شادی بیضایی
یکی از خوبیهای فیس بوک و اینستاگرام و این حرفها این است که آدم از حال فامیل و دوست و آشنا با خبر میشود. میفهمد خاله که رفت ایتالیا دیدن مژگان، با هم کجاها رفتند و پیتزای چه شکلی خوردند. میفهمد رو میزی خانهی بهنام توی آمریکا چه رنگیست. میفهمد دوقلوهای نگار به مرحلهای رسیدهاند که دندان در آوردهاند و تفشان میریزد روی پیشبندشان. میفهمد همکلاسی دوران دبیرستانش توی سوئد، مهندس کدام شرکت است و حتی میز کارش را با آن منظرهی سبز و پر گل پشت پنجره، با تمام جزيیات تماشا میکند. خندهها را دندانها را و پیر شدنها را میبیند و با این که هزار تا عکس، یک بغل و دیدنی نمیشود، اما دلش خوش است به لایک زدن عکس دایی و زندایی توی قاب اینستاگرامی که در منظریه، جایی ششهزار مایل دورتر از تو ثبت شده. اینها خوبیهای دنیای عکس و عکس بازی است و حتی اگر کسی بگوید خب که چی که بفهمیم رومیزی دیگران چه رنگیست و کجاها میروند برای گردش، باز هم میگویم در دنیایی که همهی ما را جوری پرت و پلا کرده و از هم دور انداخته، دیدن همهی اینها به جای لمس کردنشان غنیمت است. ضمن اینکه من کمی حس فضولی هم دارم که خب ربطی به دوری این حرفها ندارد و کلاً دوست دارم سرکشی کردن را.
همهی این خوبیها را گفتم که بروم آنطرف قضیه را هم ببینم. این که کلاً در این فضاها نمیشود خلوتِ آدمهای توی عکس را دید. غمشان و دلتنگیشان را. مثلا وقتی را که دارند از کار، به خانه میآیند و پشت چراغ قرمز چنان توی فکرند که تا ماشین پشتی بوق نزند، نمیفهمند چراغ سبز شده، یا وقتی وسط گوجه خرد کردن برای سالاد، آنقدر بغض دارند که وقتی تیغهی چاقو لیز میخورد و پوست انگشت را میبرد، تازه یادشان میافتد که داشتند سالاد درست میکردند. یا مثلا وقتی که پیاز هم رنده نمیکنند، دم به دم جلو چشمشان از سوزش اشک، تار میشود.
ما معمولا توی دنیای مجازی خوشیها را میبینم. ظرفهای بستنی. ماتیکها. سرهای روی شانه و بوس و بغلها. ما فشار خون را نمی بینیم. شکست را معمولاً نمیبینیم. خشم و دروغ را نمیبینیم. تنهاییها را نمیبینیم. دنیای مجازی به ما یک برداشت انتخاب شده از داستان زندگی آدمها را نشان میدهد. برداشتی که مثل پشت مجلههای خوشبخت روزنامه فروشیهاست. نه چیزی بیشتر. این البته هیچ عیبی ندارد. خیلی هم خوب است. به نظرم نشان دادن خوشیها صد مرتبه بهتر از روشِ نالانهای فیس بوک است که دائم به روش مدرن متلک گویی، از چارلی چاپلین و گاندی و انیشتین و مارکز جملههای آبکی تخیلی همخوان میکنند برای حالگیری از جاری و دوست پسر سابق و نامزد فعلی. جملههایی که تنِپوسیدهی گویندههای فرضی را توی گور میلرزانند و لامصب تمامی هم ندارند و هی تولید میشوند. گروه اول دست کم شکل ایدهآلی از زندگی را به بقیه نشان میدهند، حتی اگر واقعا وجود نداشته باشد.
حالا این که چرا امروز دربارهی این ماجرا حرف زدم، دلیلش این است که بخواهیم یا نخواهیم شبکههای اجتماعی به شکلی خیلی از آدمها را درگیر خودشان کردهاند و همین گشت و گذار در آلبومها و نوشتهها و کامنتها، آدمیزاد را گاهی -ناخواسته- میاندازد توی دام مقایسه. از لباس و زندگی و سفر و مهمانی بگیر تا فارغالتحصیلی و شغل تازه و حتی شام و نوشیدنی شب. با سفر و مهمانی و شام و لباس کاری ندارم. این که آدمها اینچیزها را در زندگی خودشان با بقیه مقایسه کنند، به خودشان مربوط است. به نظرم ولی بدترین نوع مقایسه در این مقوله، مقایسهی بچهها با هم است. من از این نوع مقایسه خیلی میترسم، چون خودم چند بار توی دامش افتادهام و خاطرهی خوبی از آن ندارم.
همانقدری که دیدن عکسهای خاله در ایتالیا و رومیزی خانهی بهنام در آمریکا، تفِ روی پیشبند دوقلوها و سبزیِ منظرهی پشتِ میز کار فرشته در سوئد دیدنی و خوب است، مقایسه کردن بچههایمان با آنهایی که همسن و سالشان هستند بد است. این که بچهی این یکی، بلد است خودش غذا بخورد اما دخترِ من که چهار ماه هم بزرگتر است هنوز یک جا بند نمیشود و قاشق دست نمیگیرد. این که پسر آن یکی مثل فشفشه چهارچرخه میراند و بچهی من هنوز بلد نیست پا بزند. این که بچهی فلانی که خودش راست را از چپ تشخیص نمیدهد، بلد است بخواند و بنویسد ولی من که این همه آدم حسابیام و همهچیز تمام بچهام هنوز الفبا را هم بلد نیست، وقتی میگویم مقایسه منظورم این کار خطرناک است.
مرحلهی بعد از مقایسه، معمولاً این است که بعد از همهی این فکرها از پای کامپیوتر بلند میشویم و میرویم سراغ بچه که دارد توی حال و هوای خودش مشغول بازی و خرابکاریهای بچهگانهاش است و شروع میکنیم به مستقیم و غیر مستقیم توبیخ کردن و گیر دادن که: «بس کن آیپد بازی را بلند شو یک بازی حسابی بکن!» یا «وقتی حرف میزنی حتما بگو لطفا! تو بزرگ شدی باید مودب باشی!» یا «این قدر نریز بیرون بشقاب! خوب غذا بخور که بتونی سوار چرخ که میشی پا بزنی و کج کج نری!» آنقدر هم محو جمال و کمال بچههای دیگران میشویم که یادمان میرود آنها هم بچه هستند، بهانه میگیرند، از چرخ میافتند، اشتباه میکنند، نق میزنند، چیزی پرت میکنند و خلاصه آدماند. مثل بچهی خودمان؛ و آن چیزی که توی عکسها و فیلمها میبینیم، فقط یک صحنه، یک لحظه، به اندازهی یک چشم به هم زدن از زندگی تمام روز آنهاست. تا آنجا که من میدانم کسی از پا به زمین کوبیدن، از سرسره افتادن، سرسختی کردن، ترسیدن از تاریکی و بیتابی بچهاش، لحظهای را برای مردم به نمایش نمیگذارد.
برای این که به بچههایمان کمک کنیم تا خوشحال بزرگ شوند، باید حتی در دل، دست از مقایسه کردنشان با بقیه برداریم. میدانم خیلی سخت است ولی خیلی خوب است در عوض ببینیم بقیه چه کارهایی برای پیشرفت بچههایشان انجام میدهند و خودمان هم در حد توانمان برای بچهی خودمان تلاش کنیم، اما این که طلبکار باشیم و بخواهیم هر تلاشی، همان نتیجه را هم برای او داشته باشد، منصفانه نیست. نباید بگذاریم که فکر کند و یا بفهمد که به نظر ما کمتر از دیگران است. خوبیهای بچهها را بزرگتر کنیم. از موفقیتهایشان برای دیگران بگوییم و بگذاریم خودشان هم از شنیدنش لذت ببرند. برای تاخیر در هر مهارت یا توانایی، به آنها کمک کنیم اما سرزنش نه! حتی -حتی- توی دلمان؛ و تا زمانی هم که بیشترِ وبلاگهای فارسی و فیسبوکها و اینستاگرامهای ما، به شکل اغراق شدهای سرشار از خوشی و شادکامی و موفقیت است، با احتیاط و هوشیاری در اینترنت برانیم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر