تازه رسیده بودم آلمان. یک جوان فرض کن بیست و یکی دو ساله، گیج و گول، که خیال میکند به سرزمین توماس مان و برتولت برشت درآمده، اما همینکه به این دنیای تازه چشم باز میکند، میبیند پیرامونش را آدمهایی فراگرفتهاند، زخمخورده، آرمانباخته و خسته. یک دنیای «دهه شصتی» تمامعیار. یکی از این «دههشصتیها» نقاش هنرمندی بود که در همسایگیام زندگی میکرد. در بیکسی، رفاقت ما سر گرفت و پایدار شد. این رفیق نقاش ما، پیش از انقلاب مدتی به جرم چریکبازی به زندان افتاده بود. یعنی یک گالن بنزین دست گرفته بود که فروشگاه کوروش را آتش بزند، پاسبانی متوجهاش شده بود. رفیق نقاش ما، دیوارهای خانهاش را با نقش میلههای زندان نقاشی کرده بود که به یاد پسر سه – چهار سالهاش بیاورد که پدر، روزی روزگاری را در زندان گذرانده است. آن پسرک سه – چهار ساله اکنون جوان برومندی از کار درآمده. شنیدهام سراغ پدر را نمیگیرد.
باورکردنی نیست، اما چنین بوده است و چنین هم خواهد ماند. میگویید نه، مصاحبه روزنامه شرق با مسعود کیمیایی را بخوانید.
مسعود کیمیایی را همه با «قیصر» میشناسیم. یک لات که پاشنه ورکشید که انتقام ناموس به باد رفتهاش را بگیرد. شیفتگی روشنفکران به لاتها در مملکت ما سر دراز دارد. فصل درخشانی از «سفر شب و ظهور حضرت» بهمن شعلهور روایتیست ماندگار از به دار کشیدن اکبر شیراز در میدان تجریش. در «سایه به سایه» ساعدی یکی از همین لاتها در شهرنو آگاه میشود به ظلمی که برای او و دلبر خانم و دلبر خانمها اتفاق میافتد. بچههای اعماق دکتر مسعود نقرهکار هم ازین لحاظ کم نیاورده است. «طوطی» زکریا هاشمی هم جداً از این نظر شاهکاریست بیبدیل. حتی یک صحنه در این رمان نمیتوان سراغ گرفت که روایتگر جندهباز داستان، پس از سر کشیدن یک بطر کنیاک قزوین و تقریباً شش بطر و یک پیک عرق سگی کتک خورده باشد.
مسعود کیمیایی هم که ظاهراً همه چیستی و کیستیاش در همان یک فیلم «قیصر» خلاصه شده، در چاردیواری خانهاش، پاشنه کفشاش را ورکشیده، در آن حیاط بسته ذهنی، با آن چشماندازهای دلگیر خیابان ری، کت را بر سر شانه انداخته، یک بار با امیر پرویز پویان همکلام و همسخن شده، باری دیگر با هدایت نشست و برخاست کرده و یک بار هم به چشم دیده که شاملو و غلامحسین ساعدی به اداره نگارش رفتهاند که با سانسورچیهای زمان شاه نشست و برخاست داشته باشند. از بزنبهادر بودن کیمیایی و همنشینی و همسخنی و قاپبازیاش با گندهلاتهای محل، همین بس که عصمت به باد رفته آبجیمون فروغ را هم از یاد نبرده. در آن مردهشویخانه البته که مردهشوری در کار نبوده. پس این آقا، به همان ترتیب که با پویان از در جدل درمیآمده، کتش را انداخته روی زمین، آستین بالا زده، آخوندی هم آن اطراف بوده ظاهراً، صیغه محرمیت را که جاری کرده، نعش فروغ را غسل داده است.
دوره قهرمانهای پیزوریست در زمانهای که قهرمان بازی به کل ورافتاده. دوره جولان دادن در حیاطهای بسته ذهنیست. کثافتکاری بسیار عظیم است. گویا انتها هم ندارد. مهم این نیست که به پشت سر نگاه کنی، و سهم و نقش خودت را در این برهوت تاریخی که از تو جا مانده بیابی. مهم این نیست که خودت را از این زندانی که در ذهنات برای خودت ساختهای، از خیابان ری، از جنوب شهر، از این پیشینه افتخارآمیز جعلی رهایی بدهی. مهم این است که دایرهای بکشی و میان آن دایره متورم شوی. دوران تورم تصویرها و تصورهاست. تعجب هم ندارد. این فقط یک سویه بحران مرجعیت است که ایران را فراگرفته. هر کسی که برای خودش اسم و رسمی قائل است، خود را در نقش قهرمان میبیند؛ حتی یکی مثل همان که به ضرب دگنگ، با نیم متر قد به ریاست جمهوری رسید و هنوز خاطره خوشش در ذهنها باقیست، یا آن رفیق ما که هنوز پس از سی سال در زندان خودنگاشته و خودساختهاش زندگی میکند. چه دلیلی دارد که کیمیایی در این میان استثناء باشد؟
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر