ديگر زندانیان هم رسانده شود!
هنوز از محل مخابرات به سالن بازنگشته بودم كه آقا امير خبر دیگری آورد: "از من نشنيده بگيريد، اما دارند شما را به جاي ديگری منتقل ميكنند! بیائید كم كم وسايلاتان را جمعوجور كنيم". اما او هنوز پاسخ اين سوال را نداشت كه قرار است ما را به كدام زندان بفرستند. داوود که روزه بود و دغدغه ی نهار خوردن نداشت، شروع كرد به بستن ساك و جمع كردن وسايلش. ساك برزنتی را انگار خدا از آسمان برایش فرستاده بود تا امروز پیش از نقل و انتقال در اختيارش باشد! صبح ، در پی او ، ما هم برای خرید ساک به فروشگاه بند مراجعه کردیم اما آقا سيد در برابر درخواست ما گفت كه "اين تنها ساكي بود كه در انبار مانده بود!". هم زمان با داوود، من و رسول هم با يك دست سفره را پهن ميكرديم و كاسه بشقاب ميگذاشتيم و با دست ديگر وسايل را روی تخت تلنبار می کردیم تا سر فرصت آن ها را داخل نايلن های بزرگ زباله بريزيم.
داوود در ميانهي كار رفت كه به خانوادهاش خبر انتقال را بدهد و منتفي شدن ملاقات روز چهارشنبه را. در حالی که ما مشغول خوردن پلوخورشت قرمهسبزي بوديم و ريختن وسايل در نايلن، باز بلندگو ناممان را صدا زد. غذا را تمام نکرده و سفره را برنچیده، هر دو نفر بلند شدیم و رفتيم زير هشت. اولین سوال ما از افسر نگهبان این بود که " كجا ميبرند ما را؟" بدون هيچ ملاحظه و سرنگهداري اعلام کرد: "زندان رجايي شهر". دیگر جایی برای ماندن نبود، زود خودمان رساندیم به مخابرات. به داوود که مشغول صحبت با خانواده اش بود اشاره کردم كه" بگو ميريم زندان رجايي شهر". دیگر زندانیان که متوجه ی ماجرا شدند نوبت خود را به ما دادند تا پیش از انتقال بتوانیم آخرین تلفن را از ندامتگاه کچویی داشته باشیم. با تمام اصرار رویا برای دانستن جزئیات ماجرا، تلگرافی حرف زدم و به دادن این خبر بسنده کردم که "باز راهي رجايي شهر شدهايم!". هرچه من اصرار داشتم که تلفن را زودتر قطع کنم، رويا سعی می کرد که حرف های نیمه تمامش را تکمیل کند. او در ميان هول و ولا و نگرانيهاي هميشگي اش اول رفت سر اصل موضوع: "اگر من نميرم در اين ماجرا خوب است!". بعد شروع کرد به طرح سوالهاي مكرر و پشت سر هم و در نهايت دادن این خبر كه "مهسا و مهديه ميگويند ملاقات مسعود و احمد لغو شده است. مادر مهدي هم ميگويد كه به دليل محدود كردن تلفنها و اختصاص دادن يك خط تلفن در اتاق نگهبان، او دیگر به ما زنگ نخواهد زد".
هنوز برای تکمیل بسته بندی وسائل به سالن 4 بازنگشته بودم كه بلندگوي زندان باز نام ما را خواند، با اين تاكيد كه "عجله كنيد، سربازها منتظرند!". سربازها را زياد معطل نگذاشتيم، هر چه مواد تازه ی خوراكي داشتيم از جمله ميوه- زردآلو و موز كه پس هفتهها امروز امكان خريدش برای مان فراهم شده بود-خیار و گوجهفرنگي و در کنارش آبميوه و كمپوتی که برای پذیرایی از خانواده در روز ملاقات تهیه کرده بودیم، براي ناصر و دیگر نیروهای خدماتی بند گذاشتيم. بقيه بار و بنديل را که چندان هم پر و پیمان نبود به كول گرفتيم و هن هن کنان راهي زير هشت شديم. من جعبه های کوچک شكلات تلخ و بسته های تخمه کدو و خرما را که خوردنشان برایم جنبه ی دارویی داشت، در آخرين لحظه داخل نايلكس انداخته بودم و بردن یا خوردن این مواد توسط سربازها را به دست تقدير سپرده بودم!
هرچه بود تجربهي آمدن خودمان به فردیس و بازگرداندن مهدي و... به زندان رجایی شهر را داشتيم و غارت شدن آن ها را. در زمان خداحافظي با حاج رسول و آقا امير از آن ها پرسيدم که آیا قرار است به ما پابند بزنند؟. هر دو با بالا بردن سر اشاره كردند که" نه"! امير با ما همراه شد و بيرون محوطه، در زمان بدرقه در بلوار منتهی به در خروجی زندان خیالمان را راحت کرد که سفارش لازم شده است. پس نباید دعوا و مرافعه راه بیندازیم و مانع این اقدام شویم.
برعكس، زمان انتقال دوستان به رجایی شهر، اين بار از برای بردن ما تا در خروجی زندان از مينيبوس استفاده نشد. با كمك سربازهایی که در این مدت با ما دوست شده بودند، باروبنديل خود و نايلكسهای در حال ترکیدن را به دست گرفته یا به دوش كشيدیم و بلواري منتهي به در نگهباني را زير آفتاب طي كرديم. با عرقي كه از سروگردنم روان شد، براي اولين بار در زندان فرديس متوجه ی گرمای هوا شدم و نشانه هاي فرا رسيدن تابستان. پس بی خود نبودكه رويا در تلفن ميگفت هوا خيلي گرم است و چند بار برق محل قطع شده است. شرشر عرق و خیسی لباس نشانه های روشنی از صحت حرف های او بود.
با چشم، با گل و گياه مسير راه، كه در دو نوبت ملاقات شاخههايي گل از ميانشان ربوده بودم تا به رسم هديه تقديم کنم به زن و فرزند، خداحافظي كردم. جيك جيك گنجشكهاي بين راه هم بهانهاي بود تا حسی نوستالژيك در وجودم گل كند و ياد بچههاي کوچکم بيفتم. در دل گفتم: "دوران خرد كردن نان و دانه پاشي براي بچههای جدید - گنجشك ها و قمريها- تمام شد"! همچنین، دوران زندگی در مکانی پایان یافت که در آن جا لقبي جديد گرفته بودم: "آقاي دانه پاش!".
از جلوي در سالن ملاقات كه رد ميشديم تا از در آهني بزرگ محوطه عبور كنیم و با گذر از ميداني پر گل و گياه به اتاق نگهبان برسيم، به فکر يادداشتهايي بودم كه با سرعت و تعجيل نوشته بودم تا در آخرين ملاقات حضوري ترتيب انتقال آن را به خارج زندان بدهم. حال آنها- بخش دوم دفاعيه و دفتر دوم يادداشتهاي روزانه- امانتي شده بود نزد دوستي جوان تا از طريق خانوادهاش، به دست رويا برساند. هيچ چارهاي جز پذيرفتن اين ریسك نداشتم؛ خارج شدن از فرديس همان و گير افتادن يادداشتها همان. ممکن بود که این ماجرا در زمان ورود به زندان رجايي شهر اتفاق بيفتد، يا زمان بازرسيهاي موردي در اين زندان. البته بار پیش که در رجایی شهر زندانی بودم، در زمان بازرسی به كتاب و دفتر كسي كار نداشتند و بیشتر دنبال مواد بودند و موبايل و سيم كارت. در زمان انتقال به زندان دیگر نیز، همانند روز تبعید از بند 350 اوين، یافتن و گرفتن قلم و کاغذ و یادداشت و کتاب در دستور کار سربازها نبود، اما خطا بود اگر تصور می کردم آن وضع همیشه ادامه خواهد داشت!. هرچه بود، حالا سالن ملاقات و دفترچههاي يادداشت را پشت سر گذارده بودم و در برابر اتاقك افسر نگهبان ايستاده بودم با كلي نايلكس سياهرنگ زباله، حاوی وسايل اندک و لباسهای بسیار.
ماموران انتقال که زیر فشار گرما کلاقه بودند، اولين اقدام شان خلاصی يافتن از زير بار زنجيرههاي سنگين بود، دستبند و پابند. يكي از آنها، در حالي كه سرباز ديگر دستبند به دست راست داوود می زد، به سمت من آمد براي انجام وظيفه. هرچه بود مامور بود و معذور! دستم را ناخودآگاه عقب كشيدم و در مقابل اين واكنش و پرسش سرباز كه "چرا دستبند نميزنيد، اين يك دستور است"، تنها يك كلمه گفتم: "بعد!". نگاه پرسشگرانه اش را كه ديدم، با لحني كه موجب دلخوری اش نشود و در چند كيلومتر مسیر منتهی به رجایی شهر با ما راه بيايد، توضیح دادم: "اگر به ما دستبند بزنيد، بارهایمان روي زمين ميماند و خودتان به زحمت ميافتيد. وسايل را كه به ماشين منتقل كرديم، بعد فرصت دارید که دستبند بزنید!".
افسر نگهبان و مامور سازمان زندانها كه طي چند هفته ی اخیر، در دو مرحله تجربهي نقل و انتقال زندانيان سياسي درون زندان فرديس را داشتند و لابد سفارش مسوولان زندان را هم شنيده بودند خطاب به سربازها گفتند: " این ها را پابند نزنيد". بعد هم سربازان را توجيه كردند كه عجلهاي به این کار نداشته باشند؛ " تا رسيدن راننده و زمان انتقال، خودتان هم كمكشان كنيد تا وسايلاشان را به ماشین منتقل كنند". اولين خوان را با موافقيت گذرانده بوديم. با احتساب نزدن پابند ميشود گفت که دومين خوان را.
سوار مينيبوس شديم و راهي زندان رجايي شهر، پشت در ورودي زندان فرديس، سرباز محافظ كه رنگ چهره و لهجه اش داد می زد اهل خوزستان است - بعد شرح داد بچه ی اهواز است و حالا همراه همسرش ساكن گوهردشت هستند- باز دست برد به سمت دستبند افتاده در کف خودرو. دست راستم را روي زانوي پاي چپش گذاشتم و گفتم اين هم دست من. اما نيازي به زدن دستبند نيست! به آيينه ی مينيبوس اشاره كرد كه مامور سازمان زندانها را ببين، حواسش به ماست، ايراد ميگيرد. آهسته در گوشش نجوا کردم: "ديد ندارد، من هم دست راستم را بالا نخواهم گرفت".
البته قول سختي بود، چون ناخودآگاه دستهايم، همراه با تکان خوردن لب و دهانم، در زمان صحبت كردن، بالا پايين ميرفت و اين سو و آن سو. گاه نیز ناخودآگاه بر روي پشتي صندلي رديف جلو جا خوش ميكرد. تا به خودم ميآمدم، دست راستم به سرعت خودش را جمع ميكرد و پشت صندلي ردیف جلو مخفي ميشد. در شرايطي كه زندانيان رديف جلو، داوود، و عقب،رسول، دستبند به دست نشسته بودند، من تنها زنداني ای بودم كه از اين قيد آهنين رهايي داشتم. بعيد ميدانم كه چشمان مامور زندان در اين چند كيلومتر، يك بار هم كه شده، به دست راست بدون دستبند من نيفتاده باشد. اما هر چه که بود، نه او حرفي زد و نه سربازان نگران اخطار و هشدار رئیس کلامی گفت! به چند صدمتري زندان رجايي شهر كه رسيديم، خودم دستم را در دست سرباز گذاشتم و گفتم حالا وقت دستبند زدن است تا برایت مشكلي پيش نيايد! این بار او بود که عجله ای نشان نمی دادند. او مشغول سخنرانی بود و داشت بلند بلند توضيح ميداد که خانهاشان كجا واقع شده و از بخت بلندش تنها دو خيابان با ديوارهاي زندان فاصله دارد. در جواب سرباز ديگر كه ميگفت ما را به خانه ببر تا غذاي حسابي بخوريم. دائم بفرما ميزد و فکر دستبند زدن به من نبود؛ کاری که در آخرین لحظه مجبور شد انجام دهد.
صبح چهارشنبه 26/3/89 حياط هواخواري/ كارگري بند3 زندان رجايي شهر کرج
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر