ماهرخ غلامحسینپور
خم میشوم و مچ دست مرد را میگیرم؛ درست یکسانت آن ورتر، استخوان بین مچ و ساعد مرد را. رو میکنم طرف پسرم و میگویم:«دنیل تو دیگه بزرگ شدی؛ می شه رو زورت حساب کرد پسر؟ بیا کمکم کن یه دستی بزن زیر شونه این آقا تا تکیه بدیمش به درخت.»
هر وقت به کمکش محتاجم، میگویم که بزرگ شده. مرد بدجوری سنگین است. یک «جیپسی» از آن ژندهپوشهایی که گوشه خیابان ولو میشوند، الکل میخورند و همانجا دراز به دراز میافتند تا پلیس جمعشان کند.
همهشان هم انگار که دستگاه زیراکس، تکثیرشان کرده باشد، یک سگ «ژرمن شپرد» درشتهیکل کثیف و خمار دارند که مدام پلاس میشود کنارشان.
یک شلوار سیاه پاش بود که بس که کهنه بود، نمیشد فهمید روزی روزگاری پارچه کتان بوده یا «دبیت». سر هر دو تا زانوهاش هم سابیده شده بودند. یک عالمه زنجیر از همه جای جانش آویزان بود. اما زنجیر نقرهای دانهدرشتی که از جیب دست راستش شل و وارفته وصل شده بود به کمربندش، از آنهمه زلمزیمبو چشمگیرتر بود.
پیراهن سفیدش هم بس که کثیف بود، به کِرِمی میزد. یک بالاپوش بدون آستین روش انداخته بود از آن مدلهایی که کابوهای قدیمی توی فیلمهای وسترن میپوشیدند. بدتر از همه، کفشش بود که جلوی هر پنج تا انگشتش سوراخ شده بود و انگشت شصتش رسماً زده بود بیرون. انگار که بخواهد شصتش را حواله آدمها بکند.
دنیل ناراحت است؛ لابد بازهم خجالت میکشد بابت کارهای من. آستینم را میگیرد، میکشد و میگوید:«مامی اون فقط یه مرد مسته. تو رو خدا الم شنگه راه ننداز. بیا بریم.»
بههرحال میدانست محال است دست از سر آن مردک پلاس شده روی چمنها بردارم. شاید سکته کرده، شاید به کمک نیاز داشته باشد. بگذار بخندد و بگوید که مادر ترزا توی خانه ما یک شبعه باز کرده. من اصلاً نمیفهمم چرا کمک به دیگران باید مایه خفت و خجالت باشد.
تک و توکی زنهای پیر و از کار افتاده با سبدهای خرید چرخدارشان از فروشگاه «آلبرتِ» بغل دستمان میزنند بیرون و نگاهی به مرد ولو شده، سگ ملنگ، قیافه مغموم دنیل و رایان و چهره مصمم من میاندازند و میروند.
با دیدن آنها انگار که از تعمیر سانترفیوژهای یک نیروگاه اتمی ناامید شده باشم، نچ نچی میکنم. دست مردک، شل و وارفته میافتد روی چمنها. حالا نیم ساعتی است بیخود و بیجهت ایستادهایم بالای سر مردک ولو شده.
پیرزنی که وقت رفتن به آلبرت، از آن جا میگذشت و ما را میپایید، حالا با یک عالمه خرید برگشته و بازهم ما را میپاید؛ انگار که بخواهد بگوید علافها چقدر ترحمانگیزند! پسرم از نگاه پیرزن حرصش گرفته.
میگویم: «اگر "اون جا" بود، بهجای این نگاههای مستانه، به یک دقیقه نمیکشید که مردم میریختند و این بیچاره را جمعوجورش میکردند، قندابی ته حلقش میریختند و میرساندندش بیمارستان.»
این را که می گویم، یادم به گزارشهای این دو سه ماهه ام میافتد در مورد بیتفاوتی آدمهای «آن جا» ولی نمیخواهم به آن اعتراف کنم. درست مثل وقتی که برش پیتزا را در رستوران ایتالیایی میگیرم دستم و میگویم:« ببین پسرم! یه ورقه نونه و یه خرده پنیر. تو یادت به پیتزاهای "اون جا" نیست که یه عالمه گوشت تازه روش انباشته میکردن که مزهاش تا یه سال تو خاطرت می موند.»
آمبولانس سر میرسد و مردک جیپسی درست وقتی میخواهد روی تخت آمبولانس لم بدهد، چشم راستش را باز میکند و یک چشمک ملنگ تحویلم میدهد.
حالا دیگر خودم هم مرز واقعی بین «این جا» و «آن جا» را گم کردهام. بعد از مهاجرت، مدت طولانی وسواس مقایسه «این جا» و «آن جا» گرفته بودم. هر جا میرفتم، «آن جا» همیشه با من بود. «آنجا» نه فقط اطراف همه ما یک دیوار نامریی کشیده بود بلکه خیالش هیچ جوری نمیگذاشت با دنیای دوروبرم قاتی شوم.
«آنجا» توی خواب و بیداری، رستوران و مغازه، وسط دعواهای خانوادگی و وقت تلفنهای طولانی با مادر و خواهرم ولکنم نبود.
هنوز هم میشود گفت روزی 10 یا 12 بار در مورد «آنجا» بحث میشود و من «آنجا» را به رخ دنیل میکشم: «"آنجا" بچهها به پدر و مادرهایشان بیاحترامی نمیکنند. "آنجا" اینهمه توقعات بالا نیست. "آنجا" اگر بزنی توی گوش بچه، سرش را هم بلند نمیکند و...»
خدا را شکر پسرم نمیتواند فارسی بخواند، برای همین میخواهم یک اعتراف کوچک بکنم. راستش دیگر خودم هم مطمئن نیستم «آنجا» به همان شکلی که در خیالم شکل بسته، پاک و دستنخورده باقیمانده باشد.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر