close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

توالی حیرت‌انگیز در آن شب خاطره‌انگیز!

۱۹ فروردین ۱۳۹۳
محمود وایر
خواندن در ۸ دقیقه
توالی حیرت‌انگیز در آن شب خاطره‌انگیز!
توالی حیرت‌انگیز در آن شب خاطره‌انگیز!

بعد از رفتن محمود احمدی‌نژاد، به جدی یا شوخی، این سوال زیاد از طنزنویسانی مثل من پرسیده می‌شود که آیا با کمبود سوژه مواجه نیستیم. پاسخ این می‌تواند باشد که گیریم احمدی‌نژاد و دارودسته‌اش بروند، حماقت و رذالت و دروغ و ریا و سایر مواد خام طنز (که من اسمشان را سوخت کثیف می‌گذارم) که به یکباره محو نمی‌شوند. الی ماشاالله بزرگوارانی هستند که تولید را جبران کنند. هر چند که اعتراف می‌کنم کمتر کسانی می‌توانند به اندازه محمود و دارودسته‌اش چنان پرکار باشند که انگار با سوخت هسته‌ای کار می‌کنند!

ضمن آنکه انواعی از طنز هستند که الزاما نیازی به سوخت کثیف ندارند، مثل طنز موقعیت. دوستانی که من را از نزدیک می‌شناسند معتقند که از معدود طنزنویسانی هستم که چندان هم متکی به مواد اولیه از خارج نیستم و دست کم در  زمینه طنز موقعیت خودکفا هستم. به نظر آنها کافیست که فقط از خاطرات خودم بنویسم تا جماعت از خنده روده‌بُر شوند. در واقع من خصوصیاتی دارم که در وهله‌ی اول باورنکردنی، در مرحله بعد ترحم‌برانگیز و درنهایت مایه شوخی و تفریح است، و به این ترتیب اگر به اندازه کافی رذالت هم داشته باشم می‌توانم یک پخی در نظام سیاسی ایران بشوم. 

یکی خصوصیاتم استعداد عجیب من در جهت‌یابی است. پدرم در میان‌سالی چنان بود که یادم می‌آید مثلا پس از ساعتها رانندگی ما را از مشهد به تهران می‌رساند، آنوقت در نیمه‌های شب با راهنمایی یکی از همراهان، خانه‌ای را در پس کوچه‌های شهر پیدا می‌کرد و پس از آن هیچ‌وقت از یاد نمی‌برد. تا آنجا که چند سال بعد نیمه شب بدون داشتن راهنما یا پرسیدن نشانی یکراست ما را از مشهد می‌رساند دم همان خانه در تهران. من در این زمینه دقیقا برعکس او هستم! بعد از نُه سال زندگی در تهران هنوز به زحمت خانه‌ی خودم را می‌توانستم از مسیری تازه پیدا کنم. خانه‌ای که میدان فاطمی بود، قلب تهران که اصلا گم کردن آن زحمت بیشتری داشت تا پیدا کردنش! خاطرم هست بعد از پنج سال زندگی در تهران، وقتی قرار شد با دوستم به استخر در سعادت آباد برویم، دفعه اول با خودش رفتم، من رانندگی می‌کردم و او آدرس نشان داد. دفعه دوم و سوم و چهارم و پنج هم هکذا. از دفعه پنجم هر بار که از او آدرس می‌پرسیدم شگفت‌زده می‌شد و شک می‌کرد که جدا راه را بلد نیستم یا سربه‌سرش می‌گذارم. بعدا که مطمئن شد واقعا راه را بلد نیستم دلش به حالم سوخت. بعد از بار دهم وقتی ساکت می شد و من راه را اشتباه می‌رفتم آنقدر می‌خندید که اشک می‌ریخت.
البته این ماجرا همیشه اینقدر خنده‌برانگیز نیست. مثلا وقتی با وجود جی‌پی‌اس در ماشین راه را گم می‌کنم و علی‌رغم التماس‌های اولیه و دعواهای بعدی همسرم حاضر نیستم راه را بپرسم. برای من هم مثل تقریبا همه‌ی مردان، پرسیدن آدرس، یک بی‌ناموسی محسوب می‌شود: "خودم بلدم... لازم نکرده... همینجاهاست!"

اینها البته در مقابل سوتی‌هایی که می‌دهم هیچ اند. نه فقط خودم استعدادی مادرزاد در این زمینه دارم بلکه بخت و اقبال هم معمولا یاری می‌دهد تا نمونه‌هایی باورنکردنی را به ثبت برسانم. یک نمونه‌اش که نقل محفل دوستان است:

دوستی قدیمی دارم به نام علی که پزشک است. همسر بسیار نازنینی داشت که به سرطان مبتلا شد. آنها در مشهد زندگی می‌کردند و گاه برای معالجات پیشرفته‌تر به تهران می‌آمدند. سال 83 یا 84 بود که شبی علی تماس گرفت و گفت از مشهد به تهران آمده‌اند و در منزل برادرش هستند. توضیح داد که چون همسرش ضعف عمومی دارد نمی‌تواند از پله‌ها بالا بیاید و از ما که آپارتمانمان در طبقه چهارم یک مجتمع بی‌ آسانسور بود خواست تا به دیدن آنها در منزل برادرش برویم. معلوم شد که چندان هم دور نیستیم.
برادر علی را که مردی میانسال بود تا آن موقع ندیده بودم. مثل علی آدم ملایم و خوش‌مشربی بود اما وقتی چشمم به همسر او افتاد ماستهایم را کیسه کردم. زنی بسیار جدی و آماده هرگونه نبرد، که علی‌رغم جثه‌ی معمولی‌اش، می‌شد در جبینش دید که آماده است نوک هر کس که پایش را از گلیمش درازتر کند بچیند، با روشهایی که از پنجره به بیرون پرت کردن ملایم‌ترین آنها به حساب می‌آمد! با این که مودب و مهمان‌نواز بود به خاطر ندارم هیچگاه در دیدار اول با زنی آنقدر دچار ترس و اضطراب شده باشم. 
علاوه بر خانواده‌های علی و برادرش چند میهمان جوان دیگر هم بودند. صم بکم و عصا قورت داده گوشه‌ای نشستم اما جمع آنقدر صمیمی بود و بگو و بخند جریان داشت که یخم باز شد. یعنی اصولا حتی می‌ترسیدم همرنگ جماعت نشوم. خصوصا که بانو همانطور که در گفتگوها شرکت داشت در آشپزخانه مشغول کار با روغن داغ بود؛ چیزی که اصلا به پوست من سازگار نیست!
همه‌ی اینها بعلاوه نوشیدنی‌های آتشین نطق من را باز کرد. دستور جلسه یادآوری ندانم‌کاری‌های پزشکان بود و خود علی هم سوژه‌ی خوبی بود که من خاطرات زیادی از دسته‌گل‌های او داشتم؛ از جمله تکه کلام معروف این دوست پزشک ما "هیچی نیست... خوب می‌شه" که خب گاهی فاجعه‌آفرین می‌شد. خاطرم هست وقتی توده‌ای در سینه همسرش پیدا شده بود مدتها تجویزش همین بود. خاک او عمر شما باشد!

بجای همه‌ی اینها خاطره‌ای گفتم از یک پزشک متخصص پوست مشهدی که قرار بود زگیل انگشت من را مداوا کند. داروهای خانم دکتر نتیجه عکس می‌داد و وقتی تصمیم گرفت آن را بسوزاند حتی آنقدر صبر نکرد که آمپول بی‌حسی اثر کند. باگذشت هجده سال از آن شب هنوز شفاف به خاطر دارم که وقتی با وسیله‌ای مثل مثل هویه کنار تخت من در مطبش نشسته بود عرقریزان و التماس‌آمیز گفتم حس می‌کنم هنوز انگشتم بیحس نشده. گفت "بیخود!" و چند ثانیه بعد نعره مرا با دود گوشت سوخته به آسمان فرستاد. دوستانی که از قوت حافظه من (که به حس جهت‌یابی‌ام سور می‌زند!) آگاهند می‌دانند که این خاطره باید چقدر عمیق در مغزم حک شده باشد که نه فقط به یاد می‌آورمش که  جزئیاتش را هم بخاطر دارم. در حالیکه بخش حافظه مغز من حتی بایگانی کلیات را هم سوسول بازی می‌داند چه رسد به جزئیات!
عمل جراحی سرپایی خانم دکتر به قدری معجزه آمیز بود که در عرض چند هفته تمام انگشتانم پر از زگیل شدند. در کمال ناامیدی پیش پزشک متخصص دیگری رفتم. دکتر دومی با ناباوری دست من را معاینه کرد و با حیرت در دفترچه بیمه‌ام نام داروها را دید. بعد، همانطور که با تاسف سر تکان می‌داد، فقط یک داروی دست‌ساز نسخه کرد و من برای همیشه از شر زگیل‌ها راحت شدم.

به اینجای داستان که رسیدم موجی از تاسف جمع را گرفت. وقتی خواستم روضه را جمع کنم، مثل روضه‌خوانهای حرفه‌ای که از لعن اشقیا دل نمی‌کنند، چند کلامی هم بار پزشک کذا کردم که شاید "بیشعور" مودبانه‌ترین آنها بود. تا اینجای کار همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفته بود و چون پزشک مجرب دومی هم زن بود، حتی با فرض ابتلای همسر برادر علی به فیمینسم، خطری تهدیدم نمی‌کرد (طبعا نام زن برادر علی "شادی" نبود). تا اینکه آن اشتباه مخوف را مرتکب شدم و در حالیکه موضوع بحث عوض شده بود و کم‌کم هر کس داشت با بغل دستی‌اش حرف می‌زد گفتم: "اتفاقا اسمش را هم خوب به خاطر سپرده‌ام که به همه بگویم مبادا پیش این (...) بروید".
 به مجرد اینکه نامش را گفتم ناگهان سکوتی مهیب حکمفرما شد. سکوت که بماند اصلا همه چیز منجمد شد. میوه‌های چنگال زده در هوا ماندند و دهانها باز ماندند. حتی حاضرم قسم بخورم که مگسها هم درجا به زمین افتادند. بعد کم کم همه چیز در تاریکی فرورفت و محو شد. تنها من بودم و بانویی ماهیتابه بدست در آشپزخانه‌ای اپن و صدای جق‌جق روغنی که گویی برای بوسه از رخ زرد من بی‌تابی می‌کرد! 

-    اون که خواهر منه!

چند ثانیه به اندازه چندروز گذشت اما هنوز نمی‌توانستم درک کنم چه می‌شنوم. اصولا مغزم از کشیدن خطی مستقیم خواهری بین یوسف‌آباد تهران و احمدآباد مشهد عاجز شده بود. زمان می‌گذشت و من بجز عرق ریختن قادر به هیچ فعالیت دیگری نبودم، حتی به ضرورت بیرون پریدن از پنجره! کم‌کم دل حضار سوخت یا شاید هم خواستند مانع از بروز فاجعه شوند. بحث را عوض کردند و بعد از نیم‌ساعتی توانستند محفل را – ظاهرا- دوباره گرم کنند. همسرم به بهانه شیر دادن به بچه به اتاق دیگری رفت (تمام امکانات مال زنهاست!). من هر کار می‌کردم که بیرون بیایم نمی‌گذاشتند. به گمانم دست جمعی نقشه کشیده بودند من را شکنجه کنند: جان تو اگر بگذاریم شام بروی!

جوان بغل‌دستی که تاتاروار به جان میوه‌ها افتاده بود دلش سوخت و آهسته گفت: 
-    بابا بیخیال... اینقدر سخت نگیر... این جماعت همینطورند.
احتیاط را از دست ندادم:
-    کدام جماعت؟
-    همین دکترها دیگه.
-    آره... مرده‌شور همه‌شان را ببرد.

در همین لحظه علی رو کرد به اینطرف و گفت: گفتی امشب شیفتی؟
رفیق تازه هم گفت: نه... سپردم به یکی از بچه‌ها.

ناامید و نفس‌بریده رو کردم به طرف و گفتم:
-    شما که... ایشالا... دکتر نیستید؟
-    چرا با اجازه‌ت.
-    ئه... آقا شرمنده... نمی‌دونم امشب چرا همچین شدم.
-    بی‌خیال بابا... خب لابد همینطوریم دیگه.
-    نه بابا... کلی دکتر خوب داریم... واقعا خیلی‌‌هاشون آدم حسابی‌ان...منتها شانس من بود که عدل همین امشب یه دفعه یاد بلایی بیفتم که اون زنیکه بیشعور سر من آورد... تو رو خدا شانس رو می‌بینی؟
رفیق تازه در همین لحظه چنان زد زیر خنده که میزعسلی مقابل با مخلوطی از کیوی و موز و سیب و انگور به یک اثر نقاشی آبستره تبدیل شد. 
از فکر کردن به سوالی که ناگهان به ذهنم آمد هم وحشت داشتم. اما ناخودآگاه پرسیدم:
-    ن...نکنه... نکنه شما هم... نسبت دارید... با... اون...؟
-    ها ها ها.... ای‌ی... دورادور... بیخیال...
-    ببین جان مادرت بگو... من دیگه دارم از دست می‌رم
-    مادرمه!


وقتی نیروگاه اتمی چرنوبیل منفجر شد و علاوه بر فاجعه‌ی انسانی و زیست‌محیطی‌ای که به وجود آورد آبروی شوروی را هم برد، تیمی متشکل از زبده‌ترین کارشناسان ماموریت یافت علت آن حادثه را بررسی و نتیجه را اعلام کند. گزارش عمومی آنها "توالی حیرت‌انگیز اشتباهات" را علت آن انفجار اعلام کرد. مفتخرم به اطلاع برسانم چنان از تجربه‌هایی که، مثل خاطره فوق، حاصل توالی حیرت‌انگیز اشتباهات و بدبیاری‌ها و سوتی‌ها هستند انباشته‌ام که بی احمدی‌نژاد که سهل است بی لاریجانی‌ها، بی اژه‌ای، بی سردار عظیم اسلام فیروزآبادی، بی جنتی، بی صدیقی... و خلاصه بدون تمام اجامر موجود در سپهر سیاسی و اجتماعی ایران هم می‌توانم تا مدتها طنز بنویسم. البته اولویت با بزرگان است و به قول رزمندگان اسلام در جبهه حق علیه باطل سابق: اینجانب کوچکتر از آن هستم که پیامی داشته باشم...!

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

تصویری

خانهء سالمندان٬ خالق صحنه‌های فیلم‌های مشهور

۱۹ فروردین ۱۳۹۳
خانهء سالمندان٬ خالق صحنه‌های فیلم‌های مشهور