دوشنبه 24/3/89
نميدانم طي اين دو سه هفتهاي كه اينجا هستم، با تمام دقتي كه به تحولات پيرامونم داشته ام، از جمله توجه به سروصداهاي گوناگون- دور يا نزديك- آیا واقعا صدايي از حركت هواپيماها شنيده ام یا ردی از آنها در آسمان ديده ام یا نه. امروز وضع فرق می کرد، شاید مسير عبور هواپيماها عوض شده باشد.
ابتداي صبح در حیاط مشغول نوشتن بودم که با غرش هواپيمايي مسافربري چشمانم ناخودآگاه به سوي آسمان چرخید، در پی یافتن رد پرندهاي به جز پرندگان زندان، که مسير شرق به غرب را به آرامي طي می کرد. این صدايي بود كه در ساعات بعد نیز تكرار شد. سايه روشنهايي در زير نورخورشيد و در ميان پاره ابرهاي آسمان آبي خود را پیدا و پنهان می کرد تا کنجکاوی زمينی يان را تحریک کند و جلوهگری اش بیشتر شود. خلبان هواپیما حتما به خیالش هم نمی رسید که این پائین، زندانیان در بند، به چه چیزهایی می توانند دل خوش کنند! در ميانه ی روز صداي هليكوپتر هم به غرش موتور جتهای هواپیما افزوده شد و پس از چند دقیقه در ميان سر و صداي نيروهاي نظامي و انتظامي پادگان همجوار گم شد.
ناخودآگاه پرسشی را با حاج امير مطرح کردم که امروز در برابر عنوان "حاجی" از خودش واكنش منفي شدیدی نشان داد و به فحاشی پرداخت و بد و بيراه گفتن. "حاج امیر سابقه دارد كه هليكوپتري در اين محوطه بنشيند؟". پس از این که حسابی به جان هرچی حاجی ست کیسه کشید، زیر لب زمزمهاي كرد و سر را بالا برد كه "نه".
يك آن با بالا و پايين رفتن صدای غرش موتور بالگرد، ذهنم به ايام حبس در زندان اوين پر کشید و اقامت در بندهاي 209 و 305. در بازداشتگاه 209 آمدن اين صدا از پشت دیوارهای ضخیم و درهای بسته، گاه به معناي ورود و حضور مسؤولان عالرتبه کشور به زندان اوین بود یا بازرسان ویژه. گاه نیز تداعی کننده ی حركت هليكوپتر هماهنگ كننده ی عمليات زميني در روزهاي اغتشاش و تظاهرات بود! در 350 هم اين صدا يك دوباري تكرار شد، باز در زمانهاي خاص، در آستانهي عيد؛ چهارشنبه سوري و...
اما اينجا، در فاصلهاي 30 تا 35 كيلومتري تهران، در شرايطي كه راهپيمايي سالگرد روز برگزاري انتخابات ریاست جمهوری سال 88 منتفي شد و تنها تك حركتهاي محدود خودجوش انجام شد در فاصلهي ميدان انقلاب و ميدان آزادي انجام شد و برخورد ها و دستگیری ها محدودتر، بعید است محملي براي بکار گرفتن هليكوپتر هماهنگكنندهي عمليات ضدشورش وجود داشته باشد. حاج امير که حالا محبور بودم او را " آقا امير" بخوانم، ساعتی بعد آمد و گفت که هليكوپتر ميتواند به آتشنشاني تعلق داشته باشد. تا غروب صداي موتور هواپيماهاي در حال عبور چند بار شنيده شد و پرهيب یک دو تا از آن ها هم در چشمان منتظرم نشست. حضور مداوم من در هواخوري به بهانهها و مناسبتهاي مختلف- از جمله هواخوري اجباري عادي يا هواخوري اجباري تنبيهي- اين فرصت را فراهم كرده است تا با اشتیاق كمبودها و آرزوهاي بازداشتگاه 209 را جبران كنم و دائم چشمانم را به حركت ابرها در آسمان يا بازي پرندگان بدوزم.
در هفته ها و ماههاي اول بازداشت، در ايامي كه شب و روز يكي بود و نور مصنوعي حاكم مطلق بر زندگي، آرزوي ديدن خورشيد، حسرتی مدام بود و نگاه به ماه انداختن امري تقريبا محال. در بسياري از سلولها تنها ميشد حركت خورشيد را بر روی ديوارهاي سلول دنبال كرد و گذشت زمان را در نبود ساعت، با رد آن بر روی علامت های خاص نقش بسته بر دیوار اندازه گرفت. شب كه ميشد ديگر سايه ای هم نبود تا چشم بر آن خیره ماند. دیدن ماه غیرممکن بود و از مهتاب هم هیچ خبری نبود. ميماند حسرت جابهجايي يا ديرهنگام به توالت رفتن و لحظاتي از دريچه ی ديوار جنوبي دستشویی یا حمام آسمان را نظاره كردن و ستارگان را با چشمان خيره چيدن. گاه که ماه در ميانه ی ماههاي قمري بزرگتر و پايدارتر، بخت يار ميافتاد و چشم بر مهتاب.
اما دو مورد استثنایی هم وجود داشت. امکان تماشاي خورشيد- پس از چند ماه- با آغاز هواخوري نيم ساعته سه بار در هفته و همچنین ديدن ماه از سر اتفاق در نيمه شب، در میانه ی تحمل مجازات- فرستادن به پشت بام، در نیمه شب یخبندان هفدهم بهمن88، بدون جوراب و پاپوش و تنها با تن پوشی نازک. البته اینجا نیز زندگی در روز خلاصه ميشود؛ لذا ارتباط تنها با خورشيد است و نور آفتاب. زندگی ما در زندان فردیس از شب تهی است، می گذرد اما در سالن آسایشگاه، بدون حضور ماه و ستاره. روزها بلند است و شب دور از دسترس!
تا شب فرا ميرسد، در ميانه ی غروب خورشيد، در هواخوري بعد از سرشماری بسته ميشود تا زندان بیشتر معنا پیدا کند و زندانی بودن جديتر احساس شود، با اقامت اجباري در سالنها و نشستن بر روي تختها يا فضاي يك دو متري عمومي محصور در رديف تختهاي سه طبقه. در سالی که گذشت تنها يك هواخوري تنبيهي طولاني در بامداد روز شنبه، فرصتي را براي ماندن شبانه در حياط زندان فراهم كرد و ديدن ستارگان و ماه و مهتاب. در زندان اگر مهتابي هم بوده، در شعرها بوده و در ميان كتاب گزيده اشعار فريدون مشيري و گاه سیمین بهبهانی!
نميدانم علت چيست، شايد اين نيازها و شايد ارتباط راحتتر با طبيعت سرسبز و پرندگان است كه توانستهام، خواندن كتاب "ديوار" را تا صفحه 200 كه حدود دو سوم کل صفحات آن است، پي بگيرم. كتاب گزارش زندگي زني است تنها؛ مانده محبوس در دل جنگ و طبيعت. زندگی نامه زني است كه در اقامتگاهي كوهستاني، با ظهور ديواري نامرئي از جهان انسان ها جدا مانده و در طبعتی بکر زندانی شده است. ماهها و سالها همدم او طبيعت بوده و چند حيوان، سگي و گربهاي و بعد گاوي. زن در اين فضاي محدود، در گزارشی مستمر از چگونگي حيات، چیز زیادی برای تعریف ندارد و حرف چنداني براي بيان. آن چه می تواند به یادداشت های روزانه ی او معنا دهد، تنها بيان احساسات است و تشريح روابط عاطفي شکل گرفته با حيوانات دست آموز يا شيطان و گريزان از نظم تحميلي انسانها.
زندگی زن همچنین محدود می شود در چارچوب ارتباط با طبيعت- آب و خاك و چوب و جنگل- براي رفع نيازهاي روزانه و هماهنگی با گرما و سرما. امروز احساس قرابت و نزديكي بيشتري با اين زن محبوس در دل جنگل های دامن گسترده در دل كوهستان حس كردم. اين سوال برايم مطرح شد كه زندان طبیعی او بهتر و راحتتر است يا زندان مصنوعی من. او اگرچه در اسم زندانی نيست، اما در عمل تمام ارتباطهايش با جهان پيرامون قطع شده و حتي يك هم سخن و هم زبان واقعی هم ندارد. اگر چه به ظاهر مخاطبي هست و گوشهايي براي شنيدن، اما زباني نیست براي بيان و پاسخ گفتن به حرف ها و درد دل های او. همه چیز خلاصه می شود در نگاه هایي دوستانه، چنگ زدني از روي احساسی خالصانه يا ليسيدن و بوسيدنی مهربانانه.
در اينجا، در دل این زندان آن حيوانات هم حضور ندارند و اگر هستند محدودند به اين گنجشكها، دو جفت قمري بالغ و دو جوجه ی نوپا و گاه كلاغي رهگذر و در حال عبور كه دقايق بر شاخسار كاجها مينشينند و بعد پر ميكشد و ميرود - همانند گوزنها، بز كوهيها و كلاغهاي درون داستان. تنها فرق من با زن این است که در محیط زندگی ام انسانها غايب نيستند!- هر چند مجرم باشند و نگاهشان به دنياي پيرامون اغلب متفاوت. آنجا طبيعت بزرگ است و قابل تغيير و در دسترس، اينجا طبیعت محدود می شود به يك هواخوري 18×20 و باغچهاي كوچك با يك نارون دوقلو و شش كاج قديمي و چند بوته شمشاد و گل رز. چند بوته كدو و چند شاخه نيلوفر هم چند روزي است به جمع دوستان من افزوده شده است.
كاش به آن زن دسترسي داشتم و پرسشی در برابرش می نهادم. آیا حاضر است داوطلبانه زندانش را با محل زندگی من عوض كند، هر چند که نام او زنداني نيست و جايش در زندان. اين پرسش اگر با من مطرح شود، در اين شرايط، شايد به فوريت بگويم: "بله که حاضرم جايم عوض شود" اما در بلندمدت نميدانم چه پاسخي خواهم داد در دور ماندن از انسان و زندگی در میان انسانها.
امروز گفتند كه آزمايشها ما را بايد تكرار كنند و فردا بايد ناشتا باشيم، براي داوود كه دومين روز روزهاش را خواهد گرفت چندان فرق نخواهد كرد، من بايد خوردن را تعطيل كنم.
سهشنبه صبح 25/3/89 ساعت: 9:30 باغچه روبهروي بهداري زندان فرديس
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر