چهارشنبه ۲۹/۲/۸۹
از صبح زود منتظر رسيدن رويا بودم و سفر پرفراز و نشيب او كه منتهي ميشد به تونلدراز و پله های زیاد مرتبط به سالن ملاقات زندان رجایی شهر. هر چه انتظار كشيدم از بلندگوي پيجر زندانيان خبري به دست نيامد. صبح اول وقت دوبار به او زنگ زدم كه جوابي داده نشد. عدم جواب ميتوانست به معناي ورود به زندان و در اختيار نداشتن تلفن باشد که در زمان ورود ملاقات کنندگان از آنان گرفته می شود.
با توجه به اين كه رويا گفته بود قصد دارد ساعت شش صبح حركت كند تا ملاقات زود انجام شود و سریع بازگردد تا پيش از ظهر به سركار برسد، اما باز نگران بودم. مسير پرخطر تهران- كرج يا گم شدن در مسير پرپيچ و خم زندان رجايي شهر- راهي كه اولين بار طولانيتر و مشكلتر است- ميتوانست عامل اين نگراني باشد، اما بيش از آن دلواپس بودم كه نكند رنج سفر را به جان خريده ، اما هماهنگي لازم به عمل نيامده باشد و او نه بتواند دارو را تحويل دهد و نه به اتاق ملاقات راه يابد. همراه نداشتن نسخه می توانست دردسرزا باشد و خلاف عرف زندان برای دریافت دارو. علاوه بر آن روز ملاقات ما دوشنبه بود و چهارشنبه تنها روز ملاقات زندانيان بند4 . به هر حال چاره ی کار تنها صبر کردن بود كه با گذشت زمان كمتر ميشد و از حوصله ی فرد عجولی چون من خارج. با بازگشت مسعود از كلاس و پرسوجوهاي خاص او، نگرانيهاي باستانی نيز به من افزوده شد. با تكرار نام ملاقاتيها در بلندگو و خوانده نشدن نام من ، حضور ما در اتاق مخابرات افزایش یافت و دست به دامان تلفن شدن بيشتر و بيشتر. مسعود آخر چاره ی كار را رفتن به زير هشت ديد. مراجعه به مسؤولان ذيربط و تماس آن ها با دستاندركاران امور ملاقات و دریافت داروهای زندانیان، نه تنها چارهساز نبود بلكه بر میزان نگراني ها و بی قراری ها افزود.
مسئول دریافت دارو، خانم شهبازي اعلام کرد كه خانمي در اينجا حضور ندارد و داروهای تحویلی افراد را نیز بدون پرسيدن نام زندانی براساس نسخه دريافت ميكند و به بند مورد نظر ميفرستد. حرف مسئول سالن ملاقات هم مشابه بود: " اصولا نام فردي با مشخصات اعلام شده، در ليست ملاقاتكنندگان ثبت نشده است".
باز چاره رفتن به اتاق رئيس بند بود كه خوشبختانه اکثر اوقات در آن به روي زندانيان باز است- دست كم تاكنون من هر وقت خواستهام به آن وارد شدهام. شيرواني هم به جمع تلفن زنندگان و يابندگان رويا افزوده شد كه تلاشهاي او هم به در بسته خورد. در اين بين اعلام كردند كه نام مرا به عنوان ملاقات شونده دارند در سالن ميخوانند. ظاهرا پيگيريها قفل اين در بسته را باز كرده بود، معمايي كه در آن زمان لاينحل بود.
ورود به سالن ملاقات همان و پرسشهاي فراوان همراه با توپ و تشر هم همان. "تاكنون كجا بودي؟ چقدر بايد ترا پيچ كنيم؟ چرا نيامدي؟ و...". بعد هم نوبت به شوخي کردن با من و سر به سر گذاشتن رسيد : " به خانمت گفتهايم كه نميخواسته اي او را ببيني، می تواند بازگردد! خدمت شان عرض شد زنهاي ديگر تو را بردهاند!" این حرفهايي بود كه آثار آن را به گونهاي در واكنش تند و همراه با خستگي رويا می شد مشاهده کرد. اما پيش از آنكه او از اين سمت شيشههاي ملاقات به سمت جديد و محل استقرار من بيايد. براي دقايقي فرصتی اتفاقي پيش آمد تا با گوشی یکی از کابین ها با مهديه همسر زیدآبادی چند كلامي صحبت كنم و حال و احوال او و پسرها و دكتر محمدی را بپرسم.
يك لحظه ذهنم به روزهاي اول دستگيري های خرداد 88 رفت. احمد را در همان شب اول بازداشت كرده بودند، در شرایطی که هنوز آرای بسیاری از حوزه ها را نشمرده بودند- اصولا اگر تمام شماری صورت گرفته باشد. صبح شنبه به مهدیه زنگ زده بودم تا تاييد خبر دستگيري را بگیرم و جزئیات ماجرا. در کنار این کار خبری که به درد رسانه های داخلی و خارجی می خورد و روزنامه نگارانی که برای پوشش اخبار انتخابات به ایران سفر کرده بودند، دلدارياش داده بودم و امید به آزادی هر چه زودتر . حالا او پشت شيشه ی كابين ملاقات روبهروي من ايستاده بود، چون مورد گذشته مقاوم و پرامید. اين مژده را داد كه امروز با احمد ملاقات حضوري دارد و بايد هرچه زودتر به قسمت مربوطه برود که سالن کناری می شد که صندلی فراوان دارد و امکان نشستن در کنار یکدیگر و گفت و گوی درگوشی هم هست، هرچند در محضر دوربین مدار بسته!. او رویا را صدا کرد و گوشي تلفن را به دستش داد و لبخندزنان از ما دور شد تا از نزدیک همسر را ببیند و لحظاتی در آغوش گرم او آرام و قرار گیرد. مهدیه نتوانسته بود بچهها را با خود به سالن ملاقات بياورد، چون آن ها دیگر حسابی بزرگ شده بودند و باید در زمان ملاقات مردانه خودشان مستقل به دیدار پدر بیایند، در حالی که مادر باید در خودرو، در پارکینگ پشت در محل ملاقات، چشم انتظار بماند تا آن ها بازگردند و خبر جدیدی از احمد بیاورند. يكي از مشكلات زندان رجايي شهر همين تفكيك جنسيتي ملاقاتكنندگان است كه علاوه بر طولانی شدن و يك هفته در ميان شدن زمان ديدار، براي مادران كه فرزند تازه بالغ دارند، نگرانی سپردن آنان به دست ديگران نیز بر دیگر دغدغه ها افزوده می شود. آمدن با پسرها یا آوردن آن ها نیز الافی ها و دردسرهای خاص خود را دارد. نميدانم چرا زندانيان رجایی شهر به این رفتار دوگانه و تبعیض آمیز اعتراض نمی کنند و نمی خواهند که شرايط شان مانند زندانیان اوين باشد!
رويا حسابي خسته و كلافه بود. هنوز سلام نكرده و پاسخ نشنیده لب به اعتراض گشود كه از ساعت هشت کرج بوده و جزو ملاقاتكنندگان گروه اول. می گفت که هر چه صدا كردهاند من نيامدهام. دائم علت این تاخیر و ناهماهنگی را پرسيد. چه ميتوانستم بگويم جز اينكه كسي مرا صدا نكرده و خودم هم آن سوي ديوار نگراني بسيار كشيدهام و علاوه بر تلفنهاي مكرر، به هر دري زدهام تا او را بيابم. برگه ی ملاقات خود را نشان داد تا تاييدي باشد به حضور زود هنگامش و قرار داشتن در ليست اولین ملاقاتكنندگان. تازه آن جا بود که متوجه ی اصل ماجرا شدم. چشمم در زير برگ عبارات جالبي يافت: "بند4، سالن11". معما حل شد. نام من در رايانه ی زندان در بندي ديگر و سالني متفاوت ثبت شده بود. پس به جاي بند2، از صبح بلندگوي بند4 نام مرا تكرار ميكرده و از من ميخواسته است كه به سالن ملاقات بروم!
ابراز شگفنی خود را طبق معمول با صراحت بيان كردم: "مگر نميداني من در بند2 هستم، سالن4 نه بند 4. چند بار در تلفن اين موصوع را تكرار كردهام. چطور متوجه نشدي؟" سپس از کوره در رفتم و با تحكم بيجا متذکر شدم كه حق ندارد تا زمانی که در کرج زندانی هستم به ملاقات من بیاید. نمی دانم چرا سر او منت گذاشتم که " بيخود كردم كه وقت ملاقات اضافه گرفتم!". بعد از رفع دلخوريهاي اوليه دوجانبه، رويا توضيح داد كه نه داروها را از او تحویل گرفته اند و نه امكان تماس برایش فراهم آورده اند تا بگويد در چه مخمصهاي گير كرده است. گفت که در اين ميان نگران بوده که با طول کشیدن زمان ملاقات راننده ی آژانس بازگشته باشد یا مشغول كنتور انداختن تا كرايه را چارلا پهنا حساب کند!
بيشتر وقت ملاقات به بحث ضرورت آمدن و نيامدن به ملاقات گذشت. از نظر من وقتي ملاقات کابینی است و از پشت شيشه انجام می شود و تمام حواس انسان به محدود كلماتي است كه اغلب با خش و خش یا در شرایط شنود ردوبدل ميشود، فرق چنداني بين تماس تلفن و ملاقات كابيني وجود ندارد و انسان نباید خود را درگیر این ماجرا کند. به هر حال، بايد منتظر ماند و ديد در جدال عقل و احساس پيروزي با كدام سو خواهد بود.
هر چه بود، با توجه به نزديك شدن ساعت يك بعدازظهر ملاقات را نيمه تمام گذاشتيم و با اصرار رويا را فرستادم تا پیش از تعطیل شدن بخش اداری زندان مساله ی تحويل دارو را حل كند كه نيازي به مسافرتي ديگر و دردسرهایی فراتر نباشد. خودم هم به سرعت به بند بازگشتم تا از طريق مسؤولان زندان، موضوع ارسال نسخه را حل و فصل كنم که كليد گشايش تحويل دارو و دریافت آن بود. آن قدر عجله داشتم كه وقتي مسؤول سالن ملاقات كه لطف كرده بود تا امكان ديدار به شكل مناسب فراهم شود، از جرم من و در حاشيهاش مسائل سياسي پرسيد به ارائه ی حداقل کلمات بسنده كردم. این در حالی است که اگر شرايط عادي بود و اوضاع مساعد به داستانپردازي مي پرداختم و سیر تا پیاز پشت پرده های انتخابات ریاست جمهوری را شرح می دادم.
پس از بازگشت به بند باز نزد شیروانی رفتم. تلفن رئیس بند به خانم شهبازي و تاكيد بر ضرورت دريافت دارو و حياتي بودن آن براي زنداني، اندكي خيالم را راحت كرد. تلفن يك ساعت بعد، درست در زمان ورود رويا به خانه، نقطه ی پاياني بود به اين ماجرای کشدار. خانم شهبازي هم گفت كه نسخه تحویلی رسيده و تمام داروهاي نوشته شده را گرفته تا به بهداري ارسال کند. به نظر می رسید که تحویل دارو خود موفقیتی بزرگ تلقی شده است، چون رویا در تلفن خبر داد که "حالا ميخواهم به اوين بروم تا وسايلت را پس بگيرم". او دارد بيش از ظرفيتش در جهت حل و فصل مشكلات من تلاش ميكند. در مواردي دامنه و نوع خواستههاي من می تواند به گونهاي براي شخص او نیز خطرساز باشد! اطمينان دارم كه او طي اين ده يازده ماه دائم با خودش كلنجار رفته و نگران اين مساله بوده است كه در آينده من عامل زنداني شدنم را او بخوانم و مدعی شوم که "اگر تو مانع نشده بودي من سالها پيش وقتي همه ميگفتند كه بايد از ايران خارج شوي مهاجرت كرده بودم و اکنون زندانی نبودم". آن زمان بسیاری از دوستان با توجه به نوشته ها و مصاحبه های تند و تیز من، پرونده های باز متعددم و حتی حکم زندان چهار ساله در دادگاه بدوی چاره ی زنداني نشدن مرا سفر به خارج می دانستند و زندگي در آن سوی آب ها که بعد هم به ممنوع الخروجی طولانی ام منتهی شد و گرفتن پاسپورت در فرودگاه مهرآباد، در جریان سفری خارجی برای شرکت کردن در یک کنفرانس بین المللی در هلسینکی از مسیر آمستردام.
خودم بیش از هر کس می دانم که مخالفت های رویا کمترین اثر را در جلای وطن نکردن من داشته است. خوب می دانم که هزاران رشته ی پنهان و آشكار مرا به اين سرزمين و آب و خاك متصل ميكرد و می کند و حتي اگر عزم رفتن ميكردم، در آخرين لحظات باز ميگشتم. منتهی کار من این بود که بسنده كنم به سفرهاي موقت و كوتاهمدت خارجی که بنیان آن هم با از دست دادن پاسپورت از بیخ و بن زده شد و محدود شد به سفرهای داخلی و ایران گردی!
در فاصلهاي كه به ملاقات رفته و برگشته بودم، بلندگو باز نام مرا را تکرار كرده بود. اين بار براي اعلام خبر انتقال من از حسينيه سالن4 به اتاق 32، سالن5. تا آمدم كه اين خبر خوش را تلفنی به رويا بدهم او گوشي را گذاشته بود. لابد عجله داشت كه پس از سفر طولاني گوهردشت، سفر كوتاه اوين را شروع كند.
در وقت تلفن بعدي، شامگاهان اطلاع یافتم كه با هزاران دردسر وسايل ام را پس گرفته است. دوستان بند 350 كه گمان ميكردند وسايل را براي ارسال به رجايي شهر جمع و بستهبندي ميكنند، از جا دادن هيچ چيز در وسائلم كم نگذاشته بودند، از لباس و پتو گرفته تا ظرف و ظروف و دارو. اولين سوالم را از رويا اين بود كه عروسكهاي يادگاري چه شده است؟ این ها هدایایی هستند که زندانیان می بافند و می سازند و درآمدی از این طریق برای خرید لوازم ضروری یا غذای اضافی به دست می آورند. او تاييد كرد که تمام عروسک ها يي كه براي ملاقات حضوري خریداری و جمع آوری كرده بودم، درون ساک قرار داده شده اند. تقدير آن نبود که در زمان ملاقات در بند 350 به صاحبانش تحويل داده شوند. حال این پسربچه ها و دخترهای کوچک زیبای بافته شده با نخ های رنگارنگ اين گونه از زندان رهایی یافته و در روی میز یا درون کیف بستگان جای می گرفتند.
جمعه صبح 31/2/89 ساعت 9:30 اتاق32 بند 2 ر جایی شهر
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر