به محض این که میرسم هنوز نون تازه رو نذاشتم روی روزنامه تا شده که سردبیر بهم می گه «سریع یه برگه نقلیه بگیرم راهی مرکز نظامی پ بشم. گویا یکی از روسای شورای عالی دفاع مصاحبه مطبوعاتی گذاشته واسه خبرگزاریا.
یه محاسبه سرانگشتی میکنم. می تونم از خیر صبحونه بگذرم. بچه رو هم گذاشتم مهد کودک. تا ساعت یک شیر نمی خواد. ساعت یک باید برم بهش شیر بدم. هر جا که باشم لابد بهش میرسم.
خانم سردبیر تاکید می کنه حواسم به اعداد و ارقام باشه و بهتره ریکوردر رو فراموش نکنم. حق داره بنده خدا. هفته گذشته وقتی میخواستم آمار زنان آسیب دیده رو تو گزارشم بنویسم یه صفر اضافه تا چند روز حاشیه درست کرد. خانم سردبیر تو اون ماجرا تمام قد پشتم وایساد. اون وضعیت یه مادر تازه زائو رو درک می کنه و گاهی تعریف می کنه که خودشم زمانی که خبرنگار بوده بچه قنداقی شو روی میز مصاحبه می خوابونده و یاداشت میکرده.
از ماشین اداره پیاده میشم. راننده رو میفرستم بره . پنجره کوچیک در بزرگ آهنی را میکوبم. پنجره باز میشه و کله یه سرباز وظیفه از اون تو میاد بیرون: «خانم محل مصاحبه عوض شده. حالا چرا غر می زنین روابط عمومی به شما خبر داده بوده که. نداده بوده»؟
ماشین رو میبینم که ته خیابون داره می پیچه سمت راست و از نظرم محو میشه. باید تمام مسیر خیابون یک طرفه را بدوم. به میدون که میرسم خودمو ته یک تاکسی دربست میاندازم. باید مصاحبه شروع شده باشه.
به اتوبان بسیج میرسم. جلوی ورودی پادگان، نگهبان کارتم را با دقت وارسی می کنه اما این کافی نیست باید با تلفن هم هماهنگیهای لازم را انجام بده. دلشوره شروع مصاحبه به جونم افتاده. وارد اتاقک بازرسی خواهران که میشم میپرسند چاقو یا موبایل ندارم؟ بسته سیگارم ته کیف مونده. خانم نگهبان ورش می داره جلوی روم میگیردش و می پرسه این مال شماس؟
نه مال شوهرمه اتفاقی ته کیفم مونده؟
این چیزا رو این جور جاها با خودتون نیارین خانم؟
یه جوری می گه این جور چیزا رو انگار آلت قتاله یا دستکم حشیش کشف کرده.
می گم چشم.
با تغییر نگاه میکنه: نمیتونم اجازه بدم با این سرو وضع برین تو.
کدوم سر و وضع خانم؟ میشه دقیقا بگین سر و وضعم چشه؟ من کارمند یه سیستم سختگیر دولتیام.
باید حتماً چادر داشته باشین.
وقت جر و بحث ندارم. خدا خدا می کنم مصاحبه کنتده همه نکات مهمو تو همون ده دقیقه اول نگفته باشه. خواهش می کنم یه چادر بهم امانت بدن.از اون چادرای رنگ و رو رفتهای که بوی نا میدن بسکه دست به دست شدن و شسته نشدن.
متاسفانه تموم شده.
با خواهش و تمنا و اصرار زیاد با همون سر وضع وارد میشم. جایی برا نشستنم نیست. سر پایی مینویسم. به 700 تومان سختی کار فیش حقوقیام فکر میکنم. برنامه که تموم می شه راه می افتم دنبال این و اون خبرنگار آشنا تا بخشای جامونده رو هم یاداشت کنم.
از مهد کودک زنگ می زنن. نوزاد یک ریز گریه کرده. ساعت از یک گذشته و اون گرسنه اس. اونا ناچار شدن از شیشه شیر مادر دیگهای چند جرعه شیر قرض کنن تا آروم بشه. احساس گناه و ناکارآمدی تا مغز استخونم رو می سوزونه.
پیاده راه می افتم از ساختمون روابط عمومی به سمت در خروجی پادگان. منطقه بسیار وسیعیه. ساختمون های متعددی چهار طرفش ساخته شدن و افرادی با سر و وضع نظامی گاهی می یان و می رن.
با خودم فکر میکنم لابد بعد از این ماجراها تو این گرمای کشنده باید یه ساعت بایستم دم در تا ماشین اداره برسه. لابد اتاق خبر بازم مثل هر ظهر غوغاس و همهی کامپیوترا اشغالن. کسی حاضر نیست جاش رو به دیگری تعارف کنه و لابد بازم با دخالت خانم سردبیر یه کسی خبرش رو نصف نیمه کاره ول می کنه، بلند می شه تا من بشینم و خبرم رو تایپ کنم.
بازم لابد نون گرمی که صبح برا صبحونه خریدم الان همون جا روی روزنامه تا شده خشک شده و گوشه گوشه هاشو خبرنگارای گرسنه از راه رسیده دالبر دالبری کردن.
منم باز چند باری لیدم رو بازنویسی میکنم. بازم ایراد می گیرن که متمم رو اول جمله آوردم یا زیادی روده درازی کردم یا چرا رای مفعولی به کار بردم.
یه ماشین پراید به سرعت جلوی پام ایست می کنه. خوشحال و خندان از این احترام غیر مترقبه سوار میشم. چند ثانیهای بیشتر نمی گذره که صدای بیسیم سرنشین جلو به صدا در میآید. شماره دو. شماره دو صدامو داری؟
بله قربان؟
اون مورد مشکوک. همون خانم بدحجابو که تو محوطه پادگان قدم میزد جمع و جورش کردین؟
بله قربان. الان در خدمتشونیم داریم هدایتشون میکنیم بیرون مجموعه
مبهوت و حیران موندم. احساس توهین شدگی میکنم عرق سردی از روی ستون فقراتم می شینه تا ته دنبالچهام. سرباز برای توجیه آنچه شنیدهام می گه برای ورود به این مجموعه حتماً باید چادر داشته باشید خواهر.
هنوز به اداره نرسیدم که از مهدکودک زنگ می زنن. بچه قشقرق به پا کرده. باید یه ساعت پیش تحویلش میگرفتم. همکار کناریام می خنده و می گه واسه همینه که می گیم بابا بشینین تو خونه شغل شریف مادریتونو بچسبین. الکی یه پستو اشغال می کنین که چی؟
من یک زن کنشگرم که در قاره آسیا زندگی میکنم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر