کمپ B واقع شهرک صباغان، قبل از انقلاب جهت اسکان کارکنان ژاپنی شرکت پتروشیمی ایران- ژاپن احداث شد. اما این خانههای نیمه کاره با شروع جنگ و آوارگی مردم مناطق جنگ زده ای مثل ایلام، شادگان، کرمانشاه، آبادان، خرمشهر، بستان و شهرهای دیگر مرزی، محل اسکان جنگ زدگان شد. کمپ B همان جایی است که بخشی از رمان جنجالی «هوبره» نوشته «علی عجرش» در آن می گذرد و در آن داستان مهاجرانی روایت میشود که از خانه و کاشانه خودشان و از استانهای همجوار آواره شدند و در این کمپ سکنی گزیدند. آوارگان جنگی نزدیک به سی سال است در این شهرک در شرایط بسیار نابسامانی زیست میکنند. این گزارش، روایت برخی از این آوارگان است.
«سکینه» یک زن خانه دار و مادر چهار کودک است. او در این کمپ، در یک خانه بلوکی زندگی میکند. بلوکهای دیوار اتاق خواب خانه سیکنه از آب فاضلابی که در کوچه جاری شده، نمدار است. سکینه میگوید بوی نامطبوع فاضلاب شبها خواب را از چشم خودش و کودکانش گرفته است «ما حدود سی و یکی دو سال پیش از ترس رگبار و آوار و بمباران عراقیها از آبادان وخرمشهر بیرون فرار کردیم. آن روزها چیزهایی به چشمم دیدم که محال است حتی بتوانید تصورش را بکنید. در آن سالها هر کسی خانه و زندگی مختصری داشت. مردم در یک رفاه نسبی بودند. وضع زندگی ما هم به این بدی نبود. دستمان به دهنمان میرسید. حتی همسایه ما – اشاره میکند به خانه بغل دستی اش- توی خرمشهر کباب سرا داشت میتوانید فکرش را هم بکنید؟ بعد از شروع جنگ بود که همه ما بیخانمان شدیم. فرار را بر قرار ترجیح دادیم همهٔ دار و ندار و دارایی و زندگیمان را گذاشتیم و فقط با چند تکه لباس با هر وسیلهای که پیدا میشد راهی شدیم. باورتان نمیشود اگر یک ماشین لکنته هم گیر میآمد که بشود عقب آن سوار شد هیچ کس از راننده نمیپرسید کجا میرود و مقصدش کجاست فقط میرفتیم تا جان خودمان وبچههایمان را دربرده باشیم»
«حسن» کارگر پتروشیمی است. هفت سر عایله دارد. میگوید در یک شرکت واسطه قراردادی است و هر ماه ۴۰۰ هزار تومان حقوق میگیرد. او درباره فرارش از آبادان به این کمپ میگوید: «خانواده ما با وانت کهنهٔ داییام که آن روزها با شادی همهمان سوارش میشدیم و به دشت و بیابان یا کنار شط میرفتیم و کلی هم به آن افتخار میکرد، چون تنها ماشین خانواده بزرگ ما بود فرار کردیم. ما پشت وانت کیپ هم نشسته بودیم و نفسمان بالا نمیآمد. هر لحظه منتظر بودیم با یک گلوله خمپاره، وانت به هوا برود. وانت سوراخ سوراخ بود. ما از آبادان به بندر امام آمدیم. با خوش خیالی فکر میکردیم کمی بگذرد و اوضاع آرامتر شود، به خانههایمان برمیگردیم. حتی تصورش را هم نمیکردیم این ویرانهها بشود خانه همیشگیمان. این مرداب و فاضلاب بزرگ کاشانه ما شد و همه چیزمان زیر آتش بمب و خمپاره با خاک یکسان شد. به بندر امام که رسیدیم از آشنایی که در سربندر داشتیم پرس و جو کردیم. به ما گفت قدمتان سر چشم. اما جنگزدههای آبادان همه به سمت کمپ بیرفتهاند و فعلا آنجا ساکن شدهاند. آنجا که رفتیم دیدیم هیچ نظم و قانونی در آنجا وجود ندارد. نظارتی نیست. ما هیچ پناهی نداشتیم. قسمتی از کمپ هنوز بیابانی بود. خانههای چوبی قدیمی متعلق به زمان ژاپنیها که ویران شده بودند و حتی تعداد زیادی از آنها سقف نداشتند. ما سقفهای حلبی موقت برای این خانههای نیمه خرابه گذاشتیم. وضعیت بسیار بدی بود. حتی فکرش را هم نمیتوانید بکنید. گر چه شرایط امروز ما هم چندان تفاوتی با آن روزها ندارد.»
حسن، هر روز به شهرک طالقانی میرود و نان خشک جمع میکند. فرزند بزرگش برای کمک حال بودن پدر تحصیلش را رها کرده و او هم با یک گاری دیگر نان خشک میخرد: «مهمترین مشکل ما نبود یک مرکز درمانی خوب و آب آشامیدنی است. آب اینجا آلوده است. کودکان ما مدام بیمارند. بیماریهای انگلی بیداد میکند. حدود ۳۰ سال است که ما ساکن کمپ بیهستیم اما هیچ کس صدای ما را تا به امروز نشنیده. این همه میگویند برای بازسازی مناطق جنگ زده هزینه کردهاند این هزینهها کجا صرف شده؟ چرا کسی نمیآید وضع ما را ببیند؟ هر چند وقت یکبار، موقع انتخابات از سازمانهای مختلف سری به این منطقه میزنند و ما را امیدوار میکنند. فیلم میگیرند. انگار که ما حیوانات وحشی یک باغ وحش یا مردم یک دهکوره آفریقایی باشیم. با ما حرف میزنند و ما را امیدوار میکنند و میروند. اما راستش دیگر به جایی رسیدهایم که هر کسی میآید و وعدهای میدهد ما حرفش را جدی نمیگیریم. بیحس شدهایم. از کنارش میگذریم و ته دلمان میخندیم. فکرش را بکنید من خودم دیپلم دارم حالا نان خشک جمع می کنم.»
«زهرا»، دانش آموز سال سوم دبیرستان، میگوید: « سقف خانهمان بارها ریخته. هر شب خواب میبینم زیر آوار سقف خانه ماندهام و دارم میمیرم. مادرم با دست و پای فلجش با یک ویلچر کهنه به شهرداری مراجعه کرده اما کارکنان شهرداری پلیس را صدا زدهاند و حراست آمده مادرم را از آنجا بیرون کرده ». بعد اشاره میکند به کف کوچه. به مدفوعهایی که در آب روانند: « بدترین مشکل اینجا فاضلابهای برخی مناطق دیگر است که به سمت خانههای کمپ بی میآید. این کثافتها زیر پای بچهها، کف کوچهها جاری است. آب آشامیدنی نداریم. معلم جغرافیامان میگفت اینجا شهر ثروتمندی است که کل ایران را تامین میکند. دلم میخواهد بپرسم آیا برای شهری که صدها کارخانه پتروشیمی و پایانههای عظیم باربری و گمرکی دارد و پدر خودم کارگر باربر یکی از بزرگترین اسکلههای تخلیه کشتی در ایران است، این زیادست که از حداقل امکانات برخوردار باشد؟»
«رباب» میگوید در خانه مهندسان پتروشیمی ساکن ماهشهر و سر بندر نظافت میکند: «هر بار میآیند و میگویند پول بدهید تا یک سری واحدهایی برایتان بسازیم. کمی پول میگیرند و میروند به امان خدا. اینجا موش دارد اندازه یک گربه. مار و عقرب هم زیاد دیده میشود. اکثر خانهها وقت بارندگی سر و صدا میکنند و فکر میکنی هر لحظه قرار است سقف بریزد روی سر و هیکل بچههایت که خوابیدهاند. رویای خانهای بدون سقف آویزان سوراخ سوراخ و آبکش، رویای خانهای که با یک جرقه به آتش کشیده نشود و کوچهای که بوی فاضلاب ندهد و ایرانیتهایی که از هر گوشهاش آب باران شره نکند روی سرمان آخرش ما را میکشد. به ما وعده دادند واحدهای در حال ساخت را به خانوادهای بیبضاعت تحویل میدهند. قرار شد قسط بندی کنند و ما پولش را بدهیم ولی الان که این واحدها تقریبا کامل شده شایعه شده که قرار است همهٔ آنها به کارکنان دولت فروخته شود. کسی هنوز خبر ندارد که این خبر چقدر صحت دارد ولی دلمان به درد میآید»
«نوال» دیگر ساکن این کمپ میگوید: «اینجا امنیت ندارد.» او میگوید همسرش ده سال است ناپدید شده است. یا کشته شده یا شاید هم از شرایط سخت زندگی آنجا فرار کرده باشد. او میگوید کلفتی کرده واین ده سال یک تنه دو فرزندش را تا به اینجا رسانده است: «کمیته امداد هر ماه پنجاه هزار تومان به من مستمری میدهد. سقف خانهام را با سفره پوشاندهام. مجبورم. رطوبت امانمان نمیدهد. بچههایم یکسره از پا درد مینالند. هر بار که باران میآید ما هم عزا میگیریم. سالهاست لباس نو نخریدهام. لباس خودم و دو بچهام لباسهای دست دوم و کهنه مردمی است که در خانههایشان کلفتی و نظافت میکنم. پسرم ۱۲ سال دارد دو سال است تابستانها به نانوایی میرود تا کمک خرجم باشد او بیشتر زمستان را درس میخواند. خواهرم از زمان خوشیهاشان در آبادان تعریف میکند و اینکه ما آنجا یک خانه واقعی داشتیم. یک خانه آجری و مادرم خانم خانه بود. مجبور نبود کلفتی کند. من با شنیدن این حرفها دلم خوش میشود. اگرچه ندیدهام اما خوشحالم که لااقل مادرم روزگار بهتری نسبت به ما داشته است. او خوشحال است و میگوید پسرم درس خوان است. پسر نوال قول داده چند سال دیگر نمیگذارد مادرش کار کند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر