جمعه 14/3/89
هيچگاه نميتوانستم تصور كنم، زندگي ام چنين آرام و بدون فراز و نشيب باشد، آن هم براي فردي چون من كه در عين درون گرايي و جوشيدن عميق با چند نفر محدود، اغلب زندگي را پر از جنبوجوش گذرانده است.
هميشه به دوستان نزديك و به ويژه به او كه از من ميخواستند كمي آرام باشم، از سياست و سياست بازي دست بردارم و به زندگي شخصي بپردازم، خنديده و گفته بودم: "ميخواهي آقاي چوخ بختيار باشم؟"- اشاره ام به شخصيت منفي داستان معروف زنده ياد صمد بهرنگي بود. زياد که اصرار می کرد، بی حوصله ادامه می دادم: "خودم هم منتظر هستم روزي از كار و سياست بازنشسته شوم، اما تا آن روز هنوز وقت باقي است. هنوز هدفيهايي دست نيافته وجود دارد". اگر بيشتر اصرار ميكرد و ميكردند، وعده ی سر خرمن می دادم: "صبر داشته باشید، شايد همچون يك دو سال اول انقلاب، وقتی تكليف را از دوش خود ساقط دیدم، كنار بكشم. مگر ندیده بودید که در آن ابتدا تنها كارم شده بود خدمت به روستاييان از طريق كمكهاي مردمي جهادگران سازندگي، يا مربيان نهضت سودآموزي. صبر داشته باشید و رهایم کنید، هنوز انقلاب ناتمام مانده است و اصلاحات؛ بايد هر طور که می شود آن ماموريت ناتمام را به اتمام رساند!". اکنون نمی دانم همان وعده ی سرخرمن بود، یا خيالي عبث و باطل یا برنامه ای بیهوده و سادهانديشانه؟ اما اكنون، ميبينم که درست دركش و قوسي بازنشسته شدن از كار، از سياست هم بازنشستهام كردهاند يا زيادش، بازخريد شدهام. محل زندگی ام هم شده است زندان، محلی دنج در گوشه ای پرت، در کرج. اکنون بازی سرنوشت این گونه رقم زده است، نه آن طور که می خواستم. بارها گفته بودم که تمام آرزويم اين است كه وقتي از كار و سياست بازنشسته شدم، به گوشهاي بروم، فرق نمی کند کجا ترجيحا در جايي دنج -كنار دريا يا درون جنگل- اما با صندوق عقب یا كاميونتي پر از كتاب. هدفم این بود که بخوانم و بخوانم، و گاهي چيزي بنويسم.
اكنون بازنشستگي اجباري است يا بازخريد شدن پيش از موقع، و زنداني شدن در قطعهاي جدامانده از جامعه در جنوب شرقي كرج. در نقطهاي دور افتاده كه يك ربع مانده به هفت شب، و شش و نيم صبح صداي بوق قطاري از دوردست، تنها ارتباط من با خارج است. حالا بازنشستگی ناخواسته از راه رسيده است، آن هم در مكاني كه ساكنانش چندان علاقهاي به ارتباط با بيرون و اطلاع از حوادث و رويدادهاي خارج از زندان ندارند. زندگی و دنيایشان خلاصه شده است در چند خط تلفن کارتی كه آنها را با خانواده و روند پرونده مرتبط ميكند و تلويزيونی كه يا فيلم پخش ميكند يا آهنگهايي كه از دنياي ما- زندانیان سیاسی- بسيار دور است. اگر روزنامهاي ميخوانند خطوطي از حمايت است كه ميتواند مطلبي در خصوص جرمشان يا تصميمات قضايي مرتبط با پروندهاشان در خود داشته باشد. يا صفحهاي از روزنامه اطلاعات در گوشه ی سمت چپ پايين صفحه، جدولي متقاطع- آن هم جدولي كه اغلب ناقص و نيمه تمام به گوشهاي انداخته ميشود.
اينجا نه اخبار اهميت دارد، نه اطلاع یافتن از رویدادهای بيرون. نه راديو ارزشي ندارد، نه روزنامه و مجله. حتي مناسبتهاي روزانه و ماهانه. شادي و غم، سرور و سوگواري براي زندانيان عليالسويه است. نه ديروز، پنجشنبه كه تولد حضرت زهرا(س) و روز زن بود در برنامهاشان تغييری ایجاد شد و نه امروز، جمعه كه سالگرد وفات آيتالله خميني است. هر آنچه که ديروز ديدند و شنيدند، فيلم و آهنگ، مشابهاش امروز تكرار شد. حتي براي مسؤولان زندان و زندانيان فرقي نميكند كه آنها چه تماشا ميكنند و به چه چیز گوش ميهند، البته تا جايي كه فيلمها صحنه نداشته باشد و آهنگها به اصطلاح به خارج نشينان و آن ور آبی ها مرتبط نباشد.
البته گاه رشته ی امور از دست همه در می رود، چون امروز. صبح ، ناگهان در تلویزیون، زني عريان در زير دوش به شستوشوی خود پرداخت.زندانیان از دیدن این صحنه گر گرفتند. هیجان که پیدا کردند و صدای شان بالا رفت، نگهبان سروكلهاش پيدا شد. اما پیش از ورود مامور نمایش فیلم قطع شد، زندانیان خدماتی آسایشگاه ما فراموش کرده بودند در زمان تماشای خصوصی فیلمی خارجی از طریق دی وی دی، فیش کانال داخلی تلویزیون کل بند را بکشند. آن چه آن ها همیشه خود می دیدند، حال رفته بود روی صفحه ی تلویزیون زندانیان سه آسایشگاه دیگر. امروز عصر نظم گذشته را شكستم و بخشي از مطالب روز قبل را همان روز نوشتم. از صبح فرصت زيادي براي خواندن و نوشتن داشتم. غروب كه شد فكر كردم ميتوان در شرايطي كه در اين جزيره ی سكوت و سكون خبري نيست، یادداشت ها را نوشت. پيش خود فكر ميكردم که آيا اينجا همان "بهشت رويايي" ايام بازنشستگي نيست؟ جایی دنج و خلوت براي خواندن و خواندن و خواندن، و نوشتن. چه تفاوتي ميكند اگر اين قطعه از زمين خدا را جدا ميكردند و به نقطهاي در شمال- چه فرق ميكرد در كنار دريا يا درون جنگل- انتقال ميدادند؟! گيرم كه به جاي آنكه كتابها را در صندوق عقب خودرو شخصی جای می دادم و با خودم ميبردم یا با يك كاميون به محل اقامت ییلاقی می فرستادم، آنها را هر هفته ملاقاتكنندگان چند تا چند تا با خود برایم ميآوردند يا این که از كتابخانه ی زندان تهيه ميكردم.
اينجا، گنجشكها و قمريها هم به حضور ما عادت كردهاند. شاید هم ما را ناديده ميگيرند و حس ميكنند اين افراد-زندانيان در خویش و مشكلات خود فرو رفته- نزديكي بيشتري با آنان دارند. امنيت زندگيشان را به هم نميزنند و جانشان را به خطر نمياندازند. به اين خاطر است كه پرندگان زندان راحت و آسوده از فراز شاخههاي درختان درون باغچه كوچك هواخوري- غيرسيگاريها- يا كنارههاي ديوارها و بامها، يا درون سيم خاردارهاي حلقوی جاي گرفته بر روي حصارهای كنار نورافكنها، دائم فرود ميآيند و به دانهچينی و خوردن آب جمع شده درون چاله ها مشغول ميشوند. وقتي كه مشغول گام برداشتن سريع هستم، يا قدم زنان در حال مطالعه ی کتاب، بايد مواظب باشم تا قمريهاي دانهچين میان به شلوارم گیر نکنند یا زير پاهايم بمانند! خوب ديگر نميتوان بیش از این نوشت. مهمان رسیده است، جواني پرحرف كه ميگويد شانزده سال است دارم حبس ميكشم و مدتي با فرهاد وكيلي هم بند بوده ام. كنارم نشسته و دائم از وکیلی ميگويد و علت اعدام وی. همچنین از دخترعمهها و... خود ميگويد كه "مجاهد هستند و ساكن اردوگاه اشرف". ميپرسد: " اگر آن ها به ایران برگردند، اعدامشون ميكنن؟ اونا که کاری نکرده اند، پیش قوم و خویش شون رفتن و چند سالی در اشرف زندگی کردن، همین!" نمی دانم چه پاسخی باید به او بدهم ، وقتی امثال ما در زندان هستیم و بسیاری چون آن ها رندانب تنها به دلیل "هواداری" و "قوم و خویش بودن" یا زیادش داشتن سفری ساده به عراق و در هتلی خارج از اردوگاه، خواهر و برادر یا پدر و مادر خویش را ملاقات کردن.
در گوشه ای دیگر چند جوان هم دور هم جمع شده و در غروب غمگین جمعه مشغول خواندن ترانهاي از ابي هستند و گاه ترانه ی معروف فرهاد؛ جمعه. دو نفر ديگر هم پتوهای خود را ميتكانند و گرد و خاك ميكنند. کسی چیزی نمی گوید و به آن ها اعتراضی نمی کند. ديگر نميتوان نشست و نوشت! 28:11 جمعه شب. هواخوري
***
زندگي در اين گوشه ی دور افتاده، در اين جزيرهي متروك چسبيده به زمينهاي اطراف، کماکان ادامه دارد. امروز صبح کلاغی به جمع گروه اركستر پرندگان بند اضافه شد و با صداي نخراشيدهاش در سفموني به تكخواني پرداخت. يك ساعتي به خواندن مشغول بود، گويا ديگر كلاغها را فرا ميخواند تا در شاخههاي سر سبز كاجها سكني گزينند. به جز تك صدايي كوتاه از كلاغي خوش صداتر پاسخي نشنيد و همدمي نيافت. معلوم بود سفری بی سرانجام آغاز کرده است. دیگر کلاغ ها حاضر نبودند از شاخ و برگ های پرپشت كاجهاي پيرامون زندان و چنارهاي اطراف بندها دل بكنند و به مكان جديد كوچ كنند.
شايد اين حجم از آدمها، هرچند بيصدا و بيخطر، ديگر كلاغها را ترسانده بودند. ميتوان حدس زد كه پيش از او، كلاغهاي ديگري هم اينجا را ديده، به سوي آن پر كشيده، بر شاخه ی كاجي نشسته و ناامید بازگشتهاند. همان ها طور كه امروز با این جوانک کم تجربه همدلي و همراهي نكردند. شايد هم با زبان بيزباني يا زبان كلاغي، این پرنده ی قفس گریز را از ماندن و سكني گزيدن در کنار زندانیان بازداشته بودند.
شايد هم صداي ناهنجار پيرمردي 94ساله كه هراز چند گاه، نوای فريادگونه بلند ميشود و به صورت گوشخراش تصنیفی قديمي را قروقاطي ميخواند- گل آومد بهار اومد، (بيا بريم به صحرا) كنبزه با خيار اومد- آنها را فراري داده است. این آهنگ و تصنيفي است که خواندنش چندان نمی پاید و چند دقيقه بعد تبديل ميشود به فحشهاي ركيك و... . اين پيرمرد از كار افتاده را بابت ندادن نفقه به زن جوانش به زندان انداخته اند. ميگويند لنگ پرداخت 400هزار تومان است تا بتواند آزاد شود و بيرون برود. گفته می شود چهار زن دارد. نميدانم زنها را هم زمان داشته يا يكي پس از ديگري به منزلش آمدهاند تا زمانی که آخري و به اصطلاح سوگلی او را روانه ی زندان كند. اين حدس و گمان هم وجود دارد كه نفقه بهانهاي باشد براي اخراج او از منزل و رها شدن از دست غرغر و فحشهاي ركيكي كه روزي چند بار فضاهاي هواخوري يا ايوان جلوي سالن محل اقامتش را پر ميكند.
عدم رعايت نظافت و... باعث شده است كه محیط اطرافش بوي تعفن بگيرد و بوي ادرارش از چند متري محل نشستن و خوابيدنش اغلب اوقات به شام برسد- الا زمان كوتاهي كه به زور او را حمام كرده، لباسش را شسته و با رخت جديد بيرون می فرستند. چه اين حرف و حديث درست باشد، چه ساخته ی ذهن زندانيانی كه معتقدند پيرمرد را به جاي فرستادن به خانه ی سالمندان و پرداخت پول كلان ، به بهانه ی عدم پرداخت نفقه راهي يك مكان نگهداري رايگان كردهاند، اين يك اصل است كه در نظام قضايي ايران و ديوانسالاري حاكم بر آن هنوز ميتوان چنین جاي مفت و مجاني ای براي زندگي پيدا كرد؛ چه زنداني در زمستان به پاي خود- با انجام جرمي كوچك- به محبس بيايد و دوران سوز و سرما كه گذشت بيرون بزند، و چه زن و بچه افراد سالمند زندان را جای خانه ی سالمندان بگیرند و شوهر يا پدر خود را براي نگهداري به دست زندانبان بسپارند. و بعد، پس از مدتي- كوتاه يا بلند- وقتي استراحت كردند يا ديگر طاقت حرف در و همسايه و اقوام را نداشتند. موجبات آزادي او را فراهم كنند.
پيرمرد چند روزي است كه خواب آزادي ميبيند. دائم به من يا ديگران كه با او برخورد خوبي دارند و اذیتش نمی کنند ميگويد: " به افسر نگهبان بگوييد تاكسي تلفني برایم صدا كنند تا من به خانهام در سرآسياب (كرج) بازگردم." تاكسياي كه چند روز است طلب می شود، اما کسی به آن زنگ نزده، و خانوادهاي كه هنوز هوس شنيدن صدای بلند و فحشهاي رکیکش را نكردهاند. ديروز تمام روز تلويزيون آهنگ پخش ميكرد و فيلمهاي مختلف را از روي سيدي به چشمان منتظر زندانيان انتقال ميداد. آخر شب وقتي پخش فيلم "كلاهي براي باران" كه زندانيان هر يك بارها و تا بيش از امروز ده بار آن را ديده بودند- و خود من در بازداشتگاه 209 دوبار شاهد پخش آن از شبكه تلويزيوني مخصوص زندان (فرديس) بودم- تمام شد به بداقي گفتم، بگو تلویزیون را خاموش نكنند، شايد بتوانیم اواخر سريال "در چشم باد" را ببينم. رسول كه موضوع را مطرح كرد، يكي غرغر كرد، يكي گفت ساعت يك ربع به يازده است ، ديگري گفت زمان خاموشی است. اما بالاخره رضايت دادند. که تلويزيون روي شبكه يك قرار گيرد.
هنوز نماز جمعه تمام نشده بود و آيتالله خامنهاي داشت در آن هنگام حرفهاي تكراري خود، از جمله درمورد انتخابات و فتنهگران را تكرار ميكرد. جمعيت غيرسياسي زندان وقتي دیدند که مجبورند نمازجمعه، سخنان رهبري و... را بشنوند بر ميزان اعتراض های شان افزوده شد. آسایشگاه پر شد از متلكها و فحشهایي كه مستقيم و غيرمستقيم با زبان و لهجه خاص زندانيان بيان ميشد. چند دقيقهاي بيشتر طاقت نياوردند، يكي بلند شد و كانال تلويزيون را عوض كرد. چون صداي اعتراض ما را شنيد، کانال را به جاي اولش برگرداند. اين بار ديگري بلند شد و به بهانه ی خاموشي، تلويزيون را خاموش كرد. وقتي داوود مصرانه گفت كه "تلويزيون را روشن کنید تا خطبهها را بشنويم" خواسته او اجابت شد.
پايان یافتن خطبه اين اميد را ايجاد كرد كه برنامه ی نماز تمام شده و نوبت پخش سریال فرا می رسد، اما لحظهاي بعد خطبه ی دوم شروع شد؛ با اين توضيح اضافی كه "منظورم از 22خرداد، 22بهمن بود در خطبه اول". گويا آیت الله خامنهاي نسبت به 22 خرداد آلرژي پيدا كرده و كانال ذهنش دائم بر روي آن تنظيم شده و پيامدهاي ناگوارش. هنوز چند دقيقهاي از خطبه ی دوم و بيان مسائل بينالمللي از جمله كمك به مردم فلسطين و غزه و... نگذشته بود كه كانال تلويزيون در ميان تيكههايي كه زندانيان ميپراكندند و فحشهايي كه تك و توك، آرام يا بلند ميدادند روي شبكه سه قرار گرفت و سريالی به نمايش درآمد كه فضاي شمال و عطر و بوي آنان را داشت و نامهايي چون گلآقا و طاسآقا و... كسي به فیلم توجه نميكرد، اما از غرغر و فحش هم ديگر خبري نبود! رويا گفت كه مهدي محموديان عصر زنگ زده و گفته است كه همه در حسينيه بند 3 هستيم و از جا و مكان جديد راضي. سلام رسانده بود و سلام ديگر دوستان از جمله دكتر رفيعي و باستاني را. پس مسعود به ترديدهايش خاتمه داده و از بند 2 به بند 3انتقال يافته است. رويا تلفن مهسا، همسر مسعود را نداشت. بايد تلفن او ر بگيرم و خودم جزئيات ماجرا را بپرسم، از جمله اينكه آيا مسعود به دلخواه خود نزد بچهها رفته يا اين كه به او گفتهاند که اين يك تصميم رسمي است و بايد به آن گردن بنهي.
شنبه صبح، 15/3/89 ساعت: 10:00 هواخوري بند2 زندان فرديس کرج
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر
درود بر شما من محیط زندان را تجربه نکرده
ام ولی آنقر تنهایم ورنج کشیده ام که ترجیح می دهم زندان باشم ولی ذر این خانه نباشم چه
کنم که مادرم ونمیخواهم درگیری های من به درس وآینده بچه هایم لطمه بزند
عالی بود
اون پشکل گوسفند تهه خندس مجری صدا و سیما هههه