دیگر مطمئن شدهام که دربارهی آدمهای امسالِ نمایشگاه اشتباه نمیکنم. آمدهاند کتاب بخرند. به همین خاطر دیگر همهچیز سر وقت و ساعتش انجام میشود. صبحها محوطهی نمایشگاه آنقدرها شلوغ نیست. به جز پای غرفههای جانبی، غذاخوریها و چمنها و لب جدولها خبر چندانی نیست. توی شبستان و چادرهای ناشران دانشگاهی و کودک و نوجوان اما شلوغ است. بیشتر با دانشجوها و خریدارهای شهرستانی که برای نمایشگاه کتاب آمدهاند تهران. وقت ناهار راهروها جان میدهد برای گشت زدن. همهی آن آدمها وقت ناهار غذاخوریها و رستورانها و چمنها را پر میکنند و ناهار میخورند و دراز میکشند و خستگی در میکنند. غرفهدارها هم نفس میگیرند و کرم کتابها هم از خلوتیِ کمعمر جلوی غرفهها استفاده میکنند و کتابها را با آرامش بیشتری ورق میزنند.
هشت روز از نمایشگاه گذشته و بعد از سالها حس میکنم دلم میخواهد این دو روز کش بیاید. چه عجیب!
غایبها و حاضرها
آخرهای حروف الفبا، بعد از ماهی و چسبیده به نیلوفر، بعد از سالها "نیلا" نشسته بود. با حمید امجد، خوشرو و لبخند بر لب. چند کتاب تازه دارند که پرفروشهای غرفهشان هم بوده. نمایشنامههای تازه، مثل «ترانههای قدیمی» محمد رحمانیان که همین چند وقت پیش اجرا شد، «همین امشب» محمد چرمشیر و «فراموشی» خودِ حمید امجد. «شانزدهم هپورث، سال ۱۹۲۴» از سلینجر با ترجمهی رحیم قاسمیان هم یکی دیگر از تازههای نشر و پرفروشهای غرفهی نیلا بود.
در خبرها هم خوانده بودم که انتشارات کویر و بهشتی هم بعد از سالها فرصت حضور دوباره در نمایشگاه دارند. نشر چشمه اما همچنان غایب نمایشگاه است. غایبی که در دو سال گذشته، کتابهای تازهاش پخش شده در غرفههای ناشران دیگر. بعضی تازههای نشر چشمه را با اسم نشر زاوش پیدا میکنم و بعضی دیگر را در غرفهی نشر بهنگار. دو کتاب فوتبالی پرفروش خود نشر چشمه هم در غرفهی نشر زاوش فروخته میشد.
از ناشران بزرگ چه خبر؟
اگر قرار باشد کارآمدترین غرفهی شبستان ناشران عمومی را انتخاب کنم، بدون تردید دست میگذارم روی غرفهی نشر نی. کتابها را مثل قاب عکس در قفسههای چسبیده به دیوار چیدهاند و جلوی هر کتاب کاغذهای کوچک سیاه و سفیدی گذاشتهاند که پشتش بارکد مخصوص دارد و قیمت کتاب را نوشته، رویش هم کپی سیاه و سفید جلد کتاب است. از جلوی قفسهها رد میشوی، کتابها را میبینی، ورق میزنی و هرکدام را خواستی یکی از کاغذهای کوچک جلویش را برمیداری و بعد از یک دور توی غرفه زدن و کتابها را به تفکیک موضوع دیدن، با کاغذهای کوچکی که از این دورِ لذت توی مشت ات جمع کردهای میرسی جلوی صندوق. بارکدها تندتند میخورند و صورتحساب داده میشود. پرداخت میکنی و بیرون از غرفه جلوی پنجرهای به انبارِ پشت غرفهی نشر نی، فاکتورت را نشان میدهی. در همان فاصلهای که از صندوق برسی به مسئول پشت پنجره، کتابهایت آماده شدهاند و منتظرند که فاکتور را بدهی تا مهر قرمز بخورد روی تناش و بعد کیسه را بدهند دستت. همینقدر راحت!
نشر ثالث و نشر ققنوس و نشر مروارید و نشر مرکز هم مثل همیشه لبریز از آدم بودند. ققنوس رمانهای تازهی فارسی منتشر کرده که "زندگی منفی یک" پرفروشترینشان بوده. رمانی که کیوان ارزاقی، نویسندهی وبلاگ قدیمی از پشت یکسوم نوشته.
مجموعهاشعار تازهی عباس صفاری هم خوب جلوی غرفهی نشر مروارید را شلوغ کرده بود. همانطور که "فرصت دوباره"ی گلی ترقی گل سرسبد غرفهی نشر نیلوفر شده. قیمت کتابها گرانتر شده. از یکی از غرفهدارها پرسیدم اوضاع دزدی کتاب چطور است؟ با خنده گفت: «هرسال بهتر از پارسال. ارتباط مستقیم با قیمت کتابها داره دیگه. هرچی کتابها گرونتر شده دزدیاش هم بیشتر شده. خصوصاً اونایی که میآن کتاب میدزدن که ببرن بفروشن. وگرنه یه سریها هم برای خوندن کش میرن.» پرسیدم که بیشتر چه کتابهایی کش میروند؟ - داستان. با تمام صورتم لبخند زدم که آدمها داستان کش میروند برای خواندن!
غرفهی نشر نگاه هم پر از آدم و یکی از کتابهای پرفروششان هم زندگی ملاله. کتابهای داستان را در این نشر هم میتوان پیدا کرد. میان داستانهای تازهی فارسی میگشتم که چشمم افتاد به «پیش از آب شدن برفها» و یادم افتاد به پست وبلاگی نویسندهاش: «روز دوازدهم اردیبهشت رفتم نمایشگاه کتاب و دیدم که بعد از آن همه زحمت و تبلیغ ما برای دیده شدن نسخهی درست کتاب در نمایشگاه، در نهایت وقاحت، "نسخهی غلط" رمان با همان نام روز چمدان بر تکتک برگهای کتابی که من نوشتهام و نامی دیگر دارد، روی پیشخوان غرفهی انتشارات نگاه است و دارد به فروش میرسد. (خوب هم به فروش میرسید!)»
آقا هم که نمیاد؟ – بهتر!
خبرگزاری فارس میان ناشرها چهکار میکرد؟ مسئول غرفهشان سوالنپرسیده شروع کرد به جواب دادن: «دو سه سالی هست که خبرگزاری فارس کتاب هم چاپ میکنه. تو حوزهی آموزش روزنامهنگاری و خبرنگاری هم کتاب داریم که البته الان اینجا نداریم.» میان کتابها کتاب خوشچاپی را هم دیدم دربارهی نقش بیبیسی فارسی در انتخابات ۸۸ ایران.
میان راهروهای کنار ناشران بزرگ میچرخیدم که گوشم صدای تار را شکار کرد و کشیده شدم سمتاش. از غرفهی نشر ماهور صدای تار میآمد و کمی آنطرف تر، کنار غرفهای دیگر که کتابهای آموزشی موسیقی میفروخت بنر چسبانده بودند با عکس لطفی و خبر درگذشتاش با تیتر «بی تو این تار ندارد لطفی». مسئول غرفهشان میگفت بعد از فوت لطفی چند روزی کتابی که از شیوهی آموزش تار و سهتار او داشتهاند کمی فروشش بیشتر شده. عقبتر آمدم و به عکس لطفی نگاه کردم... به چه سرعتی بنر شد روی دیوار.
فردای روزی که آیتالله گلپایگانی، مسئول بیت رهبری خبر داد که رهبر به علت مشغلهی کاری امسال از نمایشگاه بازدید نمیکنند، سر گپ زدنام با یکی از ناشران معتبر در نمایشگاه باز شد. با خنده گفتم: «آقا هم که امسال نمیآن!» گفت: «بهتر! میدونی که چرا؟ نه؟ این جنتیِ پسر با هاشمیه دیگه. اینم از لج رفسنجانی نمیآد نمایشگاه. همه میدونن اینو. وگرنه مشغلهی کاری کدومه؟» و طوری نگاهم کرد که یعنی: بچه شدی؟!
بیرون شبستان، جلوی نوشتهای که هر روز خوانده بودمش، زنهایی ایستاده بودند گلبهدست و به زنهای چادری دیگری که از جلویشان رد میشدند گل رز قرمز میدادند. به پاس حجاب برتر. یادم افتاد به تمام گلها و هدیههایی که زمان مدرسه فاطمهها و زهراها و نرگسها به خاطر اسمشان میگرفتند و سر ما بیکلاه میماند. عجب حس گندی بود...
باقلوای لبنانی
حنای نشستهای تشریفاتی سرای اهل قلم دیگر برایم رنگی ندارد. طبقهی دوم شبستان و جایی که قرار بود جای نخبهها باشد و کتابهای بینالملل، شعبهی کافه میرا دارد و باقلوای لبنانی و کمی هم کتاب خارجی. و البته سالنهایی برای برگزاری نشستهایی که توجه کسی را انگار جلب نمیکنند از خلوتی. باقلوای لبنانی را اما سوای بخش جنبی بینالملل، در چادر ناشران الکترونیک و عرب میبینم. وسط کتابهای عربی و ناشرهای عرب غرفهی فروش باقلوای لبنانی هم هست، از قرار کیلویی ۴۰ هزار تومان. ایستاده بودم جلوی ویترین باقلواها و از پشت شیشه به سینیهای پر از باقلوا و شیره نگاه میکردم و آبدهان قورت میدادم و دستم نمیرفت از نمایشگاه کتاب باقلوای لبنانی بخرم.
انرژی روزهای آخر نمایشگاه کتاب آنقدر زیاد نیست. غرفهدارها و فروشندهها خستهاند. اما همیشه چیزهایی برای دلگرمی انگار میشود پیدا کرد. جلوی یکی از غرفهها ایستاده بودم و کتابها را ورق میزدم که صحنهای از خاطراتِ دور ِ نمایشگاه رفتنام، جلوی چشمم زنده شد. یکی درست عین خودم، در سالهای دور، ورقهای سیاه از لیست کتابهای درخواستیاش را دست گرفته بود و آمده بود جلوی فروشندهی غرفه. لابد او هم نوشتن لیستش را از چند ماه قبل از نمایشگاه شروع کرده بوده. حواسش بوده پولش را نگه دارد و نمایشگاه که شروع شده، لیست به دست آمده پی کتابها. توانسته فروشندهی وارد و حرفهای کتاب را پیدا کند. شروع کند دانه دانه لیست را خواندن و جواب گرفتن: «خداحافظ گری کوپر؟» «نیلوفر»، «صد سال تنهایی»، «پیادهرو انقلاب بدون سانسور»، «سمفونی مردگان»، «ققنوس، ولی تو نمایشگاه نمیفروشن». نگاهش میکردم. طولانی. با مکث. کاش این دو روزِ مانده به نمایشگاه کش بیاید.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر