یکشنبه 9/3/89
به سالن 5 كه قدم گذاشتيم. اول گمان كردند كه زندانياني هستيم كه در شرايط اعلام هواخوري اجباري و بازرسي، زرنگی کرده و پيش از موقع به اتاقهايمان بازگشتهايم، چون جلوي راه ورودمان به سالن را سد كردند. بعد كه شناسائی به عمل آمد گفتند که "زود به اتاق رئيس برويد. منتظرتان هستند". از جنب و جوش دوروبر اتاق رئيس و نوع بيان مسؤولان بند معلوم بود كه مهمان ویژه آمده و مسؤولاني از زندان هم حضور دارند.
وارد دفتر رئیس بند كه شديم شيرواني دست به سینه گوشهاي ايستاده بود و چند نفري روي صندلي نشسته بودند. در اين ميان آن ها عليمحمدي معاون فرهنگي زندان رجايي شهر را به چهره می شناختیم، هم او که مصاحبه ی پس از قرنطینه را برای تقسیم ما بین بندها انجام داده بود. طی چند روز گذشته حسابی شایع شده بود که او مسؤول بند 3 شده است. به جز این دو چهره ی آشنا، ديگران هم غريبه بودند. يك از آن ها كه كناري نشسته بود، معلوم بود جايگاهي بالاتر از دیگران دارد، چون همه به او توجه داشتند.
وی ابتدا به من كه زودتر از دیگران وارد اتاق شده بودم، بودم، صندلياي روبهروي خود را تعارف كرد. بعد نوبت داوود سليماني رسید كه چند دقيقه دیرتر وارد اتاق شده بود. مسعود دقایقی ديرتر از راه رسيد. بهنام را هم پشت در اتاق نگاه داشتند. طرف اصلی گفت و گو، در برابر پرسش من برای دانستن نام و مسوولیت ش خود را سليماني معرفي كرد؛ پس او سهراب سليماني رئيس زندانهاي استان تهران بود. وقتي داوود وارد شد، اعلام آشنایی داد و خطاب او گفت: "مرا به خاطر ميآوري، چند باري با هم براي بازديد آمديم اينجا". اشارهاش به زمان نمايندگي سليماني در مجلس ششم بود و مسؤوليت آن زمان او در تیم بازدید کننده از زندان های کشور. سهراب سلیمانی اندکی بعد سراغ يكي از دوستان نماینده داوود را گرفت که در تیم بازرسی حضور داشت و سپس خطاب به وی گفت " هیچ وقت فكر ميكردي خودت روزي جايي باشي كه براي بازديد زندانيان به آنجا رفته بودي؟". طبیعی بود که جواب منفي باشد و پاسخ "خیر".
داوود در شرايطي كه سعي ميكرد بر خود و اعصابش مسلط باشد و بسيار محترمانه صحبت كند، به گونهاي نارضايتياش را از وضع ما و شرايطي كه براي ما پيش آمده است بيان دارد. سلیمانی از وضع و اوضاع احوال مان در مکان جدید پرسيد. ضمن تشكر از مساعدتهاي شيرواني رئيس بند2، نارضايتي خود را از اعزام به رجايي شهر و زنداني شدن در محيط نامناسب و غیراستاندارد آن بيان داشتيم. اندکی بعد، سخنان رئیس سازمان زندان ها هر دوي ما را شگفتزده كرد: "ببخشيد، در زمان انتقال شما دو نفر اشتباهي رخ داده است. قرار نبود شماها را به رجايي شهر بياورند، بايد به زندان فرديس ميبردند و دو نفر ديگر را به اينجا ميآوردند!".
وقتي او با واکنش سریع و اعتراض من مواجه شد و بعد داوود كه "اصولا بر چه مبنايي ما را به رجايي شهر فرستاديد و چرا به اوين باز نميگردانيد؟"، از روي ناچاري شانه از زیر اقدام غیرقانونی خالی کرد و گناه را گردن دیگران انداخت: "مسؤولان قضايي و دادستاني در اين مورد تصميم ميگيرند و ما دخالتي نداريم. تنها مسائل شما در داخل زندان به ما ربط پيدا ميكند". بعد در میان شگفتی ما این نکته را مطرح ساخت که " نگران اين مساله هستيم كه در زندان رجایی شهر خطري براي شما پيش بيايد و مورد تهاجم ديگر زندانيان قرار گيريد و برای تان مشكل ايجاد شود- هرچند كه می دانم محيط بند2 با دیگر جاها فرق می کند- لذا تصميم گرفتهايم شما را از اينجا منتقل كنيم"
در پی این بحث مقدماتی رفت سر اصل مطلب و توضيح داد كه قرار است زندانيان سياسي از سالن5 بند2 به حسينيه بند3 كه محيطش كارگري است و زندانيان آرامتر و كم خطرتري دارد انتقال يابند و در کنار هم زندگي كنند. پیش از آن که واکنشی نشان دهیم و اظهار نظری کنیم، به سرعت خطاب به ما گفت :" البته این مسئله در مورد شما دو نفر به صورت موقت است و در مرحله ی بعد به سرعت به زندان فرديس انتقال مييابید!".
اين حرف خود به خود موجب نارضايتي و نگراني مسعود شد. بعد كه با هم به آموزشگاه رفتيم، با گلايه خطاب به من گفت: "چرا منتظر من نايستاديد و زودتر به اتاق رئيس رفتيد و از حق من دفاع نكرديد". البته این ذهنيت اولیه ی باستاني بود كه بعد اصلاح شد، اما در نهایت از میزان نگرانياش نکاست. او احتمالا به یاد دوران پیش از تبعید ما به رجایی شهر افتاده و باز نگران تنهايي خود در آينده شده است. مسعود بارها از شرايط خاص خود در آن دوران گفته بود؛ از ماههاي اول ورود و برخوردهاي بدي كه زندانيان عادی با او داشتهاند. اما ورود ما به زندان موجب شد كه او به گونهاي احساس قدرت كند، چون خود را در جمع قوي و سرافراز می دید. رفتن ما و ماندن او، به خصوص حال كه داشت اوضاع زندانیان سیاسی سروسامانی ميگرفت، هر چه را كه مسعود - به خصوص با اميدواری به پیوستن احمد به گروه ما- در ذهنش رشته بود پنبه ميكرد. هنوز از اتاق رئيس بيرون نيامده و جواب كرمي و اسكندري و... منتظر در پشت در را نداده بودم كه نامم را در بلندگو براي رفتن به آموزشگاه و شرکت در كلاس پرورش قارچ خواندند. مسعود حتي صبر نكرده بود تا من برسم و رفته بود تا خبرهاي جديد جالب را به زيد برساند. وقتي رسيدم آن دو مشغول صحبت بودند. گويا در زماني كه احمد در مدرسه بود، سهراب سليماني خواسته بود او را نیز ببيند و توضيحات لازم را بدهد. باستانی آن قدر حرف زد و بحثهاي متفرقه از جمله در مورد رسول بداقي پيش کشید كه متوجه نشدم، سليماني در خصوص تصميمهاي جديد و جابهجاييها به زیدآبادی چه گفته است.
زيد در مورد نقل و انتقال خودش گفت كه هفته گذشته عليمحمدي او را خواسته و نظرش را در مورد انتقال به نزد زندانیان سیاسی دیگر پرسيده و وقتی که پاسخ مثبت شنيده، خودش فوری اقدام كرده است. او پس از انجام کارهای لازم تازه از احمد خواسته بود كه درخواستش را برای انتقال ارائه دهد. روز شنبه هم با توجه به تشكيل نشدن جلسه شوراي نظارت، علیمحمدی دستور داده بود كه امضاها را به صورت دست گردان از اعضا بگيرند. با وجود اين كه اين كار انجام شده و موافقت دريافت شده است، اما در عمل تا آخر شب انتقال احمد انجام نشد.
هر سه، هم نظر حدس می زدیم كه وضعيت آينده در ميانه ی ميدان تغيير و تحول تصميمهاي لحظهاي مسؤولان امنيتي، سياسي و قضايي فعلا متوقف شده تا در يك چهارچوب كلي عمل شود، گمان ما اين بود كه تا غروب آن روز يا در نهايت روز دوشنبه كه کار انتقال زندانيان سياسي به حسينيه بند3 انجام خواهد شد، احمد را هم در جمع خود خواهيم داشت.
زيدآبادی در خصوص مسالهاي كه برای رسول پيش آمده گفت كه بداقی را كه گويا به حضور پاسدار بند در آتشخانه - محل پخت و پز زندانیان که همواره شلوغ است و بسیاری در نوبت - اعتراض كرده بود، به زير هشت بردهاند و در شرايطي كه دستهايش بسته بود، به شدت مورد ضرب و شتم قرار دادهاند. ضربات مشت و لگد شديد و دادن فحشهاي ركيك پيامد اين امر بوده است. احمد توضيح داد كه وقتي براي رها كردن او و اعتراض به اين وضع به زير هشت رفته است خودش را هم به بيرون پرتاب كردهاند و او بعدا اعتراض خود را به مقامهاي زندان انتقال داده است. قرار است زید در اين ارتباط نزد كرماني رئیس حفاظت زندان برود و در خصوص وضعیت رسول صحبت كند.
در مسير آمدن به مدرسه در راه بداقي را ديدم. ماموران مراقب اجازه دادند كه با رسول ديده بوسي كنم. وضع ظاهري او نشان ميداد كه ضربات كاري نبوده و يا به گونهاي وارد آمده است كه رد و اثري از آنها باقي نماند تا مبنای شکایت زندانی شود. او را براي بازپرسی و اداي توضيحات به دفتر حفاظت خواسته بودند. بعد، وقتي رسول را ديديم در راه برایم تعريف كرد كه در ملاقات با سليماني و مسؤولان زندان از برخوردي كه با او شده است شكايت كرده است، هرچند كه پيش از آن هم از طريق وكيلش شكايتي را عليه ضاربان تنظيم و ارائه داده بوده است.
از مدرسه كه بازگشتيم همه در پی آن بودند كه بدانند آينده ی زندانيان سياسي بند2 چه خواهد بود و چه تصميمي در مورد آنان اتخاذ شده است. نکته ی جالب توجه این كه مساله ما به سوژه ی مورد توجه همه ی زندانیان تبديل شده است. تراكم رفت و آمدها و پرسش و پاسخ ها فرصت اقامه ی نماز و خوردن نهار نداد. ساعت 2 بعدازظهر تا آمديم به این امور بپردازیم، نام من و داوود را در بلندگو خواندند:" آقايان سليماني و سحرخيز باكليه وسايل به نگهباني مراجعه كنند". هر چه صبر كرديم و منتظر ماندیم خبري از خواندن نام دیگران از جمله مسعود و بهنام نشد. وسط غذا خوردن بلند شدم و برای اطلاع از موضوع به زير هشت رفتم، هنوز از راه نرسيده افسر نگهبان گفت: "پس چرا حاضر نميشويد و نميآييد؟ زود با وسايل بياييد".
این خبر زير هشت پيچيده بود که سحرخيز و سليماني را به فرديس انتقال دادهاند. این بار زندانيان ميآمدند كه خداحافظي كنند. غلامرضا وكيل بند حسينيه6- بهمن صابري؛ هم اتاقي قبلي مسعود، آقا فرج، كرمي، ساعد، ايماني، منصوري و... اما هیچ خبري از مسعود نبود تا بتوانيم با او نیز خداحافظي كنيم.
دائم نام ما از بلندگو پيج ميشد و باز خبري از مسعود نبود. رفتيم به اتاق مخابرات تا براي آخرين بار از رجايي شهر با خانواده تماس بگيريم و خبر انتقال را بدهيم. در اين زمان مسعود با خبر جديد و با بغض فروخفته در گلو- و البته با اعتراض- رسيد كه شما دو نفر و بداقي را به زندان فرديس منتقل ميكنند و من تنها و ... مانده ام. به او دلداري دادم كه تو و احمد در پي ما خواهيد آمد- اميدوارم كه چنين شود. به هر حال آن چه مسلم است این که آنان هم از بند 2 انتقال مييابند به حسينيه بند3. كي، هنوز معلوم نيست. شب كه مسعود با رويا تماس گرفته بود. هنوز خبري از انتقالش نبود. مسعود خبر ديگري هم آورده بود؛ محموديان با خانوادهاش تماس گرفته و گفته است كه راهي رجايي شهر شدهاند و الان در قرنطينه ی زندان هستند.
تعجب كردم كه چگونه نقل و انتقالها و اجراي تصميمها به اين سرعت انجام شده است. البته ته دلم بسیار خوشحال بودم، چون در این شرایط مسعود زياد تنها نمی ماند، همينطور بهنام فیوجی؛ در آینده نزدیک دوستان جديد در حسينيه به آن ها می پيوستند. در اين ميان هیچ صحبتي از انتقالي مصطفي نبود. او چون اسفند بر سر آتش در حال جلز و ولز بود تا بفهمد آينده اش چگونه رقم خواهد خورد. از نگاه او انتقال ديگران به حسينيه بند 3 و زندان فردیس به گونه ای زنداني سياسي بودن وی را زير سوال ميبرد. او در اين دو سه هفته هر جا نشسته بود گفته بود كه من هم پرونده فلاني- سحرخيز- هستم. نميدانم از این حرف ها چه چیزی نصيبش ميشود.
از زیر هشت، همراه با مامور مراقب براي تغيير و تحول اداري و اعزام به زندان فرديس راهي در ورودی ساختمان زندان شديم. در صف انتظار، بداقي را هم در راهرو دیدم كه داشت یواش یواش ميآمد. او از همه جا بيخبر تمام وسايل و لوازمش را جمع كرده و راه افتاده بود. گمان ميكرد كه از يك بند زندان رجايي شهر به بند ديگر انتقال يافته است. تازه وقتي كه نزد ما رسيد و به گفتوگو پرداخت از جزئيات ماجرا مطلع شد.
در نگهباني، با یکدیگر بر روي اين مساله توافق كرديم كه اگر بخواهند ما را با پابند به فرديس منتقل كنند واكنش نشان دهيم. دوستان هم موافق بودند كه به هيچ وجه زير بار این کار نرويم. به اين دليل وقتي سربازها شروع به دستبند زدن زندانیان انتقالی كردند، نفر اول كه من باشم در همان ابتدا واکنش نشان داد و گفت كه ما پابند نميزنيم.
سرباز وظیفه با شنيدن اين حرف مانند آدمهاي برق گرفته يك لحظه خشكش زد و به سربازان ديگر نگاه انداخت، معلوم بود که تا کنون چنین حرفی نشنیده و این نوع برخورد را تجربه نکرده است. بلند رو به افسر مسوول گفت: "اين ها ميگويند پابند نميزنند". او نیز به سرعت واکنش نشان داد و با لحنی تند و خشن پاسخ داد: "مگر ميتوانند، كدامشان پابند نميزند؟" به آرامي و خونسردی گفتم: "من، اگر پابند بزنيد ما نميرويم". این بار با صدایی بلندتر و تحکم آمیز تكرار كرد: "مگر ميتوانيد پابند نزنيد". من خونسردتر از پیش گفتم: "بله ميتوانيم، ما را به بندمان برگردانيد!" داوود و رسول هم وارد بحث شدند و با سر حرف و درخواست مرا تاييد كردند. واكنش شدیدتر شد: " دست شما نيست". من به آرامی گفتم که چرا خودت را ناراحت می کنی بهتر است با حاج كاظم تماس بگيريد و حرف ما را انتقال دهید. اسم رئيس زندان را كه شنيده كوتاه آمد و گوشی تلفن را برداشت. نميدانم به كجا زنگ زد و چه شنيد. به سربازها گفت فعلا با دستبند به دم در خروجی زندان متنقل شان كن. در اين بين افسر دیگری از راه رسيد كه در زمان ملاقات سرهنگ سليماني- برادر داوود كه با ماشين خودش تا دم در ورودی آمده بود- شاهد ماجرا بود. با از راه رسیدن افسر رابط و سلام و عليك او با داوود فضا سبک تر شد. دم در اصلی زندان باز مامور جدید در مقابل اين سخن كه ما پابند نميزنيم، واكنش تندي از خود نشان داد: "مگر ميتوانند پابند بزنند، خیال می کنید کی هستید؟!".
در اين ميان ما به اتاق افسر نگهبان رسيده بودیم. خوشحال شدیم وقتی افسر آشنا با داوود را نشسته پشت ميز رياست دیدیم. معلوم بود تا زمان رسیدن ما، مشورت های لازم شده و دستور از مقام های مافوق رسیده است : " پابند نزنيد اما دست بند بزنيد". اين كلام كليد رمزي بود براي انتقال ما به مينيبوسي كه يك ساعتي ميشد دم در منتظر ما بود. مامور مراقب سازمان زندانها و راننده هر كدام به گونهاي معترض شدند که چرا باید در اين هوای گرم يك ساعت منتظر باشند، با خود غرغر می کردند که"معلوم نيست چرا اينقدر ما را معطل كردند!". آن ها نميدانستند كه پروسه ی انتقال و خداحافظي ما و اعتراضی که به پابند زدن داشتسم عامل اصلي تاخير و انتظار آنان بوده است.
در راه مسؤول انتقال سازمان زندانها پرسید كه چه آهنگي برای تان بگذرانيم خوب است؟ بی حوصله گفتيم که تفاوتی برای ما نميكند و هر چه دلتان خواست بگذارید. مامور این بار سوال کرد : " داوود مقامي اشكال ندارد؟". پاسخ شنيد که خيلي هم خوب است. اما سربازها از راننده سراغ سی دی ساسي مانكن را گرفتند. فضا تلطیف شده بود و جا برای شوخ کردن باز: " اگر طرفدار ساسيمانكن هستيد، پس چرا در زمان انتخابات دستگير نشديد؟". با مطرح شدن اسم ساسي مانكن مامور زندان چپ چپ به آن ها نگاه كرد و چشم غره رفت. بعد سی دی ترانه مبتذلي را هل داد در رادیو پخش مينيبوس. گويا همه حرفها و بحث ها مقدمه چینی بود برای رسیدن به این نقطه! طرف با آه و ناله ای ناهمخوان با آهنگ تصنیف داد می زد كه ميخواهد ماچي به لب يار بزند!- آن هم در مينيبوس در اختيار زندان، حامل زندانيان سياسي!
دم در نگهباني زندان فردیس کرج، در زمان تفتیش بدنی و بازرسی وسائل، مرد ميانسال خوش برخوردي از راه رسيد و در حالي كه سربازها مشغول چانه زدن در خصوص تحويل يا عدم تحويل اين وسيله يا آن وسيله مان بودند، از ظروف و موادغذايي گرفته تا شامپو و صابون، او دستور داد که اجازه دهند با کلیه وسايل به داخل زندان انتقال پیدا کنیم. با اين وجود سربازهای درشت هیکل اما و اگر كردند و عاقبت با وساطت افسر نگهبان مستقر در اتاقک در ورودي زندان اكثر وسايل را تحويل دادند.
آنها كه همگی سرباز وظيفه بودند، بعد كه متوجه شدند زنداني سياسي هستيم. تك تك آمدند و ابراز ارادت خود را نسبت به زندانيان سياسي را بيان داشتند. جالب این که با زبان خاص زندانيان عادی، ارادت شان را به مسؤولان بالاي كشور از جمله رهبري نشان دادند!
من حیران مانده بودم كه کشور دچار چه پوست اندازی شگفتی شده و در لایه های زیرین جامعه چه تحولات بنياني در شرف وقوع است؛ "با اين شكاف عمیقي كه بين دولت و ملت در سطوح مختلف جامعه پيش آمده است چگونه ميتوان بر ملت حكومت كرد و اصولا اين حكومت کردن چه ارزشي دارد؟".
به بند2 اندرزگاه فرديس(كچويي) كه رسيديم دیدیم که سربازها مشغول شستن ماشین بنز آن مرد خوش برخورد هستند. خودش در درون بند به استقبال ما آمد و خوش امدگويي كرد. رئيس بند 2 اندرزگاه بود. نامش را دوستان در زمان انتقال گفته بودند؛ حاج رسول ابراهيمي. همان بود كه "ش" گفته بود سلامش را به او برسانم. همانگونه بود که تعريفش را كرده بودند، لطف خود را نشان داد و ما را به سالن4 بند2 فرستاد که محل اقامت وکیل بند و نیروهای خدماتی بود.
در میانه ی راه رضا رفيعي را پاي تلفن ، گوشی به دست ديديم. به شوخی به او گفتم كه "تلفن را قطع كن و بيا، الان چه وقت حرف زدن با این و آن است؟!". پس دیگر دوستان تبعیدی از اوین، هنوز اعزام نشده بودند! آرزوي ما در اين خصوص برآورده شده بود. دم در ورودي سالن4، مهدي محموديان به پيشوازمان آمد و بعد هم حشمت اله طبرزدي. درست پس از سه هفته به هم رسيده بوديم؛ در عصر يكشنبه 19ارديبهشت دم در ورودي رجايي شهر از هم جدا شده بوديم و اكنون در عصر يكشنبه9 خرداد ماه 89 در سالن4 بند2 اندرزگاه فرديس در كنار يكديگر بوديم.
آن ها توضيح دادند كه شب شنیده بودهند كه عازم رجايي شهر هستند. تهراني رئيس بند209 و احمدي روز قبل آمده بودند، در حالي كه همه جا را بازرسی و ورانداز كرده بودند و دستور داده بودند كه از همه جا فيلم گرفته شود. اين حضور و برخورد دوستان را به صرافت انداخته بود كه دايره ی حدس و گمان خود را گسترش دهند و تصور کنند كه موضوع از چه قرار است. موضوعي كه با خبر انتقال به رجايي شهر قرين شده بود و اكنون ما آمده بوديم تا بگوييم سليماني گفته است: "در زمان انتقال شما دوتا اشتباهي رخ داده است!". آيا اشتباهي رخ داده بود و اكنون بعد از سه هفته رفع اشتباه ميكردند؟ شاید هم نظام تصميمگيري ضعیف و صدمه ديده ی آنان باز برنامهاش در كمتر از 24 ساعت تغيير كرده بود.
گذشت زمان همه چیز را روشن می کند و پاسخ پرسش های بی پایان بشر را می دهد. ما نیز بايد منتظر بمانيم و ببينيم كه اصل ماجرا چيست. آيا هر شش نفر در كنار هم خواهيم ماند، يا اين كه طي يك دو روز آينده سه نفر جديد جايگزين سه زنداني سياسي قديمي سالن4 زندان فردیس خواهند شد!
عصر دوشنبه 10/3/89 هواخوري- بهداري زندان فرديس کرج 3بعدازظهر
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر